• غزل  579

شهرى‌است پر حريفان،[1]  از هر طرف نگارى         ياران!صلاىِ عشق[2] است، گر مى‌كنيد كارى

چشمِ فَلَك نديده، زين خوبتر حريفى[3]          در دام كس نيفتد، زين خوبتر شكارى

اى رُوى خوبت از گُل، صدبار نازنين‌تر!         يا رب! كه رَهْ نيابد، بر دامنِ تو خارى

جسمى كه ديده باشد، از روح آفريده؟         زين خاكدان مبادا، بر دامنش غبارى

چون‌من شكسته‌اى‌را، از پيش‌خود چه رانى؟         كم غايتِ تمنّا، بوسى است يا كنارى

مِىْبى‌غش‌است‌بشتاب‌وقتِخوش‌استدرياب         سالِ دگر كه دارد، امّيدِ نوبهارى؟

در بوستانْ حريفان، مانند لاله و گل         هر يك گرفته جامى، بر يادِ روىِ يارى

چون اين گره گشايم؟ وين راز وا نمايم؟[4]          دردىّ و صعبْ دردى، كارىّ و سختْ كارى

هر تارِ موىِحافظ، در دست‌تُرْكِشوخى‌است[5]          مشكل توان نشستن، در اين چنين ديارى

گويا خواجه را مشاهده‌اى اسمايى و صفاتى از طريق ملكوت مظاهر رخ داده، و همراهانى هم در اين امر با خود داشته، در اين غزل اشاره به آن مى‌كند و مى‌گويد :

شهرى است پر حريفان، از هر طرف نگارى         ياران! صلاىِ عشق است، گر مى‌كنيد كارى

اى ياران! صلاى عشق مى‌دهند، و تجلّيات اسماء و صفاتى حضرت دوست از ملكوت مظاهر شما را دعوت به عاشقى به خود مى‌نمايد، تا با ديدن رخسارش بر شور عشق خود بيفزاييد، و كارى براى انس و قرب و وصال دايمى او بنماييد. در جايى مى‌گويد :

نصيحتى كُنَمت بشنو و بهانه مگير         هر آنچه ناصحِ مشفق بگويدت بپذير

ز وصلِ روىِ جوانان تمتّعى بردار         كه در كمينگهِ عمر است مَكْرِ عالَم پير

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان به جوى         كه اين متاعِ قليل است و آن بهاىِ حقير

بنوش باده و عزمِ وصالِ جانان كن         سخن شنو كه زنندت‌زبامِ عرشْ صفير[6]

چشمِ فَلَك نديده، زين خوبتر حريفى         در دام كس نيفتد، زين خوبتر شكارى

اى ياران طريق! ديدار تجلّيات محبوبى كه عمرى درپى آن بوديم، برايمان تحقّق پيدا نموده، و چنين حريف و مونس و جمال زيبايى را فلك نديده، و كسى را چنين شكارى بدين زودى به دست نمى‌آيد. بكوشيد تا بهره كامل خويش را از او بگيريم.
به گفته خواجه در جايى :

دوستان! وقتِ گل آن بِهْ كه به عشرت كوشيم         سخنِ پيرِ مغان است به جان بنيوشيم

نيست در كس كَرَم و وقتِ طَرَب مى‌گذرد         چاره آن‌است كه سجّاده به مِىْ بفروشيم

خوشْهوايى‌است فَرَح‌بخش،خدايا! بفرست         نازنينى كه به رُويش مِىِ گلگون نوشيم[7]

اى رُوى خوبت از گُل، صدبار نازنين‌تر!         يا رب! كه رَهْ نيابد، بر دامنِ تو خارى

محبوبا! روى خوب تو را چگونه مى‌توان به گل تشبيه كرد، تو از گل و بلكه از هر جمالى زيباترى، بلكه هر جمالى به تو جميل است، الهى! كه خارى به دامن حسنت نخلد و ما را عارضه و غفلتى از زيبايى چون تو جدا نسازد. به گفته خواجه در جايى :

اى آفتاب، آينهْدارِ جمالِ تو         مُشْكِ سياه، مَجْمَره گردانِ خال تو

مطبوع‌تر ز روى تو صورت نبسته است         طُغرا نويس ابروىِ مشكين، مثال تو

در اوج ناز و نعمتى اى پادشاه حسن!         يا رب! مباد تا به قيامت زوالِ تو[8]

جسمى[9]  كه ديده باشد، از روح آفريده؟         زين خاكدان مبادا، بر دامنش غبارى

معشوقا! چگونه‌ات مى‌توانم توصيف نمود، جز اينكه بگويم : «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٍ»[10] : (چيزى همانند او نيست.) و بگويم: «سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ، إلّا عِبْادَ اللهِ

المُخْلَصينَ »[11] : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه آنان او را توصيف مى‌كنند مگر

بندگان مخلص و پاك ] به تمام وجود [ خداوند.) و بگويم: «ألْمُحْتَجِبُ بِنُورِهِ دُونَ خَلْقِهِ، فِى
الاُفُقِ الطّامِحِ وَالعِزَّ الشامِخِ وَالمُلْکِ البازِخِ، فَوْقَ كُلِّ شَىْءٍ عَلا، وَمِنْ كُلِّ شَىْءٍ دَنا؛ فَتَجلّى لِخَلْقِهِ مِنْ غَيْرِ أنْ يَكُونَ يُرى، وَهُوَ بِالمَنْظَرِ الاعْلى.»[12] : (خداوندى كه در اُفق و كرانه بالا و دور دست، و

عزّت و سرافرازى بلندپايه و برآمده، و پادشاهى و سلطنت والا و فرازيده، به نور خويش از ] ديد [ مخلوقاتش نهان بوده، بر فراز هر چيزى بالا آمده و به هر چيزى نزديك است، پس براى مخلوقات خويش تجلّى و آشكار گشته، بى‌آنكه ] به چشم سر [ ديده شود، با آنكه در تماشاگاه و چشم‌انداز بلند قرار دارد.) الهى! كه كسى را جرأت آن نباشد كه تو را در صفات نيكت به كمالات عالم خاكى مظاهرت تشبيه نمايد، و بر دامن پاكت گرد عالم خاكى بنشاند. به گفته خواجه در جايى :

بيانِ وصف تو گفتن نه حدِّ امكان است         چرا كه وصفِ تو بيرون ز حدِّ اوصاف است

ز چشمِ عشق توان ديد روىِ شاهد غيب         كه نور ديده عاشق ز قاف تا قاف‌است[13]

چون‌من شكسته‌اى‌را،از پيش‌خود چه‌رانى؟         كم غايتِ تمنّا، بوسى است يا كنارى

اى دوست! چون به خود راهم دادى، ديگر بار مرانم، شكسته و افسرده‌اى هستم، و منتهى تمنّاى من از تو بوسيدن و لذّت بردن از قرب يا انس با توست. به گفته خواجه در جايى :

گرچه افتاد ز زُلفش گِرِهى در كارم         همچنان چشم گشاد از كَرَمش مى‌دارم

به صد امّيد نهاديم در اين مرحله پاى         اى دليلِ دلِ گمگشته! فرو مگذارم

ديده بخت به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى ز عنايت؟ كه كند بيدارم[14]

و در جايى نيز مى‌گويد :

گر دست دهد خاكِ كفِ پاىِ نگارم         بر لوحِ بصر خَطِّ غبارى بنگارم

اى ساقى! از آن باده يكى جرعه بياور         كه آن بوىِ شفا مى‌دهد از رنجِ خمارم

حافظ ! لب‌لعلش چو مرا جانِ عزيزاست         عمرى بود آن لحظه كه جان را به لب آرم؟[15]

مِىْ بى‌غش‌است‌بشتاب،وقتِخوش‌است درياب         سالِ دگر كه دارد، امّيدِ نوبهارى؟

ممكن است باز خطاب خواجه در اين بيت با محبوب باشد و بخواهد بگويد : معشوقا! حال كه براى ما در تجلّى مى‌باشى، باز از ديدارت محروممان مكن، كه ديگر چنين لحظاتى با صفا برايمان دست نخواهد داد.

و ممكن است منظور وى از بيت خطاب به سالكين، و يا خود باشد و بخواهد بگويد: حال كه دوست در تجلّى است، بايد بهره كامل از او گرفت. معلوم نيست ديگر چنين فرصتى و ديدارى ميسّر گردد؛ لذا مى‌گويد :

در بوستانْ حريفان، مانند لاله و گل         هر يك گرفته جامى، بر يادِ روىِ يارى

اى دوستان! در اين موقعيّتى كه دوست با تجلّيات اسماء و صفاتى خويش در بوستان عالَم و مظاهر، چون لاله و گل كه بلبل را دعوت به مشاهده خود مى‌كند، هركدام شما را به او مى‌خوانند، غفلت مكنيد و از آن بهره‌بردارى نماييد. به گفته خواجه در جايى :

كنون كه در چمن آمد گُل از عَدَم به‌وجود         بنفشه در قَدَمِ او نهاد سَرْ به سجود

بنوش جامِ صبوحى به ناله دَفْ و چنگ         ببوس غبغبِ ساقى به نغمه نِىْ و عود

به دور گل منشين بى‌شراب و شاهد و چنگ         كه همچو دَوْرِ بقا هفته‌اى بُوَد معدود[16]

امّـا  :

چون اين گره گشايم؟ وين راز وانمايم؟         دردىّ و صعبْ دردى، كارىّ و سختْ كارى

از اين راز چگونه پرده بردارم و گره‌گشايى نمايم؟ و بگويم آنچه را به دنبال آن بوديم، در كنار مظاهر نبود، با هر يك از آنان خودنمايى مى‌نمود؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ »[17] : (و هيچ چيزى نيست مگر اينكه گنجينه‌هايش

نزد ماست. و ما جز به اندازه معين ] به عالَم خلق [ فرو نمى‌فرستيم.) و نيز: «ألْحَمْدُ لِلّهِ اِلمُتَجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ.»[18] : (حمد و سپاس خدايى راست كه با مخلوقاتش براى

مخلوقاتش تجلّى نموده) و ما را به طريقى و اسم و صفتى به خود رهنمون بود، زبان و قلم از بيان آن عاجز مى‌باشد، تنها نزديكان اويند كه بر اين سرّ آگاهند و نمى‌توانند باز گويش نمايند و دلى پر درد از كتمان آن دارند. تنها چيزى كه مى‌توان گفت اين است كه :

هر تارِ موىِحافظ، در دست‌تُرْكِشوخى‌است         مشكل توان نشستن، در اين چنين ديارى

هرچه مى‌نگرم، جز جمال و كمال و اسماء و صفات او را در تجلّى نمى‌بينم؛ كه : «وَبِأسْمآئِکَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[19] : (و ] از تو مسئلت دارم [ به اسمائت كه بر اركان و

شراشر وجود هر چيزى چيره گشته.) و هر سَرِ مو و تمام وجود خود را، فريفته و عاشق تجلّياتش مى‌نگرم، كه بدويم رهنمونند، حال چگونه مى‌توان در ديارى كه جذبه حضرت دوست در همه جاى آن متجلّى است، آرام بود.

و ممكن است خواجه در اين بيت نظر به گفتار گذشته نداشته باشد. بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به استادهاى ترك خود كه از »شيراز» دور بوده‌اند، بنمايد.

[1] . و در نسخه‌اى: پر ظريفان.

[2] . و در نسخه‌اى: صلاى عيش.

[3] . و در نسخه‌اى: تازه‌تر جوانى.

[4] . و در نسخه‌اى: وين ريش چون نمايم؟

[5] . و در نسخه‌اى: زُلفِ شوخى است.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص236.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص304.

[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 491، ص355.

[9] . لفظ «جسم» و «روح» اشاره باشد به شهود حضرت حقّ سبحانه محيط به مظاهر، و ظهور عالمملكشان از ملكوتشان، و فناى مُلك در ملكوت ديده شدنشان.

[10] . شورى : 11.

[11] . صافات : 159 و 160.

[12] . بحارالانوار، ج4، ص288، از روايت 19.

[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص76.

[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص318.

[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 435، ص319.

[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 238، ص194.

[17] . حجر : 21.

[18] . نهج‌البلاغه، خطبه 108.

[19] . اقبال الاعمال، ص707.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا