- غزل 585
گفتند خلائق: كه تويى يوُسُف ثانى چون نيك بديدم بحقيقت بِهْ از آنى
در عشقتوام شهره چو فرهاد و عجبنيست اى خسروِ خوبان! كه تو شيرينِ زمانى
تشبيهِ دهانت نتوان كرد به غُنچه هرگز نبود غُنچه بدين تنگْ دهانى
صد بار نگفتى كه دهم زآن دهَنَت كام؟ چون سوسن آزاد، چرا جُمله زبانى؟
گفتى: كه دهم كامت و جانت بستانم ترسم ندهى كامم و جانم بستانى
چشمِ تو خدنگ از سِپَرِ جان گذرانيد بيمار كه ديده است بدين سخت كمانى؟
چون اشك بيندازىاش از ديده مردم آن را كه دمى از نظرِ خويش برانى
خود سرو بماند از قد و رفتارِ تو برجاى بخرام كه از سرو گذشتى به روانى
در راهِ تو عاشق چو قلم كرد ز سَرْ پاى چون نامه چرا يك دمش از لطف نخوانى؟
از پيش مران حافظِ غمديده خود را كز عشقِ رُخَت داد دل و دين و جوانى
خواجه در اين غزل با توصيفاتى كه از حضرت محبوب مىنمايد، در مقام اظهار اشتياق و گله و تمنّاى ديدار او بوده. مىگويد :
گفتند خلائق: كه تويى يوُسُف ثانى چون نيك بديدم بحقيقت بِهْ از آنى
محبوبا! همه خلائق در حسن و جمال تو را به يوسف تشبيه مىنمايند؛ ولى «سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُون!»[1] : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه آنان او را توصيف
مىكنند!) چگونه مىتوان به او توصيفت نمود و حال آنكه وى هر حسن و نيكويى كه دارد به تو دارد؛ كه: «كَيْفَ يُسْتَدلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟!»[2] : (چگونه
با چيزى كه در وجودش نيازمند توست، مىتوان بر تو رهنمون شد؟!) و چون به ديدارگذشتهام توجّه نمودم ديدم بىنظير در جمال و كمال بودى. به گفته خواجه درجـايى :
به حُسن خلق و وفا، كس به يار ما نرسد تو را در اين سخن، انكارِ كار ما نرسد
اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
هزار نَقْد به بازارِ كاينات آرند يكى به سكّه صاحبْ عيارِ ما نرسد
هزار نقش برآيد ز كِلْكِ صُنع و يكى به دلپذيرىِ نقشِ نگارِ ما نرسد[3]
پس :
در عشقتوامشهره چو فرهاد وعجبنيست اى خسروِ خوبان! كه تو شيرينِ زمانى
معشوقا! اگر در عشق تو چون فرهاد شهرت يافتهام، عجب نيست، چرا كه در حسن و نكويى بىهمتا مىباشى؛ كه: «أنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ. أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ. ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خاب مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً.»[4] : (تويى كه اغيار را از دلهاى
دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته، و به جز تو پناه نبردند. تويى مونس و همدم ايشان آنگاه كه عوالم ] امكانى [ آنان را به وحشت و تنهايى دچار مىسازد، و تويى راهنما و هدايتگر ايشان زمانى كه نشانهها براى آنان روشن مىگردد. كسى كه تو را از دست داد چه چيز يافت؟ و آنكه تو را يافت چه چيز از دست داد؟ مسلمآ هركس به جاى تو به ديگرى دل بسته و خشنود شد محروم گشت، و هر كه از تو روىگردان شد، زيان برد.)
تشبيهِ دهانت نتوان كرد به غُنچه هرگز نبود غُنچه بدين تنگْ دهانى
كنايه از اينكه: اى محبوب بىهمتا! زيباييهاى تو را با حسن و جمالهاى ظاهرى موجوداتت كجا مىتوان تشبيه كرد، بلكه هر مظهرى زيبايى را از تو به عاريت گرفته، به گفته خواجه در جايى :
آفتاب از روى او شد در حجاب سايه را باشد حجاب از آفتاب
دست ماه و مِهْر بربندد به حسن ماهِ بىمهرم چو بگشايد نقاب[5]
بخواهد بگويد :
جان بىجمال جانان، ميل جنان ندارد هركس كه اين ندارد، حقّا كه آن ندارد
با هيچ كس نشانى، ز آن دلستان نديدم يا من خبر ندارم، يا او نشان ندارد[6]
صد بار نگفتى كه دهم زآن دهَنَت كام؟ چون سوسن آزاد، چرا جُمله زبانى؟
گلهاى است عاشقانه، بخواهد با اين بيان بگويد :
جانا! تو را كه گفت كه احوالِ ما مپرس بيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس
زآنجا كه لطفِ شامل و خُلقِ كريمِتوست جرمِ گذشته عفو كن و ماجرا مپرس[7]
و بگويد :
دارم از زُلفِ سياهت گله چندان كه مپرس كه چنان زو شدهام بىسر و سامان كه مپرس
كس به امّيد وفا تركِ دل و دين مكناد كه چنانم من از اين كرده پشيمان كه مپرس[8]
و تقاضاى ديدار او را نموده و بگويد :
درآ كه در دلِ خسته، توان درآيد باز بيا كه بر تن مرده، روان گرايد باز
بيا كه فرقت تو، چشم من چنان بربست كه فتح باب وصالت، مگر گشايد باز
به پيش آينه دل، هرآنچه مىدارم بجز خيال جمالت، نمىنمايد باز[9]
گفتى: كه دهم كامت و جانت بستانم ترسم ندهى كامم و جانم بستانى
آرى، عاشق آن زمان به كام خود كه ديدار معشوق است مىرسد، كه فانى در او گردد. خواجه هم بخواهد با اين بيان بگويد: مىترسم از اين جهان بروم و كام از تو نگرفته، آرزوى مشاهده جمالت به دلم بماند و بميرم و جانم بستانى. در جايى مىگويد :
روى بنما و وجودِ خودم را از ياد ببر خرمنِ سوختگانِ را همه گو باد ببر
دوش مىگفت: به مژگانِ درازت بكُشم يا رب! از خاطرش انديشه بيداد ببر
روز مرگم نَفَسى وعده ديدار بده وآنگهم تا به لحد، فارغ و آزاد ببر[10]
لـذا مىگويد :
چشمِ تو خدنگ از سِپَرِ جان گذرانيد بيمار كه ديده است بدين سخت كمانى؟
كنايه از اينكه: معشوقا! در گذشته با جذبه چشم خمارين و بيمار و تجلّيات پرشورت جان از من ستاندى و مرا از من گرفتى بهگونهاى كه اثر از من نماند و آن منتها آرزويم بود. «بيمار ]چشم خمارين [ كه ديده است بدين سخت كمانى.» كه با يك جذبه، دل و عالم خيالى كه هيچ، جان را هم بستاند. بخواهد با اين بيان بگويد :
شاهدان گر دلبرى زينسان كنند زاهدان را رخنه در ايمان كنند
هر كجا آن شاخِ نرگس بشكفد گلرخانش ديده نرگس دان كنند
كن نگاهى از دو چشمت تا در آن مرگ را بر بىدلان آسان كنند
عيد رخسار تو كو؟ تا عاشقان در وفايت جان و دل قربان كنند[11]
و بگويد: حال نمىدانم چرا؟
چون اشك بيندازىاش از ديده مردم آن را كه دمى از نظرِ خويش برانى
آن كس را كه در گذشته آن گونه به او عنايت داشتى، به او بىاعتنا گشتهاى، نه آنكه به او نگاه نمىكنى، چون اشك چشم از ديده خود و مردم آن فرو مىريزى و به او نظر نمىفرمايى و به هجرانش پايان نمىدهى. به گفته خواجه در جايى :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يارب! بلابگردان
اى نور چشم مستان! در عين انتظارم چنگ حزين و جامى، بنواز يا بگردان
حافظ! زخوبرويان،قسمت جز اينقدر نيست گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان[12]
و ممكن است بخواهد بفرمايد: آن كس را كه تو از نظر اندازى، از ديده مردم هم خواهد افتاد.
خود سرو بماند از قد و رفتارِ تو برجاى بخرام كه از سرو گذشتى به روانى
كنايه از اينكه: اى دوست! آنچنان در قد و قامت و زيبايى يكتايى و از همه صاحب جمالان پيشى گرفتهاى كه آنان درمقابل زيبايىات قدرت اظهار كمال از خود ندارند بيا و براى خواجه ويا عاشقانت خرامان شو، تا جز به جمال و حسن تو ديده ندوزند. «بخرام كه از سرو گذشتى به روانى.» به گفته خواجه در جايى :
اى سروِ نازِ حسن! كه خوش مىروى بهناز عشّاق را به نازِ تو، هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طالعِ نازت! كه در ازل ببريدهاند بر قدِ سروت، قباىِ ناز[13]
و نيز در جايى مىگويد :
به صورت بلبل و قمرى اگر ننوشى مِىْ علاج كى كُنَمت آخِرُ الدّوآءِ الكَىْ
زمانه هيچ نبخشد كه باز نستاند مجو ز سفله مروّت كه شَيْئُهُ لاشَىْء
چو هست آبحياتت بهدست تشنه ممير فلاتَمُتْ وَمِنَ الْمآءِ كُلُّ شَىْءٍ حَى[14]
در راهِ تو عاشق چو قلم كرد ز سَرْ پاى چون نامه چرا يك دمش از لطف نخوانى؟
كنايه از اينكه: محبوبا! حال كه عشّاقت به خاكسارى و بندگى در پيشگاهت سرمىسايند، چرا گاهگاهى با نظر لطف به ايشان نمىنگرى. بخواهد با اين بيان بگويد: «إلهى! مَنِ الّذى نَزَلَ بکَ مُلتَمسآ قِراکَ، فما قَرَيْتَهُ؟! وَمَن الّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجيآ نداکَ، فما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِع عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مصرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرفُ سِواکَ مَوْلىَ بالإحسانِ مَوْصُوفآ؟»[15] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو فرود آمد و ميهمانىاش
ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟ آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمىشناسم.) و بگويد :
چه بودى ار دل آن ماه، مهربان بودى؟ كه كارِ ما نه چنين بودى ار چنان بودى
گَرَم زمانه سرافراز داشتىّ و عزيز سرير عزّتم آن خاكِ آستان بودى
به رُخ، چو مِهر فلك بىنظيرِ آفاق است به دل، دريغ كه يك ذرّه مهربان بودى!
ز پرد كاش برون آمدى چو قطره اشك كه بر دو ديده ما حكمِ او روان بودى[16]
لـذا مىگويد :
از پيش مران حافظِ غمديده خود را كز عشقِ رُخَت داد دل و دين و جوانى
اى دوست! مرا از پيشگاهت مران و از غم هجرانم خلاصى بخش، تعلّقات و جوانى و بدن عنصرى و خيالى و زهد و عبادت خشك و هرچه داشتم، در راه عشق و محبّت از دست دادم.
به گفته خواجه در جايى :
جمع كن به احسانى، حافظ پريشان را اى شكنجِ گيسويت، مجمع پريشانى[17]
و در جايى مىگويد :
من ار چه حافظِ شهرم، جُوى نمىارزم مگر تو از كَرَمِ خويش، يار من باشى[18]
[1] . صافّات : 159.
[2] . اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص127.
[4] . اقبال الاعمال، ص349.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 19، ص50.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 152، ص136.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 321، ص247.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص248.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص351.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص238.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 544، ص390.
[15] . بحارالانوار، ج94، ص144.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص398.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 593، ص425.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 594، ص426.