• غزل  588

مِىْ خواه وگل‌افشان كن،از دهر چه مى‌جويى؟         اين گفت سحرگه گل، بلبل! تو چهمى‌گويى؟

مَسند به گلستان بر، تا شاهد و ساقى را         لب گيرى و رخ بوسى، مِىْ نوشى و گُل بويى

شمشادْ خرامان كن، آهنگِ گلستان كن         تا سرو بياموزد، از قدِّ تو دلجويى

تا غُنجه خندانت، دولت به كه خواهد داد         اى شاخِ گُل رعنا! از بَهْرِ كه مى‌رويى؟

امروز كه بازارت، پر جوشِ خريدار است         درياب و بِنِهْ گنجى، از مايه نيكويى

آن طُرّه كه هر جَعدش، صد نافه چين آورد         خوش‌بودى‌اگر بودى، بوييش زخوشخويى

چون شمعِ نكو رويى، در رهگذرِ باد است         طَرْفِ كَرَمى بربند، از نقدِ نكو رويى

هر مرغ به دستانى، در گلشنِ شاه آمد         بلبل به نوا سازى، حافظ به دعا گويى

خواجه در اين غزل براى پايان يافتن روزگار فراقش گاهى خود را با گفتار عاشقانه‌اش راهنمايى مى‌كند، و گاهى حضرت دوست را مورد خطاب قرار مى‌دهد و تمنّاى ديدار او را مى‌نمايد. مى‌گويد :

مِىْ خواه وگل افشان‌كن،از دهر چه‌مى‌جويى؟         اين گفت سحرگه گل، بلبل! تو چه مى‌گويى؟

كنايه از اينكه: وظيفه تو اى خواجه! مراقبه و توجّه به محبوب، و يا محبّت و عنايت محبوب را نسبت به خود طلب نمودن، و يا نفحات او را تمنّا كردن و پس از گرفتن باده تجلّياتش، به شادى و گل افشانى پرداختن مى‌باشد. با بدى و خوبى و پستى و بلندى و زر و زيور دنيا و يا به نظر استقلالى بر آن نگاه كردن چه كار دارى؟ زبان حال گل هم با بلبل شوريده همين است كه جمال و زيبايى مرا تمنّا كن، ديگر چه مى‌خواهى؟ مگر عاشق مى‌تواند جز تمنّاى معشوق و مشاهدات او را از طريق ملكوت مظاهرش در ظلمتكده دنيا تمنّا كند. در جايى مى‌گويد :

گُلعذارى ز گلستانِ جهان ما را بس         زين چمن سايه آن سروِ روان ما را بس

نقدِ بازار جهان بنگر و آزارِ جهان         گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

يار با ماست چه حاجت‌كه زيادت طلبيم؟         دولتِ صحبت آن مونسِ جان ما را بس

نيست ما را بجز از وصل تو در سر هَوَسى         اين تجارت ز متاعِ دو جهان ما را بس[1]

لذا مى‌گويـد :

مَسند به گلستان بر، تا شاهد و ساقى را         لب‌گيرى و رخ‌بوسى،مِىْنوشى‌و گُل بويى

اى خواجه! عالم همه مظهر تجلّيات اويند و گلستان اسماء و صفاتش، بيا و مسند مراقبه و توجّه خود را در ميان آن بگشا، بى‌آنكه به نظر استقلال به آنها بنگرى، ببين چگونه معشوق از ملكوتشان برايت جلوه‌گرى مى‌كند و بهره ديدار و مشاهده جمال و آب حيات ابدى را از آنان خواهى گرفت ـزيرا حضرت دوست در كنار موجودات جلوه نخواهد داشت ـ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ] ظ : خَفِيّآ [، فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[2] : (من گنجى پنهان بودم، دوستدار آن

شدم كه شناخته شوم، پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم ] = آنها مرا بشناسند [.) و نيز: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأجْمِعْنْى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ، كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟! أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ، حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ….»[3]  :

(بار الها! تردّد و توجّه‌ام در آثار و موجودات موجب دورى‌ات مى‌گردد. پس با خدمت و بندگى‌اى كه مرا به تو واصل سازد، ] تمام وجود و توجه [ مرا به خويش متمركز گردان. با چيزى كه در وجود خويش نيازمند توست، چگونه مى‌توان بر تو رهنمون شد؟! آيا براى غير تو آن چنان ظهورى است كه براى تو نيست تا آن آشكار كننده تو باشد؟! چه هنگام غايب بوده‌اى تا محتاج آن باشى كه راهنمايى بر تو رهنمون شود.) محبوبا! وظيفه من اين بود كه به خود خطاب نمودم. و چنانچه مرا آن‌گونه ديدى،

شمشادْ خرامان كن، آهنگِ گلستان كن         تا سرو بياموزد، از قدِّ تو دلجويى

معشوقا! شمشاد قامتت را از گلستان مظاهر جلوه‌گر نما تا آنان از سرو قامتت طريق دلجويى را بياموزند و به ملكوتشان از من نوازش نمايند و تو را با آنها و محيط به ايشان مشاهده نمايم و بگويم: «مَتى بَعُدْتَ، حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟! عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَزالُ ] تَراکَ [ عَلَيْها رَقيبآ.»[4] : (كى دور بوده‌اى. تا آثار و

مظاهر مرا به تو واصل سازد؟! كور است چشمى كه همواره تو را بر خويش نگاهبان و مراقب نبيند.) و بگويم :

گل بى‌رُخِ يار خوش نباشد         بى‌بهاده بهار خوش نباشد

طَرْفِ چمن و هواىِ بستان         بي‌لالهْ عذار خوش نباشد

باغ گل و مُل خوش است ليكن         بى‌صحبتِ يار خوش نباشد

با يار شكرْ لبِ گُلْ اندام         بى‌بوس و كنار خوش نباشد[5]

و ممكن است منظور خواجه از بيت همان بيانات دو بيت گذشته باشد و بخواهد بگويد: اى خواجه! گوهر وجودى خود را با مراقبات و مجاهدات حضرت محبوب نمايان نما و ظاهر ساز، تا ديگر مظاهر عالم بر خود نبالند و با جمال و كمالشان از تو دلجويى كنند؛ تا نوازش او را از طريق خويش با حسن و زيبايى‌اش مشاهده نمايى.

(ابيات آتيه مناسب با معناى اوّل است) تقاضاى من اين است، امّا نمى‌دانم :

تا غُنجه خندانت، دولت به كه خواهد داد         اى شاخِ گُل رعنا! از بَهْرِ كه مى‌رويى؟

معشوقا! تو كه رايى، و براى چه كس جلوه‌گرى خواهى نمود. و دولت ديدارت نصيب كه خواهد شد؟ در جايى مى‌گويد :

گر زلف پريشانت، در دست صبا افتد         هر جا كه دلى باشد، در دام بلا افتد

هركس به تمنّايى، فال از رُخ او گيرند         بر تخته فيروزى، تا قرعه كه را افتد

آخر چه زيان افتد، سلطان ممالك را؟         كورا نظرى روزى، بر حال گدا افتد

آن باده كه دلها را از غم دهد آزادى         پر خونِ جگر گردد، چون دور به ما افتد[6]

امروز كه بازارت، پر جوشِ خريدار است         درياب و بِنِهْ گنجى، از مايه نيكويى

(سخنى است عاشقانه) خواجه با اين بيان تمنّاى ديدار حضرت دوست را نموده و مى‌گويد: حال كه خريداران جمالت بسيارند، شايسته است آنان را دريابى و از مايه نيكويى‌ات به آنها عنايت فرمايى. بخواهد بگويد :

اى پادشهِ خوبان! داد از غم تنهايى         دل‌بى‌تو به جان آمد،وقت‌است كه بازآيى

اى دردِ توام درمان، در بستر ناكامى         وى ياد توام مونس، در گوشه تنهايى

مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم كرد         كز دست بخواهد شد، پايانِ شكيبايى

دايم گل اين بستان، شاداب نمى‌ماند         درياب ضعيفان را، در وقت توانايى

ساقى! چمن گُل را، بى‌روى تو رنگى نيست         شمشاد خرامان كن، تا باغ بيآرايى[7]

لذا باز مى‌گويد :

آن طُرّه كه هر جَعدش، صد نافه چين آورد         خوش‌بودى اگر بودى، بوييش زخوشخويى

دلبرا! مظاهر و طرّه دلآرايت هر كدامشان عطرهايى از جمال و كمال تو را دربردارند؛ كه: «وَبِأسْمآئِکَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ… وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ. يا نُورُ! يا قُدُّوسُ!»[8] : (و ] از تو مسئلت دارم [ به اسمائت كه بر اركان و شراشر وجود

هر چيزى چيره گشته… و به نور وجه و اسماء صفاتت كه هر چيز بدان روشن و نورانى است. اى نور و روشنايى! و اى پاك ] از هر نقص [!) اى كاش! جز تيرگى و گرفتگى و مظهريّت، بشاشت و خوشرويى هم داشتند و ملكوتشان را به من ارائه مى‌دادند تا تو را با آنها متجلّى مى‌ديدم. كنايه از اينكه: اى كاش! با من بِهْ از اين رفتار مى‌كردى و در هجرم نمى‌گذاشتى و مى‌ديدمت. در جايى مى‌گويد :

گرچه افتاد ز زُلفش گرهى در كارم         همچنان چشمِ گشاد از كَرَمش مى‌دارم

به صد امّيد نهاديم در اين مرحله پاى         اى دليلِ دل گمگشته! فرومگذارم

ديده بخت به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى ز عنايت؟ كه كند بيدارم[9]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گر دست دهد در خمِ زُلفين تو بازم         چون‌گوى چه سرها كه به چوگان تو بازم

گر خلوت ما را شبى از رخ بفروزى         چون صبح در آفاق جهان سر بفرازم[10]

چون شمعِ نكو رويى، در رهگذرِ باد است         طَرْفِ كَرَمى بربند، از نقدِ نكو رويى

(اين بيت نيز سخنى است عاشقانه) بخواهد بگويد: عزيزا! همواره سرمايه نكورويى نمى‌ماند تا آنت هست بذل و بخششى بنما. در واقع با اين كلام مى‌خواهد تمنّاى ديدار او را نموده و بگويد :

به چشمِ مِهر اگر با من مَهْام را يك نظر بودى         از آن سيمينْ بدن كارم به خوبى خوبتر بودى

ز شوق افشاندمى هر دم سرى در پاى جانانم         دريغا! گر متاع من نه از اين مختصر بودى

به وصلش گر مرا روزى ز هجران فرصتى بودى         مباركْ ساعتى بودى چه‌خوش بودى اگر بودى[11]

و ممكن است بخواهد خطاب به خود كرده و بگويد كه: اى خواجه! شمع جمال يار همواره برايت تجلّى نمى‌كند، ديدارش را در اين عالم بدست آر پيش از آنكه مرگ در رسد و بى‌بهره از آن بمانى. به گفته خواجه در جايى :

مقام اَمْن و مِىِ بى غش و رفيقِ شفيق         گرت مدام ميسّر شود زهى توفيق!

جهان و كار جهان جمله‌هيچ در هيچ‌است         هزار بار من اين نكته كرده‌ام تحقيق

دريغ و درد! كه تا اين زمان ندانستم         كه كيمياى سعادت، رفيق بود رفيق

به‌مأمنى رو و فرصت شمر غنيمتِ وقت         كه در كمينگه عُمرند قاطعانِ طريق[12]

هر مرغ به دستانى، در گلشنِ شاه آمد         بلبل به نوا سازى، حافظ به دعا گويى

شايد بخواهد با اين بيان بگويد: تنها خواجه نيست كه حضرت محبوب را مى‌خواند و مى‌جويدش، بلكه همه ذرّات جهان او را مديحه سرايند؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، ولكنْ لاتَفْقَهُونَ تَسبيحَهُمْ »[13] : (و هيچ چيز نيست مگر آنكه با حمد

و سپاس به تسبيح او مشغول است و ليكن شما تسبيح آنها را در نمى‌يابيد.) و نيز: «سَبَّحَ للهِِ ما فِى السَّمواتِ وَالأرْض »[14] : (تمام آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح‌گوى خداوند

هستند.) و همچنين: «وَيُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ، وَالمَلائِكَةُ مِنْ خيفَتِهِ »[15] : (و رعد با حمد و

سپاس، تسبيح او را مى‌گويد. و فرشتگان ] نيز [ از بيم و هراسش ] تسبيح‌گوى اويند. [)

[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص250.

[2] . بحار الانوار، ج87، ص344.

[3] . اقبال الاعمال، ص348 و 349.

[4] . اقبال الاعمال، ص349.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 235، ص192.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 283، ص223.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص377.

[8] . اقبال الاعمال، ص707.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص318.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 436، ص320.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص428.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 366، ص275.

[13] . اسراء : 44.

[14] . حديد : 1.

[15] . رعد : 13.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا