• غزل  583

عمر بگذشت به بى‌حاصلى و بوالهوسى         اى پسر! جامِ مى‌ام دِهْ كه به پيرى برسى!

چه شكرهاست در اين شهر؟ كه قانعشده‌اند         شاهبازانِ طريقت به مقام مگسى

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان درپيش         وه! كه بس بى‌خبر از غُلْغلِ بانگِ جرسى

دوش در خيلِ غلامان دَرَش مى‌بودم         گفت: كاى بى‌دلِ بيچاره! تو يارِ چه كسى؟

تا چو مَجْمَر نَفََسى دامنِ جانان گيرم         دل بر آتش بنهادم ز پىِ خوش نَفَسى

بال بگشا و صفير از شجرِ طوبى زن         حيف باشد چو تو مرغى كه اسيرِ قفسى!

لَمَعَ الْبَرْقُ مِنَ الطُّورِ وَآنَسْتُ بِهِ         فَلَعَلّى لَكَ آتٍ بِشِهابٍ قَبَسٍ

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود         هر كه مشهورِ جهان گشت به‌مشكين نَفَسى

چند پويد به هواى تو ز هر سو حافظ         يَسَّرَ اللهُ طَريقآ بِکَ يا مُلْتَمَسى!

روى سخن خواجه در اين غزل اگر چه با خود مى‌باشد، ولى در حقيقت اظهار هوادارى و تمنّاى ديدار محبوب را نموده و مى‌گويد :

عمر بگذشت به بى‌حاصلى و بوالهوسى         اى پسر! جامِ مى‌ام دِهْ كه به پيرى برسى!

افسوس از عمر گرانمايه‌ام كه بسر آمد و حاصلى كه بايد از آن بگيرم، نگرفتم و به هوا و هوس عالم طبيعت سرگرم شدم. اى محبوب بى‌همتا و اى معشوق بى‌نظير در جمال و طراوت! از جام تجلّياتت بهره‌مندم ساز، كه يك لحظه

تماشايت حاصل عمرم خواهد بود؛ كه: «إنَّ أوْقاتَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ، فَلاتَنْفُدْ لَکَ وَقْتآ إلّا فيما يُنْجيکَ.»[1] : (همانا اوقات تو، اجزاء و بخشهاى عمر توست؛ پس هيچ وقتى ] از اوقاتت [

را جز در آنچه مايه نجات و رهايى‌ات مى‌باشد، صرف مكن.) و نيز: «مَنْ أفْنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ مايُنْجيهِ، فَقَدْ أضاعَ مَطْلَبَهُ.»[2] : (هر كس عمر خويش را در غير آنچه مايه نجات و رهايى اوست از بين ببرد. بى‌گمان مقصودش را گم كرده است.) و به گفته خواجه درجايى :

اى آفتابْ آينهْ دارِ جمالِ تو         مُشْكِ سياه، مجمرهْ گردانِ خال تو

مطبوع‌تر ز روىِ تو صورت نبسته است         طُغرا نويسِ ابروى مشكين مثال تو

تا آسمان ز حلقْه به گوشان ما شود         كو عشوه‌اى ز ابروىِ همچون هلالِ تو؟

در چين زلفش اى دل مسكين! چگونه‌اى؟         كه آشفته گفت بادِ صبا شرح حال تو[3]

چه شكرهاست در اين شهر؟ كه قانع شده‌اند         شاهبازانِ طريقت به مقام مگسى

در ديار جانان و محبّت و عشق‌ورزى به او چه لذائذ معنوى و ديدنيها و شنيدنيهاى شيرينى است كه سالكين طريق مى‌توانند از آن بهره‌بردارى كنند، امّا آنان به زخارف دنيا و يا كرامات و مشاهدات خيالى و غيره چون مگس به اندك شكرى سرگرم شده‌اند. در جايى مى‌گويد :

بيا كه قصرِ اَمَل سختْ سُست بنياد است         بيار باده كه بنياد عُمر بر باد است

چه‌گويمت‌كه به‌ميخانه دوش‌مست و خراب         سروش عالَم غيبم چه مژده‌ها داده است؟

كه اى بلندْنظر شاهبازِ سِدْرِه نشين!         نشيمن تو نه اين كُنجِ محنت آباد است

تو را ز كنگره عرش مى‌زنند صفير         ندانمت كه دراين دامگه‌چه‌افتاده‌است[4]

و ممكن است مراد خواجه از «شهر»، عالم ناپايدار باشد، بخواهد بگويد: در جهان طبيعت است كه مى‌توان مقام خلافت و كمالات انسانى را دارا شد، ولى رهروان راه دوست به مختصرى از عنايات و مقامات و منازل اُخروى حضرتش قانع گرديده‌اند؛ كه: «وَابْتَغِ فيما آتاکَ اللهُ الدّارَ الآخِرَةَ، وَلاتَنْسَ نَصيبَکَ مِنَ الدُّنْيا»[5] : (در

آنچه خداوند به تو عطا فرموده، خانه آخرت را بجوى ] و از داده‌هاى خداوند در راه آخرت مصرف كن [، و بهره خويش از دنيا را فراموش مكن.) و نيز: «ألدُّنْيا مَنْزِلُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَّقَها، وَمَسْكَنُ عافِيَةٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْها، وَدارُ غِنىً لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْها.»[6] : (دنيا، فرودگاهِ صدق و

راستى است براى هركس كه آن را تصديق نمايد، و جايگاه عافيت و تندرستى است براى آن‌كه از آن دريابد، و خانه بى‌نيازى است براى هر كه از آن توشه بردارد.)

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش         وه! كه بس بى‌خبر از غُلْغلِ بانگِ جرسى

اى خواجه! كاروان عشّاق يكى پس از ديگرى بار بربستند و به طرف منزلگاه مقصود روانه گشتند، و تو در خوابى و از غافله دور مانده‌اى، و صداى آنان هم به گوشت نمى‌رسد و خبر از پست و بلنديها و خطرات و تنهايى راه ندارى. در واقع مى‌خواهد به خود خطاب كرده و بگويد :

اى‌دل! آن بِهْ كه خراب از مى گلگون باشى         بى زَرْ و گنج به صد حشمت قارون باشى

در مقامى كه صدارت به فقيران بخشند         چشم دارم كه به جاه از همه افزون باشى

تاجِ شاهى طلبى؟ گوهر ذاتى بنما         ور خود از گوهرِ جمشيد و فريدون باشى

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش         كى روى؟ ره ز كه پرسى؟ چه كنى؟ چون باشى؟[7]

دوش در خيلِ غلامان دَرَش مى‌بودم         گفت: كاى بى‌دلِ بيچاره! تو يارِ چه كسى؟

شب گذشته به غلامى و بندگى حضرت محبوب چون غلامان ديگرش سر نهاده بودم، امّا او نمى‌پذيرفتم و مى‌گفت: اى دل و عالم طبيعت از دست داده! تو ما را نه‌اى، يار چه كسى؟ و مرا به خاكسارى و عبوديّت خود قبولم نمى‌فرمود. گويا
مى‌خواست بگويد :

همايى چون تو عاليقدر و مِهْرِ استخوان تا كى؟         دريغ آن سايه دولت؟ كه بر نااهل افكندى

در اين بازار اگر سود است با درويش خرسند است         خدايا! مُنْعَمَم گردان به درويشىّ و خرسندى[8]

و بگويد :

خدا از آن خرقه بيزار است صد بار         كه صد بُت باشدش در آستينى

درونها تيره شد باشد كه از غيب         چراغى بركُند خلوت نشينى[9]

در اين هنگام كه اين كلام را شنيدم، خواستم :

تا چو مَجْمَر نَفََسى دامنِ جانان گيرم         دل بر آتش بنهادم ز پىِ خوش نَفَسى

آتش عشقش دامنم بگرفت و كلامش اگر چه از روى بى‌اعتنايى بود، لذّتم بخشيد. خواجه در اين دو بيت اظهار اشتياق به ديدار حضرت معشوق نموده، بخواهد بگويد :

گفتم: غم تو دارم، گفتا: غمت سرآيد         گفتم: كه ماه من شو، گفتا: اگر برآيد

گفتم: كه نوش لعلت، ما را به آرزو كُشت         گفتا: تو بندگى كن كو بنده پرور آيد

گفتم: دل رحيمت كى عزم صلح دارد؟         گفتا: بكش جفا را تا وقت آن درآيد

گفتم: زمان عشرت ديدى كه چون سرآمد         گفتا: خموش حافظ! كاين غصّه هم سرآيد[10]

بال بگشا و صفير از شجرِ طوبى زن         حيف باشد چو تو مرغى كه اسيرِ قفسى!

خواجه در اين بيت به بيانات بيت اوّل و دوّم و سوّم بازگشته و خود را موعظه نموده كه: شايسته همچون تويى نيست كه اسير عالم فانى و زندان عالم طبيعت گردى، بال و پر معنويى كه داده‌اندت بگشا؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها»[11] : (و همه

نامهاى خود را به آدم آموخت.) و نيز: «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ»[12] : (سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا

نيست.) و در همين جهان پرواز كن و بر درخت طوبى بنشين؛ كه: «ألَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ طُوبى لَهُمْ وَحُسْنُ مآبٍ »[13] : (براى آنان كه ايمان آورده و اعمال صالح و شايسته

انجام دهند، درخت طُوبى ] و يا خوشحالى [ و بازگشت ] و يا: جاى بازگشت  [نيكو خواهد بود.) بخواهد بگويد :

معمار وجود ار نزدى رنگِ تو از عشق         در آبِ محبّت گِل آدم نسرشتى

تا كى غمِ دنياى دنى؟ اى دلِ دانا!         حيف است ز خوبى كه شود عاشقِ زشتى[14]

لَمَعَ الْبَرْقُ مِنَ الطُّورِ وَآنَسْتُ بِهِ         فَلَعَلّى لَكَ آتٍ بِشِهابٍ قَبَسٍ[15]

گويا خواجه در هنگامى كه با خود سخنها داشته و اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست مى‌نموده، جرقّه‌اى از انوار غيبيّه تجليّات او را مشاهده كرده، به خود وعده ديدار داده مى‌گويد: همان‌طورى كه موسى 7 آن كلمات را به همراهانش‌اشاره‌نمود؛كه :«فَلَمّا قَضى مُوسَى‌الأجَلَ وَسارَ بِأهْلِهِ، آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ نارآ،قالَ

لاِهْلِهِ: امْكُثُوا، إنّى آنَسْتُ نارآ، لَعَلّى آتيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ، أوْ جَذْوَةٍ مِنَ النّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ. فَلَمّا أتيها، نُودِىَ مِنْ شاطِئِ الوادِ الأيْمَنِ فِى البُقْعَةِ المُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرةِ: أنْ يا مُوسى! إنّى أنَا اللهُ رَبُّ العالَمين »[16] : (پس هنگامى كه موسى 7 مدّت ]قرار خود با حضرت شعيب 7 [ را به

پايان رسانيد، و با اهل خود روانه شد، آتشى را از سوى طور مشاهده نمود، به اهل خود فرمود: درنگ كنيد، كه همانا من آتشى ديدم، اميد آنكه خبر يا تكّه آتش و افروزانه‌اى براى شما بياورم، باشد كه ] به‌وسيله آن [ آتش روشن نماييد. پس هنگامى كه به آنجا آمده از جانب راست وادى، در سرزمين مبارك و خجسته، از درخت ندا شد كه: اى موسى! بدرستى كه منم خداوند، پروردگار عالميان.) من هم اى سالكين! به شما وعده مى‌دهم اگر دوست عناياتى فرمود، شما را هم بهره‌مند سازم. در جايى پس از دريافت مژده وصال مى‌گويد :

مژده اى دل! كه مسيحا نَفَسى مى‌آيد         كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى‌آيد

از غم و درد مكن ناله و فرياد كه دوش         زده‌ام فالى و فريادرسى مى‌آيد

ز آتش وادىِ ايمن نه منم خرّم و بس         موسى اينجا به اميدت قَبَسى مى‌آيد

دوست را گر سَرِ پرسيدنِ بيمارِ غم است         گو بيا خوش كه هنوزش نَفَسى مى‌آيد

يار دارد سَرِ صيدِ دلِ حافظ، ياران!         شاهبازى به شكارِ مگسى مى‌آيد[17]

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود         هر كه مشهورِ جهان گشت به‌مشكين نَفَسى

كنايه از اينكه: اى خواجه! آن كس را كه عنايت محبوب شامل حال گردد و به كمالات عاليه انسانيّت نايل آيد، ابتلائات را هم چون انبياء و اولياء : درپى خواهد داشت؛ كه: «أنَّ أشَدَّ النّاسِ بَلاءً ألاْنْبِيآءُ، ثُمَّ الَّذينَ يَلُونَهُمْ، ثُمَّ الأمْثَلُ فَالأمْثَلُ.[18]  :

(بدرستى كه گرفتارترين مردم پيامبران هستند، سپس كسانى كه تالى تلو ايشان هستند، سپس كسى كه بيشتر همانند آنان باشد و همينطور تا آخر.) و نيز: «إنَّ عَظيمَ الاجْرِ لَمَعَ عَظيمِ البَلاءِ، وَما أحَبَّ اللهُ قَوْمآ إلّا ابْتلاهُمْ.»[19] : (براستى كه پاداش بزرگ با بلا و

گرفتارى بزرگ همراه است، و خداوند هيچ گروهى را مورد محبّت خويش قرار نداد جز اينكه گرفتارشان نمود.) نبايد مشكلاتش افسرده خاطر نمايد بلكه بايد «با دلِ خون شده چون نافه خوشش بايد بود» و عطر وجودى‌اش را همانند برجستگان عالم به ديگران سرايت دهد و دعوت به مراقبه و ذكر و انس به محبوب نمايد؛ كه: «وَأمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ، فَحَدِّثْ »[20] : (وامّا نعمت پروردگارت را بازگوى.)

چند پويد به هواى تو ز هر سو حافظ         يَسَّرَ اللهُ طَريقآ بِکَ يا مُلْتَمَسى!

با اين بيت هم خواجه در ضمن گله نمودن از حضرت معشوق در مقام تقاضاى وصال او بوده، در جايى مى‌گويد :

كه بَرَد به نزدِ شاهان ز من گدا پيامى؟         كه به كوىِ مى فروشان دو هزار جم به جامى

تو كه كيميافروشى، نظرى به قلب ما كن         كه بضاعتى نداريم و فكنده‌ايم دامى

به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت؟         كه لبت حيات ما بود و نداشتى دوامى

عجب از وفاى جانان كه تفقّدى نفرمود         نه به نامه و پيامى نه به پرسش و سلامى

سر خدمت تو دارم بخرم به‌هيچ مفروش         كه چو بنده كمتر افتد به مباركى غلامى[21]

[1] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[2]

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 491، ص355.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.

[5] . قصص : 77.

[6] . بحارالانوار، ج73، ص100، روايت 87.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 527، ص379.

[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 570، ص408.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 571، ص409.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 236، ص193.

[11] . بقره : 31.

[12] . روم : 30.

[13] . رعد : 29.

[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 520، ص374.

[15] . برق از ]سوى [ طُور درخشيد و من آن را ديدم، پس اميد آنكه من شعله آتشى برگرفته و براى شمابياورم.

[16] . قصص : 29 و 30.

[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 243، ص198.

[18] . اصول كافى، ج2، ص252، روايت1.

[19] . اصول كافى، ج2، ص252، روايت 3.

[20] . ضحى : 11.

[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 586، ص420.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا