- غزل 587
مخمورِ جامِ عشقم، ساقى! بده شرابى پر كن قَدَح كه بى مِىْ، مجلس ندارد آبى
عشقِ رُخ چو ماهش، در پرده راست نايد مطرب! بزن نوايى، ساقى بده شرابى
شد حلقهْ قامتِ ما، تا بعد از اين رقيبت زين در دگر نراند، ما را به هيچ بابى
مخمورِ آن دو چشمم، ساقى! كجاستجامى؟ بيمارِ آن دو لعلم، آخر كم از جوابى
چون آفتاب رويش، در ديده مى نگنجد اى دل! چه سود دارد، در ديدهاضطرابى؟
در انتظارِ رويت، ما و اميدوارى وز عشوه لبانت، ما و خيال و خوابى
دست غرض ميالاى، بر كاسهاى كه دانى انجام كار نبود، از وى نصيبِ آبى
حافظ! چهمىنهى دل،اندر وفاىِ خوبان؟ كى تشنه سير گردد، از لَمعه سرابى؟
خواجه در اين غزل در مقام تمنّاى ديدار معشوق و اظهار آمادگى براى پذيرش آن بوده و مىگويد :
مخمورِ جامِ عشقم، ساقى! بده شرابى پر كن قَدَح كه بى مِىْ، مجلس ندارد آبى
محبوبا! در ازلم شراب ديدارت مرا به عشقت مبتلا ساخت و چون به عالم طبيعتم آوردى، غبار عالم خاكىام حجاب چهره جانم شد و از مشاهدهات محروم گرديدم و در انتظار بسر مىبرم، قدحى از شراب تجلّياتت نصيبم گردان تا به زندگىام صفايى بخشد. در جايى مىگويد :
كارم ز دورِ چرخ به سامان نمىرسد خونشد دلم ز درد و به درمان نمىرسد
چونخاك راه پست شدمهمچو باد و باز تا آبرو نمىرودم نان نمىرسد
در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان آوخ! كه آرزوىِ من آسان نمىرسد
تا صدهزار خار نمىرويد از زمين از گُلبنى گُلى به گلستان نمىرسد[1]
و ممن است نظر خواجه از بيت تقاضاى خمر ازلى نباشد، بخواهد بگويد :
درآ كه در دل خسته توان درآيد باز بيا كه بر تن مرده روان گرايد باز
بيا كه فرقت تو چشم من چنان بربست كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز
به پيش آينه دل هرآنچه مىدارم بجز خيال جمالت نمىنمايد باز[2]
عشقِ رُخ چو ماهش، در پرده راست نايد مطرب! بزن نوايى، ساقى بده شرابى
كنايه از اينكه: عشق ورزى عاشق با بودنش در عالم خاكى و حجاب بشريّت، و يا اظهار محبّت به تو نمودن از پشت پرده مظاهر بىآنكه ملكوت آنان مشاهده شود راست نايد. بخواهد بگويد :
كجاست همنَفَسى؟ تا كه شرح غُصّه دهم كه دل چه مىكشد از روزگارِ هجرانش
بسى شديم و نشد عشق را كرانه پديد تبارك الله از اين ره! كه نيست پايانش
جمال كعبه مگر عذرِ رهروان خواهد كه جان زندهدلان سوخت در بيابانش
بگيرم آنسر زُلف و به دست خواجه دهم كه دادِ من بستاند مگر ز دستانش[3]
محبوبا! بيا و نفحات طرب آورندهات را بفرست و در نوا در آور تا چهره كثرات را بگشايد و از جام جمالت بهرهمندم سازد، و يا آنكه نفحاتت را بفرست تا فريفتگانت از پرده برون آيند و بىحجابت مشاهده نمايند. در جايى مىگويد :
حجابِ چهره جان مىشود غبارِ تنم خوشا دمى! كه از اين چهره پرده برفكنم
چنينقفس نهسزاىِچو منخوشالحانىاست رَوَم به گلشن رضوان كه مرغِ آن چمنم
چگونه طوف كنم در فضاىِ عالَم قدس؟ چو در سراچه تركيبِ تختهبْندِ تنم
بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم[4]
شد حلقهْ قامتِ ما، تا بعد از اين رقيبت زين در دگر نراند، ما را به هيچ بابى
دلبرا! قامتم در عشقت خميده گشت و پير گرديدم، اميد است ديگر شيطان طمع فريفتن مرا نكند و از توجّه به تو و يادت باز ندارد و هر روز و هر ساعت به جايى نكشد. در نتيجه با اين بيان مىخواهد تمنّاى ديدار او را نموده و بگويد :
مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يا رب! از ابرِ هدايت برسان بارانى پيشتر ز آنكه چو گَردى ز ميان برخيزم
گرچه پيرم تو شبى تنگ درآغوشم گير تا سحرگه ز كنارِ تو جوان برخيزم
سرو بالا بنما اى بُت شيرين حركات! كه چو حافظ ز سَرِ جان و جهان برخيزم[5]
لـذا مىگويد :
مخمورِآن دو چشمم،ساقى!كجاست جامى؟ بيمارِ آن دو لعلم، آخر كم از جوابى
معشوقا! چشمان و جذبات كشنده جمالت كه در ازل و يا گذشته ايّام مرا فريفتهات نمود، پس از هجرت به خمارى و يا اشتياق ديدار دوبارهام مىدارد. بيا و جامى ديگرم از شراب مشاهدهات عنايت فرما و از بيمارىام با گفتارت برهان و «لَنْ تَرانى »[6] : (هرگز مرا نخواهى ديد)ام بگو، كه خود آن هم لذّتبخش
است و كمتر از جوابى نخواهد بود؛ كه: «إلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقِبْلَ عَلَيْکَ.»[7] : (معبودا! به رحمت خويش مرا ] به سوى خود [ بخوان تا به تو
واصل گردم، و با احسان و بخششت مرا ] به سوى خود [بكش، تا ] به تمام وجود [ بر تو روى آورم.) و به گفته خواجه در جايى :
مرا مِهْرِ سِيَهْ چشمان زسر بيرون نخواهد شد قضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
مرا روز ازل كارى بجز رندى نفرمودند هرآن قسمت كه آنجا شد كم و افزون نخواهد شد[8]
چون آفتاب رويش، در ديده مى نگنجد اى دل! چه سود دارد، در ديده اضطرابى؟
اى خواجه! ديده ظاهرت تاب ديدن خورشيد جمالش را ندارد؛ كه: «لاتُدْرِكُهُ الأبْصارُ، وَهُوَ يُدْرِکُ الأبْصارَ»[9] : (ديدگان او را نمىيابند، و او ديدگان را ادراك مىنمايد.)
چشمى دگر بدست آر، تا طاقت مشاهده رخسارش را داشته باشد، و تا آن بينايى را نيافتهاى براى پايان يافتن هجرانت خود را در اضطراب قرار مده؛ كه: «لَمْ تَرَهُ العُيُونُ بِمُشاهَدَةِ العَيانِ، وَرَأَتْهُ القُلُوبُ بِحَقآئِقِ الإيمانِ.»[10] : (ديدگان با مشاهده و ديد ظاهرى و
روياروى او را نمىبينند، بلكه دلها با ايمان حقيقىشان او را مىبينند.) در جايى در مقام اظهار اشتياق به چنين ديدارى مىگويد :
دل شوقِ لبت مدام دارد يارب! ز لبت چه كام دارد؟
جانْ عشرتِ مهر و باده شوق در ساغرِ دل مدام دارد
شوريده زلف يار دائم در دام بلا مقام دارد
آخر نرسد كه باز پرسيم كآن دلبر ما چه نام دارد؟
با يار كجا نشيند آن كو انديشه خاص و عام دارد؟![11]
و در جايى چون به آن نايل مىگردد، مىگويد :
منم كه ديده به ديدارِ دوست كردم باز چه شكر گويمت اى كارْساز بندهْ نواز!
نيازمندِ بلاگو: رُخ از غبار مشوى كه كيمياىِ مراد است خاكِ كوى نياز[12]
در انتظارِ رويت، ما و اميدوارى وز عشوه لبانت، ما و خيال و خوابى
محبوبا! حال كه ديدارت حاصلم نمىگردد، به اميد مشاهدهات و به خيال آنكه از جذبات جمالت بهرهمند گردم بسر مىبرم، تا شايد در خوابت ببينم.[13]
بخواهد با اين بيان بگويد :
نَفَس برآمد و كام از تو برنمىآيد فغان! كه بخت من از خواب درنمىآيد
در اين خيال بسر شد زمانِ عمر و هنوز بلاىِ زُلفِ سياهت بسر نمىآيد[14]
و بگويـد :
اى كه مهجورىِ عشّاق روا مىدارى! بندگان را زبَرِ خويش جدا مىدارى!
تشنه باديه را هم به زُلالى درياب بهاميدى كه در اين ره به خدا مىدارى[15]
دست غرض ميالاى، بر كاسهاى كه دانى انجام كار نبود، از وى نصيبِ آبى
اى خواجه! توجّه و محبّت به دنيا و امور دنيوى تو را از مقصد و مقصودت باز ندارد كه آن چون سرابى است و نمايشى از آب است و تشنگى تو را رفع نمىكند؛ كه: «ما أصِفُ مِنْ دارٍ أوَّلُها عَنآءٌ وآخِرُها فَنآءٌ… وَمَنْ ساعاها فاتَتْهُ، وَمَنْ قَعَدَ عَنْها واتَتْهُ، وَمَنْ أبْصَرَ بِها بَصَّرَتْهُ، وَمَنْ أبْصَرَ إلَيْها أعْمَتْهُ.»[16] : (چگونه توصيف كنم خانه
]دنيا[اى را كه اوّل آن رنج، و آخرش فنا و نيستى است… و هركس با او همپاى گشته ]و مسابقه داده و بخواهد بيشتر از آن برخوردار باشد[، از دستش مىرود؛ وهر كس از ] بدست آوردن [ آن بنشيند ] و افزون از حدّ از آن نخواهد [، فرمانپذير او مىگردد. و هر كه به ] واسطه [ آن بنگرد، بينا ] دل [ش نموده، و آنكه به سوى آن چشم بدوزد، كور ] باطن [ش مىگرداند.)؛ با اين حال :
حافظ! چهمىنهى دل،اندر وفاىِ خوبان؟ كى تشنه سير گردد، از لَمعه سرابى؟
دنيا و آنچه در آن است چون سرابى است نه آب؛ كه : «إنَّما مَثَلُ الحَيوةِ الدُّنْيا كُمآءٍ أنْزَلْناهُ مِنَ السَّمآءِ، فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الأرْضِ مِمّا يَأْكُلُ النّاسُ وَالأنْعامُ، حَتى إذا أخَذَتِ الأرْضُ زُخْرُفَها وَازَّيَّنَتْ، وَظَنَ أهْلُها أنَّهُمْ قادِرُون عَلَيْها، أَتيها اُمْرُنا لَيْلاً أوْ نَهارآ، فَجَعَلْناها حَصيدآ كَأنْ لَمْ تَغْنَ بِالأمْسِ. كَذلِکَ نُفَصِلُ الآياتِ لِقَوْمٍ يَتَفَكُّرونَ »[17] : (مسلّمآ مَثَل زندگانى دنيا همانند آبى است
كه از آسمان فرو مىفرستيم، پس گياه زمين از آنچه مردم و چارپايان از آن مىخورند، با آن درمىآميزد، تا اينكه هرگاه زمين پيرايشش را به خود گرفته و آراسته گشته و اهل آن گمان مىكنند كه آنان بر آن توانايند، امر و فرمان ما شب يا روز آمده و آن را درو مىكند، چنانكه گويى روز گذشته نبوده است. ما اينچنين نشانههاى روشن خود را براى گروهى كه اهل تفكر و انديشهاند، به تفصيل بيان مىنماييم.)
بخواهد با بيان اين دو بيت به خود تنبّه دهد و بگويد: آنچه تو را محروم از ديدار محبوب نموده، همانا توجه نمودن به دنيا و لذائذ آن مىباشد. دنيا چيست كه موردتوجّه حقيقت جو واقع شود؛ كه: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا.»[18] : (مبادا بهرهات از پروردگارت و قرب و منزلت در پيشگاهش را به
كالاى ناچيز و بىارزش دنيا بفروشى.)
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص196.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص256.
[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.
[6] . اعراف : 143.
[7] . اقبال الاعمال، ص350.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 250، ص202.
[9] . انعام : 103.
[10] . بحارالانوار، ج4، ص26، روايت 1.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 195، ص164.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل :311 ص41.
[13] . براى توضيح بيشتر به غزل 62 ذيل بيت پنجم رجوع شود.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 256، ص205.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص385.
[16] . نهج البلاغه، خطبه 82.
[17] . يونس : 24.
[18] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.