• غزل  577

سينه مالامال درد است، اى دريغا! مرهمى         دل ز تنهايى به جان آمد، خدا را همدمى

خيز تا خاطر بدان تُرْکِ سمرقندى دهيم         كز نسيمش[1]  بوى جوىِ موليان آيد همى

چشمِ آسايش كه دارد زين سپهر گرم رو؟         ساقيا! جامى بياور تا برآسايم دمى

زيركى‌را گفتم:اين‌احوال‌بين‌خنديد وگفت :         صعب‌كارى،بوالعجب‌دردى،پريشان عالمى

سوختم در چاهِ صبر از بَهْرِ آن شمعِ چِگِل         شاهِتُركان غافل‌است از حالِما، كو رستمى؟

در طريقِ عشقبازى امن وآسايشخطاست         ريش باد آن دل! كه با دردِ تو جويدمرهمى

اهلِ كامِ آرزو را سوى رندان راه نيست         رهروى بايد جهان سوزى نه خامى بى‌غمى

آدمى در عالم خاكى نمى‌آيد به‌دست         عالمى از نو بيايد ساخت وز نو آدمى

گريه حافظ چه سازد پيشِ استغناى‌دوست؟         كاندر اين طوفان، نمايد هفتْ دريا شبنمى

از بيانات اين غزل ظاهر مى‌شود، كه خواجه به فراق حضرت دوست گرفتار آمده، براى رفع اين ابتلاء از راهنماى خويش كه از مصاحبتش محروم گشته استمداد نموده، و اظهار اشتياق ديدار و تمنّاى حضور وى را نموده، تا بدين‌وسيله از پريشانى فراق و مشكلات راه خلاصى يابد؛ كه: «لاعَيْشَ لِمنْ فَارَقَ أحِبَّتَهُ.»[2] : (براى

كسى كه از دوستانش جدا شده، خوشى و زندگانى وجود ندارد.) مى‌گويد :

سينه مالامال درد است، اى دريغا! مرهمى         دل ز تنهايى به جان آمد، خدا را همدمى

سينه‌اى پر درد و محنت از روزگار هجران دارم، كجاست آن‌كه دردم را مرهم، و مرا مونس در عالم طبيعتم مى‌شد و با نشست با او از غم رهايى پيدا مى‌كردم؟ در جايى مى‌گويد :

حافظ ، جنابِ پيرِ مغان مأمن وفاست         من تَركِ خاكبوسىِ اين دَرْ نمى‌كنم[3]

و در جايى نيز مى‌گويد :

دل كه آئينه شاهى است، غبارى دارد         از خدا مى‌طلبم صُحبتِ روشن رايى[4]

لـذا مى‌گويد :

خيز تا خاطر بدان تُرْکِ سمرقندى دهيم         كز نسيمش[5]  بوى جوىِ موليان آيد همى

اى خواجه! اگر چه از مرشد طريقت دور افتاده‌اى، برخيز و خاطر خويش را بدان ترك سمرقندى شادمان كن، كه براى دلجويى و سركشى به دردمندان مى‌خواهد به «شيراز» آيد، و بويش از جانب ولايت موليان به مشام جان مى‌رسد، خوشحال باش كه از غم هجران مى‌رهاندت. در جايى در مقام تقاضاى ديدار استاد مى‌گويد :

اى صبا! نكهتى از كوىِ فلانى به من آر         زار و بيمارِ غمم، راحتِ جانى به من آر

قلبِ بى‌حاصل ما را بزن اكسيرِ مراد         يعنى از خاكِ دَرِ دوست نشانى به من آر

در غريبىِّ فراق و غمِ دل پير شدم         ساغرِ مِىْ ز كَفِ تازه جوانى به من آر[6]

چشمِ آسايش كه دارد زين سپهر گرم رو؟         ساقيا! جامى بياور تا برآسايم دمى

اى استاد طريق! مى‌دانم تمنّاى آسايش از اين جهان داشتن، آرزويى بس غلط مى‌باشد؛ كه: «ألدُّنْيا لاتَصْفُو لِشاربٍ، وَلا تَفى لِصاحِبٍ.»[7] : (دنيا براى هيچ نوشنده‌اى ناب و

بى‌آلايش نگشته، و به هيچ همراهى وفا نمى‌كند.) و نيز: «ألدُّنْيا مَليئَةٌ بِالمَصآئِبِ، طارِقَةُ الفَجائعِ وَالنَّوآئِبِ.»[8] : (دنيا آكنده از مصيبتها و ناگواريها و گرفتاريها است.) و تنها آسايش

در انس و محبّت و ذكر و مراقبه معشوق است، كه عُشّاقش را با هزاران ابتلاء، راحتى‌بخش مى‌باشد، كه: «إذا أكْرَمَ اللهُ عَبْدآ، شَغَلَهُ بِمَحَبَّتِهِ.»[9] : (هرگاه خداوند بنده‌اى را

گرامى داشت، او را به محبّت و دوستى خود وامى‌دارد.) و نيز: «طُوبى لِمَنْ راقَبَ رَبَّهُ وَخافَ ذَنْبَهُ!»[10] : (خوشا به حال كسى كه پروردگار خود را درنظر داشته و از گناهش بترسد.) و

نيز: «مَنْ رَغِبَ فيما عِنْدَ اللهِ، بَلَغَ آمالَهُ.»[11] : (هركس به آنچه در نزد خداست ميل و رغبت

داشته به آرزوهايش مى‌رسد.) و همچنين: «مَنْ يَكُنِ اللهُ أمَلَهُ، يُدْرِکْ غايَةَ الأمَلِ وَالرَّجآءِ.»[12]  : (هركس تنها آرزويش خدا باشد. به نهايت آرزو و اميد نائل گشته است.) و يا: «أالذِّكْرُ مُجالَسَةُ المَحْبُوبِ.»[13] : (ياد محبوب، همنشينى با او مى‌باشد.) و نيز: «ألذِّكْرُ لَذَّةُ

المُحِبّينَ.»[14] : (ياد ] خدا [، لذّت دوستداران ] او [ مى‌باشد.) اى استاد! بيا و با راهنماييهايت، از شراب مشاهدات اويم بده، و دستگيرى‌ام بنما، تا دمى از غم هجران و ايّام و خاطراتش بياسايم. در جايى مى‌گويد :

شرابِ تلخ مى‌خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

بياور مِى كه نتوان شد ز مكرِ آسمان ايمن         به لعبِ زُهره چنگىّ و بهرامِ سلحشورش

نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست         سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش

سماطِ دَهْرِ دُونْ پرور، ندارد شهدِ آسايش         مذاق‌حرص و آز اى‌دل! بشوى‌از تلخ‌و از شورش[15]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار         بَبَر اندوهِ دل و مژده دلدار بيار

نكته روح فزا از دهنِ يار بگوى         نافه خوش‌خبر از عالمِ اسرار بيار

تا معطّر كنم از لطفِ نسيمِ تو، مشام         شمّه‌اى از نفحاتِ نَفَس يار بيار

روزگارى‌است كه دل چهره مقصود نديد         ساقيا! آن قَدَحِ آينهْ كردار بيار[16]

زيركى‌را گفتم:اين‌احوال‌بين، خنديد و گفت :         صعب‌كارى، بوالعجب دردى،پريشان عالمى

به يكى از درويشان طريق، گرفتارى و ناراحتى و درد خود را گفتم. خنديد و گفت: كار عاشقى و بازگشت به فطرت، كارى است بس مشكل و دردِ فراق حضرت دوست و بوالعجب دردى است و دوايش جز فناى عاشق در معشوق نمى‌باشد، و عالمى پريشان دارد و تنها حيرت نصيب عاشق مى‌شود. كنايه از اينكه :

نقدِ صوفى نه همه صافىِ بى‌غَش باشد         اى بسا خرقه كه مستوجبِ آتش باشد

خوش بود گر مِحَكِ تجربه آيد به ميان         تا سِيَهْ روى شود هر كه در او غش باشد

ناز پروردِ تَنَعُّم نبَرَد راه به دوست         عاشقى شيوه رندانِ بلاكش باشد

غمِ دنياى دَنِى چند خورى؟ باده بخور         حيف باشد دل دانا كه مشوَّش باشد

دَلْق و سّجاده حافظ بَبَرَد باده فروش         گر شراب از كفِ آن ساقىِ مَهْوَش باشد[17]

سوختم در چاهِ صبر از بَهْرِ آن شمعِ چِگِل         شاهِ تُركان غافل‌است از حالِ ما،كو رستمى؟

كنايه از اينكه: محبوبا! از بس در فراقت صبر كردم و در غم عشقت بسر بردم، تاب و توان و صبرم تمام گشته، و تُرك سَمَرقندى هم به حال ما نظر ندارد. كجاست عنايتهاى خاصّ و نفحات جان فزايت كه مرا از اين ناراحتى برهاند: «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما أؤَمِّلُهُ مِنْ
جَزيلِ إِكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ، وَها! أنَا مُتَعَّرِضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ.»[18] : (به انوار ] و يا عظمت [ وجه

] =اسماء و صفات [ و به انوار ] ذات [ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم تحقّق بخشى. وهان! اينك من به پيشواز نسيمهاى رحمت و مِهربانى‌ات آمده، و جوياى بخشش و لطف تو مى‌باشم.) و به گفته خواجه در جايى :

سر سوداى تو اندر سَرِ ما مى‌گردد         تو ببين در سَرِ شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خَمِ چوگان سَرِ زُلف تو بست         لاجرم گوىْ صفت بى‌سر و پا مى‌گردد

هرچه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبرِ ما         همچنان درپى او دل به وفا مى‌گردد

دلِ حافظ چو صبا بر سر كوىِ تو مقيم         دردمندى است به اميّد دوا مى‌گردد[19]

در طريقِ عشقبازى امن و آسايش خطاست         ريش باد آن دل! كه با دردِ تو جويد مرهمى[20]

خواجه در بيت گذشته و اين بيت، خود را دعوت به صبر نموده و مى‌گويد : سالكى كه امن و آسايش در طريق عشقبازى با دوست را مى‌طلبد، از اول نبايد قدم در راه سير گذارد «ريش باد آن دل! كه با دردِ تو جويد مرهمى.» به گفته خواجه در جايى :

دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست         گفت:با ما منشين، كز تو سلامت برخاست

كه‌شنيدى كه دراين بزم‌دمى خوش‌بنشست؟         كه نه در آخر صحبت، به‌ندامت برخاست

حافظ ! اين خرقه بينداز، مگر جان ببرى         كآتش‌از خرمنِ سالوس و كرامت برخاست[21]

لذا مى‌گويد :

اهلِ كامِ آرزو را سوى رندان راه نيست         رهروى بايد جهان سوزى نه خامى بى‌غمى

اى خواجه! رندان و از تعلّقات گسستگان و تنها توجّه به دوست دادگان ديگرند، و كام دل جويان ديگر. اينان را با آنان چه كار؟ راهرو و سالك طريق و جوينده حضرت دوست، مى‌بايد چشم از غير او بپوشد تا دامنش بدست آرد، اين عمل نه كار خامان و بى‌غمان است. در واقع با اين بيان چون بيت گذشته و آينده، خود را توجّه مى‌دهد كه بايد صبر را پيشه خود سازى، تا به مرادت نايل گردى؛ كه: «ألصَّبْرُ مَرْفَعَةٌ، وَالجَزَعُ مَنْقَصَةٌ.»[22] : (صبر و شكيبايى، بلندپايگى و والايى ] ويا: فرازنده و

بالابرنده [ و ناشكيبايى و بى‌تابى، كاستى و كمبود ] و يا موجب نقص و كاستى [ مى‌باشد.) و همچنين: «ألصَّبْرُ يُهَوِّنُ الفَجيعَةَ.»[23] : (صبر و شكيبايى، پيشامد ناگوار را آسان مى‌سازد.) و نيز: «ألصَّبْرُ كَفيلٌ بِالظَّفَرِ.»[24] : (صبر و شكيبايى، ضامن و عهده‌دار كاميابى و پيروزى است.) و يا: «أفْضَلُ الصَّبْرِ ألصَّبْرُ عَنِ المَحْبُوبِ.»[25] : (برترين صبر،

شكيبايى بر دورى محبوب مى‌باشد.)

آدمى در عالم خاكى نمى‌آيد به‌دست         عالمى از نو بيايد ساخت وز نو آدمى

اى خواجه! اگر بخواهى به حقيقت آدمى و مقام خلافة اللّهى، كه غرض از خلقت بشر بوده؛ كه: « إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً »[26] : (براستى كه جانشينى براى خود

در زمين قرار مى‌دهم.) راه‌يابى، با توجّه به عالم خاكى و طبيعى، آن را نمى‌توانى بدست آورى. قدمى فراتر نِهْ و توجّه خود را از اين جهان بردار، تا حيات ديگرى دهندت، و به حقيقت آدميّت نايل شوى؛ كه: «يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! إسْتَجيبُوا للهِِ وَلِلرَّسُولِ إذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ…»[27] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! هنگامى كه خدا و رسولش

براى آنچه مايه حيات و زندگانى‌تان است شما را مى‌خوانند، بپذيريد.) و نيز: «مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أوْ اُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً…»[28] : (هركس از مرد و زن، عمل

صالح و شايسته انجام دهد، در حالى كه مؤمن باشد، بى‌گمان ما او را با زندگى پاكيزه‌اى زنده مى‌گردانيم.) و به گفته خواجه در جايى :

آخِرالامر گِلِ كوزه‌گران خواهى شد         حاليا فكرِ سبو كن كه پُر از باده كنى

جهد بنما كه در ايّامِ گل و عهدِ شباب         عيش با آدميى چند پرى‌زاده كنى

تكيه بر جاىِ بزرگان نتوان زد به گزاف         مگر اسبابِ بزرگى همه آماده كنى

خاطرت كى رقم فيض پذيرد؟ هيهات!         مگر از نقشِ پراكنده، وَرَق ساده كنى[29]

گريه حافظ چه سازد پيشِ استغناى‌دوست؟         كاندر اين طوفان، نمايد هفتْ دريا شبنمى

كنايه از اينكه: اى خواجه! دوستِ تو آن‌قدر مستغنى است، كه اعتنايى به اشك تنهايى تو كه در فراقش بريزى، نخواهد داشت؛ بايد سراپا در مقابل او عجز و زارى و فقر و تهيدستى نشان دهى و وجود خود در پيشگاهش بسوزى، تا مورد عنايتش قرار گيرى.

[1] . و در نسخه‌اى: كز لبانش….

[2] . غرر و درر موضوعى، باب المتفرّقات، ص306.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 449، ص329.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 560، ص401.

[5] . و در نسخه‌اى: كز لبانش….

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 293، ص229.

[7] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص106.

[8] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص106.

[9] . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.

[10] . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.

[11] و 3 . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص17.

[12]

[13] و 5 . غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص123.

[14]

[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.

[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.

[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 260، ص208.

[18] . بحارالانوار، ج94، ص145.

[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.

[20] . مرهم با هاء دو چشم، طلاى نرمى است كه با آن جراحت را مداوا مى‌كنند و مشتقّ از «رهمة» بهمعناى «نرمى» است.

[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 70، ص84.

[22] و 3 و 4 . غرر و درر موضوعى، باب الصبر، ص190.

[23]

[24]

[25] . غرر و درر موضوعى، باب الصبر، ص191.

[26] . بقره : 30.

[27] . انفال : 24.

[28] . نحل : 97.

[29] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص389.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا