- غزل 58
ما را ز خيال تو، چه پرواى شراب است خُم گو سَرِ خود گير، كه خمخانه خراباست
گر خمر بهشت است، بريزيد كه بىدوست هر شَرْبَت عَذْبم كه دهى، عين عذاباست
افسوس! كه شد دلبر و در ديده گريان تحريرِ خيال خط او، نقش بر آب است
بيدار شو اى ديده! كه ايمن نتوان بود زين سيل دمادم،كه در اين منزل خواباست
معشوق، عيان مىگذرد بر تو و ليكن اغيار همى بيند، از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگينِ تو تا لطف عرق ديد در آتش رشك از غم دل، غرق گلاب است
در بزم دل از روى تو صد شمع برافروخت وينطُرْفه،كه بر روىتو صدگونهحجاباست
سبز است در و دشت، بيا تا نگذاريم دست از سر آبى،كه جهان جمله سراباست
در كُنج دماغم مَطَلَب جاىِ نصيحت كاين حجره پر از زمزمه چنگ و رُباب است
راه تو چه راهى است، كه از غايت تعظيم درياىِ محيطِ فَلَكَش، همچو حباب است
بى روى دلآراى تو، اى شمع دلفروز! دل رقص كنان بر سَرِ آتش چو كباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است ونظر باز بس طورِ عجب، لازمِ ايّام شباب است
از بيت سوّم و يازدهم اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را وصالى بوده، محروم ازآن گشته، با بيانات مختلف خود، در مقام اظهار اشتياق به ديدار دوباره محبوب برآمده، مىگويد :
ما را زخيالِ توچه پرواىِ شراب است خُم گو سَرِ خودگير، كه خُمخانه خراب است
زاهدا! تو براى رسيدن به شراب بهشتى، بندگى خود را به دوست انجام مىدهى، و ما عاشقان او براى ديدارش. به خُم شرابى كه تو طالب آن مىباشى، بگو: خود را بر فريفتگان حضرت محبوب ارائه مده؛ زيرا خيال مشاهده محبوبشان چنان مست و خرابشان نموده كه به غير او (هرچه باشد) عنايتى ندارند؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى، فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآؤُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى.»[1] : (توجّهم ]ازهمه بريده و[ تنها به تو
پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته؛ پس تويى مقصودم، نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابىام، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم مىباشد.)، و به گفته خواجه در جايى :
كسى كه حُسن رُِخ دوست در نظر دارد محقّق است كه او حاصلِ بصر دارد
چوخامه بر خط فرمان او، سَرِ طاعت نهادهايم، مگر او به تيغ بردارد
ززُهد خشك ملولم، بيار باده ناب كه بوى باده، دماغم مدام تر دارد[2]
چرا ما به خمرى كه شما بدان توجّه داريد، بىعنايت هستيم؛ زيرا همه نعمتهاى عالم ديگر نيز خود مست و خراب جمال زيباى معشوق مايند.
گر خَمرِ بهشت است بريزيد، كه بىدوست هرشربت عذبم كه دهى، عينِ عذاب است
زاهدا! بهشت و شراب و نعمتهاى آن بدون ديدار يار، مرا لذّت نمىبخشد، بلكه «هرشربت عذبم كه دهى، عين عذاب است»؛ كه: «فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى… فَكُنْ أنيسى فى وَحْشَتى… وَلا تَقْطَعْنى عَنْکَ، وَلا تُبْعِدنى مِنْکَ، يانَعيمى وَجَنَّتى! وَيا دُنْياىَ وَآخِرَتى!»[3] : (پس
تويى مراد و خواسته من نه غير تو… پس در تنهايىام انيس و همدم من باش… و از من جدامشو، و مرا از خود دور مكن. اى نعمت و خوشى و بهشت من! و اى دنيا و آخرتم!)
افسوس! كه شد دلبر و در ديده گريان تحريرِ خيال خط او، نقش برآب است
دريغا! كه دوست پس از وصال و ديدارش به فراق مبتلايم نمود و اشك از ديدگانم جارى ساخت. اكنون خيال او به ديده اشكبار كشيدن، نقش برآب كشيدن است. درجايى مىگويد :
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد يادِ حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريقِ محبّت فروگذاشت يا او به شاهراهِ حقيقت گذر نكرد
من ايستاده تا كُنمش جان فدا چو شمع او خودگذر به من چو نسيم سحر نكرد[4]
و نيز در جايى مىگويد :
دل ازمن بُرد و روى ازمن نهان كرد خدا را با كه اين بازى توان كرد؟
چرا چون لاله خونين دل نباشم كه با من نرگسِ او سرگران كرد
ميان مهربانان كى توان گفت كه يار من چنين گفت و چنان كرد[5]
پـس :
بيدار شو اى ديده! كه ايمن نتوان بود زين سيلِ دمادم كه دراين منزلِ خواب است
لحظهاى غفلت به فراقت گرفتار نمود، بيدار شو. مبادا به خواب روى و سيل بنيانكنِ لهو و لعب و هوا و هوسهاى دنيا از صراط فطرتت جدا سازد و به هلاكت دورى از دلدار مبتلا گردى؛ كه: ( وَأنَّ هذا صِراطى مُسْتَقيماً، فَاتَّبِعُوهُ، وَلا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ، ذلِكُمْ وَصّاكُمْ بِهِ، لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ. )[6] : (و براستى كه اين راه راست من
است، پس از آن تبعيّت نماييد، و از راههاى ]گوناگون [ پيروى مكنيد كه مبادا شما را از راه ]راست [خداوند جدا كند. خداوند شما را به اين ]مطلب [ سفارش مىكند، باشد كه ]خدا را در نظرتان [نگاهداريد.) و نيز: «إلهى! أسْكَنْتَنا داراً حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأيْدِى المَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها، فَإلَيْکَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكآئِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإغْتِرارِ بِزَخارِفِ زينَتِها؛ فَإنَّهَا المُهْلِكَةُ طُلّابَها، ألْمُتْلِفَةُ حُلّالَها، ألمَحْشُوَّةُ بِالآفاتِ، ألْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ.»[7] :
(معبودا! ما را در خانهاى منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود درآويخته است؛ پس از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم؛ زيرا اين دنيا، جويندگانش را هلاك ساخته و وارد شوندگان و پذيرفتگانش را نابود مىكند، خانهاى كه پر از بلايا و آفات، و آكنده از رنجها و نكبتهاست.) پس اى خواجه! اين غفلت توست كه سبب هجرانت گشته، و گرنه :
معشوق عيان مىگذرد برتو وليكن اغيار همى بيند، ازآن بسته نقاب است
خلاصه بخواهد با اين بيان به خود خطاب كند و بگويد :
جمال يارندارد نقاب و پرده، ولى غبارِ رَهْ بنشان، تا نظر توانى كرد[8]
كه فرمود 7: «وَأنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أنْ ]وَلكِنْ [ تَحْجُبَُهُمَ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ ]الآمالُ [ دُونکَ.»[9] : (و ]مىدانم [ مسافت آن كه به سوى تو كوچ
مىكند، كوتاه است، و تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جزآنكه ]يا: ولى [اعمال زشت ]يا: آرزوهاى [ شان حجاب آنها مىشود.) و همچنين فرمود 7: «إحْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجابٍ مَحْجُوبٍ، وَاسْتَتَرْ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ.»[10] : (]خدا[ محجوب است بدون آنكه به حجابى
محجوب شده باشد، و مستوراست بىآنكه پردهاى او را پوشانده باشد.) و نيز فرمود 7: «وَأنَّ الحِجابَ عَنِ الخَلْقِ لِكَثْرَةِ ذُنُوبِهِمْ.»[11] : (و براستى كه محجوب شدن
خداوند از خلايق به خاطر كثرت و زيادى گناهان آنان است.) و به گفته خواجه در جايى :
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست تو خود حجاب خودى، حافظ! از ميان برخيز[12]
گل بر رُخ رنگينِ تو تا لطف عَرَق ديد در آتش رشك ازغم دل، غرقِ گلاباست
بخواهد بگويد: علّت آنكه گل به عرق فرونشسته و درآن گلاب نهفته شده، آن است كه به گل جمال با طراوت محبوبم نگريسته و درآتش حسد فرورفته و غمناك گشته كه چرا مرا چنين جمالى نمىباشد. كنايه ازاينكه: معشوقا! اگرچه تو را با مظاهرت نمىبينم (با ديده دل)، ولى آنان با مظهريّتشان عطر جمالت را به من نشان مىدهند و سراپا با زبان بىزبانى مىگويند: ما هرچه داريم از حضرت محبوب، و نشأت گرفته از اسماء و صفات و ملكوتمان مىباشد؛ كه: ( بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ. )[13] : (ملكوت و باطن همه چيز تنها به دست اوست.). بخواهد با اين بيان بگويد :
گر من ازباغ تو يك ميوه بچينم چه شود؟ پيش پايى، به چراغ تو ببينم چه شود!
يارب! اندركنفِ سايه آن سرو بلند گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود؟
صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مى تا ازآنم چهبهپيش آيد، ازاينم چه شود؟[14]
دربزمِ دل از روى تو صد شمع برافروخت وين طُرفه كه برروى تو صدگونه حجاباست
دلبرا! چون به بزم دل توجّه مىكنم و با حقيقت ايمان به ملكوت عالم مىنگرم، كه: «رَأَتْهُ القُلُوبُ بِحَقائِقِ الإيمانِ.»[15] : (دلها او را با ايمانهاى حقيقىشان مشاهده
مىنمايند.)، تو را آشكارترين چيزها، و همهچيز را به تو برافروخته مىبينم؛ كه: ( أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ. )[16] : (خداوند، نورآسمانها و زمين است.) و نيز: «وَبنُورِ وَجْهِکَ الَّذى
أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[17] : (و ]ازتو مسئلت دارم…[ به نور روى ]و اسماء و صفات [ ات كه
همهچيز بدان روشن و نورانى است.) عجب اين است كه توجّه به مظهريّت و مخلوقيّت، صدها حجاب بر روى تو فراهم آورده، كه: «لَيْسَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ خَلْقِهِ حِجابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ.»[18] : (ميان او و مخلوقاتش، حجابى جز ]جنبه خَلْقى [ مخلوقاتش وجود ندارد.) و
به گفته خواجه در جايى :
حجاب چهره جان مىشود غبارِ تنم خوشادمى كه ازاين چهره پرده برفكنم!
چنين قفس نه سزاى چو من خوش اَلحانى است رَوَم به گلشن رضوان، كه مرغ آن چمنم
چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدس چو در سراچه تركيب تخته بند تنم؟!
بيا و هستى حافظ زپيش او بردار كه با وجود تو، كس نشنود زمن كه منم[19]
سبز است در ودشت، بيا تا نگذاريم دست ازسَرِ آبى،كه جهان جمله سراب است
اى سالكين! تا فرصت ايّام و جوانى و نشاط و وسائل بهرهمندى از دوست برايمان مهيّاست، بياييد از نفحات جانفزاى او استفادهها كنيم و از تعلّقاتى كه مانند سراب، آب مىنمايند، دست برداريم و متوجّه او گرديم؛ كه: «ياأبا ذَرٍّ! إغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ: شَبابَکَ قَبْلَ هَرَمِکَ، وَصَحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ، وَغِناکَ قَبْلَ فَقْرِکَ، وَفَراغَکَ قَبْلَ شُغْلِکَ، وَحَياتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ.»[20] : (اى ابوذر! پنج چيز را پيش از ] فرا رسيدن [ پنج چيز مغتنم شمار :
جوانىات را پيش از پيرى، وتندرستىات را پيش از بيمارى، و غنا و بىنيازىات را پيش از فقر و نادارى، و آسودگىات را قبل از سرگرم شدن و دل مشغولى، و زندگانىات را پيش از مرگت.) و به گفته خواجه در جايى :
بزن بر اوجِ فلك حاليا سرادقِ عشق كه خود بَرَد اجلت ناگهان به تيره مُغاك
مخور دريغ و بخور مِىْ بهشاهد و دف و چنگ كه بىدريغ زَنَد روزگار تيغِ هلاك[21]
اميد آنكه روزى ديده به ديدارش بگشاييم؛ كه: «إلهى! ]أللّهُمَّ![… وَاقْشَعْ عَنْ بَصآئِرِنا سَحابَ الإرْتِيابِ، وَاكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا أغْشِيَةَ المِرْيَةِ وَالحِجابِ، وَأزْهِقِ الباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وَأثْبِتِ الحَقَّ فى سَرآئِرِنا.»[22] : (بارالها! ]معبودا![… ابرشكّ و دودلى را از جلوديدگان ]دل [ مان
برطرف نموده و پردههاى شكّ و حجاب را از قلوبمان برانداز، و باطل را از دلهايمان بيرون، و حقّ را در درونمان استوار گردان.)
دركُنج دماغم مَطَلب جاى نصيحت كاين حجره، پر از زمزمه چنگ و رُباب است
اى زاهد! و يا اى آنان كه مرا از عبادات لُبىّ و توجّهات حقيقى و مراقبه جمال معشوق، به زهد خشك و عبادات قشرى (ظاهرى) دعوت مىنماييد! من آن نِيمَ كه به نصيحت شما گوش فرادهم؛ زيرا نوا و آواى آفرينشم همگى به دوست دعوت مىكنند؛ كه: ( إنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لاَياتٍ لاُِولِى الألْبابِ. )[23] : (براستى كه در آفرينش آسمانها و زمين و پى درپى آمدن شب و روز
نشانههاى روشنى براى خردمندان وجود دارد.)؛ و به گفته شاعر :
هر خارِ اين گلستان، انگشتِ رهنمايى است هر شبنمى دراين باغ، جامِ جهان نمايى است
هرغنچه خموشى، مكتوبِ سر به مُهرى است هربانگ عندليبى، آواز آشنايى است
آيينه خانه دل، از زنگ گر برآيد هر برگِ سبزاين باغ، طوطىِّ خوش نوايى است[24]
راه تو چه راهى است، كه از غايت تعظيم درياىِ محيطِ فَلَكش همچو حُباب است؟!
محبوبا! راه عشق و محبّت تو چه راهى است كه هركس پيمود به جايى مىرسد كه تمامى عالم را در برابر عظمت و بزرگىاش مانند حبابى كه از دريا برخاسته و برآن خيمه زده، مىنگرد. و جز صورت حبابى درآن نخواهد ديد، و آن نيز از معشوق ديده مىشود؛ كه: ( ألا! لَهُ الخَلْقُ وَالأمْرُ. )[25] : (آگاه باشيد! كه ]عالم [ خلق و
امر ازآن اوست.). خلاصه بخواهد با اين بيان به عظمت حضرت محبوب اشاره بفرمايد، كه: «يامَنْ سَما فِى العِزِّ فَفاتَ خَواطِرَ الأبْصارِ، وَدَنا فِى اللُّطْفِ فَجازَ هَواجِسَ الأفْكارِ! يامَنْ تَوَحَّدَ فِى المُلْکِ ]بِالمُلْکِ [فَلد نِدَّ لَهُ فى مَلَكُوتِ سُلْطانِهِ، وَتَفَرَّدَ بِالكِبْرِيآءِ وَالآلآءِ فَلا ضِدَّ لَهُ فى جَبَرُوتِ شَأْنِهِ! يامَنْ حارَتْ فى كِبْريآءِ هَيْبَتِهِ دَقآئِقُ لَطآئِفِ الأوْهامِ، وَانْحَسَرَتْ دُونَ إدْراکِ عَظَمَتِهِ خَطآئِفُ أبْصارِ الأنامِ! يامَنْ عَنَتِ الوُجُوهُ لِهَيْبَتِهِ، وَخَضَعَتِ الرِّقابُ لِعَظَمَتِهِ، وَوَجِلَتِ القُلُوبُ مِنْ خيفَتِهِ!»[26] : (اى خدايى كه در عزّت و عظمت چنان بلندمرتبهاى كه ]حتّى [از ] دسترس
و درك [ خطورات ديدگان فوت شدهاى، و در لطافت و نازكى آنچنان كه ]حتّى [از انديشههايى كه ]بردل [مىگذرد، درگذشتهاى ]و آنها به تو نمىرسند. [اى كسى كه در ]به [ سلطنت و پادشاهى يگانهاى، پس درملكوت سلطنتت همتايى براى تو نيست، و در كبريائيت و برترى و ]بخشيدن [ نعمتها يكتا و تنهايى، پس در جبروت و بزرگى شأن تو، ضدّى براى تو نيست. اى خدايى كه انديشههاى نازك و باريك در برترى و بزرگى هيبت و عظمتت واله و حيران گشته، و تيزبينى ديدگان خلايق از ادراك عظمتت خسته گرديده، اى كسى كه چهرهها در برابر هيبت و شكوهت فروتن، و گردنها در برابر عظمتت خاضع، و دلها از هراست لرزانند.)
بىروىِ دلا راىِ تو اى شمعِ دل افروز! دل، رقصكنان بر سرِ آتش چو كباب است
اى محبوبى كه روشنايى بخش دل من مىباشى! در آتش فراقِ روىِ دل آرا و اشتياق ديدارت چون كباب مىسوزم و مىرقصم، عنايتى فرما و مرا ازاين ناآرامى و سوختن رهايىبخش؛ كه: «إلهى!… كَرْبى لا يُفَرِّجُها سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقآؤُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[27] : (معبودا! غم و اندوه شديدم را جز رحمتت پايان
نمىدهد، و رنج و آلامم را جز رأفت و مهربانىات برطرف نمىسازد، و سوز و حرارت درونىام را جز وصالت فرونمىنشاند، و آتش درونىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و برآتش شوقم به تو جزنظر به روى ]و اسماء و صفات [ تو آب نمىزند، و قرارم جز به قربت آرام نمىگيرد.) و به گفته خواجه در جايى :
مژده وصل تو كو؟ كز سَرِ جان برخيزم طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
يارب! از ابر هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چوگَردى زميان برخيزم
گرچه پيرم، تو شبى تنگ درآغوشم گير تا سحرگه زكنار تو جوان برخيزم
سَرْوِ بالا بنما اى بُت شيرين حركات! كه چو حافظ زسَرِ جان و جهان برخيزم[28]
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز بس طورِ عجب، لازمِ ايّامِ شباب است
اى آنان كه مرا به عشق ورزى و نظر بازى به محبوب صاحب جمال و كمالم سرزنش مىكنيد! اختيار عاشقى ورندى، مقتضاى ايّام جوانى است. اگر خواجه از معشوق بىنظير در زيبايىاش چشم نپوشد، چه مىشود؟ در جايى مىگويد :
من به خلوت ننشينم پس ازاين، ور به مَثَل زاهد صومعه برپاى نَهد زنجيرم
پند پيرانه دهد واعظ شهرم، ليكن من نه آنم كه دگر پند كسى بپذيرم
خلق گويند: كه حافظ! سخن پير نيوش سالخورده ميى امروز بِهْ ازصد پيرم[29]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص190.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 166، ص145.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص146.
[6] ـ انعام : 153.
[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص152.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص123.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص68.
[10] ـ بحار الانوار، ج3، ص327، روايت 27.
[11] ـ بحار الانوار، ج3، ص15، روايت 1.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص245.
[13] ـ يس : 83.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص191.
[15] ـ توحيد صدوق (عليه الرحمة)، ص108، روايت 5.
[16] ـ نور : 35.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص707.
[18] ـ بحار الانوار، ج3، ص327، روايت 27.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[20] ـ بحار الانوار، ج77، ص77.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 367، ص276.
[22] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.
[23] ـ آل عمران : 190.
[24] ـ ديوان صائب، ص178.
[25] ـ اعراف : 54.
[26] ـ اقبال الاعمال، ص645.
[27] ـ بحار الانوار، ج94، ص149ـ150.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.
[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 417، ص308.