• غزل  573

سَلامُ اللهِ ما كَرَّ اللَّيالى         وَجاوَبَتِ الْمثانى وَالْمَثالى

عَلى وادِى الاْراکِ وَمَنْ عَلَيْها         وَدُورٍ بِاللّوى فَوْقَ الرِّمالى

دعا گوىِ غريبانِ جهانم         وَأدْعُو بِالتَّواتُرِ وَالتَّوالى

منال اى دل! كه در زنجيرِ زلفش         همه جمعيّت است آشفتهْ حالى

أمُوتُ صَبابَةً يا لَيْتَ شِعْرى!         مَتَى نَطَقَ الْبَشيرُ عَنِ الوِصالِ؟

فَحُبُّکَ راحَتى فى كُلِّ حينٍ         وَذِكْرُکَ مُونِسى فى كُلِّ حالٍ

سُويداىِ دلِ من تا قيامت         مباد از سِرِّ سوداىِ تو خالى!

كجا يابم وصالِ چون تو شاهى؟         منِ بدنامِ رِنْدِ لااُبالى

ز خَطّت صدِ جمال ديگر افزود         كه عمرت باد صد سالِ جلالى!

برآن نقّاشِ قدرت آفرين باد!         كه گِردِ مَهْ كشد خطِّ هلالى

به هر منزل كه رو آرد خدايا!         نگهدارش به حفظِ لايَزالى

تو مى‌بايد كه باشى ورنه سهل است         زيانِ جانى و نقصانِ مالى

خدا داند كه حافظ را غرض چيست         وَعِلْمُ اللهِ حَسْبى مِنْ سُؤالى

ظاهر اين است كه خواجه در اين غزل، اظهار اشتياق به زيارت خانه خدا و رسول الله 9 و ائمه بقيع : نموده باشد، و سپس اظهار اشتياق و تمنّاى ديدار حضرت محبوب را.

و ممكن است سه بيت اوّل را در اظهار محبّت نسبت به استاد طريق خود كه مشرّف براى حجّ و خانه خدا شده و به مكّه و مدينه و عرفات اقامت گزيده گفته باشد، و پس از آن به وضع حال خويش پرداخته باشد. با اين همه نويسنده براى حلّ اين دو بيت از ديوان تفأل زدم، اين بيت آمد :

برو اى زاهدِ خودبين! كه زچشم من و تو         رازِ اين‌پرده، نهان است و نهان خواهد بود[1]

فهميدم كه اين سه بيت مطلبى است كه ميان خود و معشوق داشته، با اين بيان ذكر نموده، خواستم گوشه‌اى از اين سرّ را بدانم، از او بازجو شدم، اين دو بيت آمد :

اى نسيمِ سَحَر! آرامگهِ يار كجاست         منزل آن مَهِ عاشقْ كُشِ عيّار كجاست؟

شبِ تار است و رَهِ وادىِ ايمن درپيش         آتشِطور كجا؟ وعده ديدار كجاست؟[2]

معلوم شد مرادش مطلبى معنوى است. خلاصه مى‌گويد :

سَلامُ اللهِ ما كَرَّ اللَّيالى         وَجاوَبَتِ الْمثانى وَالْمَثالى

عَلى وادِى الاْراکِ وَمَنْ عَلَيْها         وَدُورٍ بِاللّوى فَوْقَ الرِّمالى[3]

دعا گوىِ غريبانِ جهانم         وَأدْعُو بِالتَّواتُرِ وَالتَّوالى[4]

سلام دائم حقّ بر مكّه و مدينه و آنان كه در آن مدفونند (رسول الله 9 و فاطمه زهرا 3 و ائمه بقيع : و يا بر استاد و كسى كه در آن سرزمين سكونت گزيده! و سلام بر خانه‌ها و خيمه‌هايى كه در آنجا بر روى رمل زده مى‌شود!

ممكن است مراد از «غريبان جهان» بندگان خاص الهى (رسول الله 9 و ائمّه بقيع :، و يا استاد) باشد. در دعاى ابوحمزه مى‌خوانيم: «اللّهُمَّ! فَارْحَمْ فى هذِهِ الدُّنْيا غُرْبَتى.»[5] : (بار الها! پس بر غربتم در دنيا رحم آر.) و نيز: «ألْمُؤْمِنُ غَريبٌ.»[6] : (مؤمن ] در

دنيا [ غريب و بى‌كس است.) خواجه نيز در جايى مى‌گويد :

منم غريب ديار و تويى غريبْ نواز         دمى به حالِ غريبِ ديارِ خود پرداز[7]

و ممكن است مراد از غريبان جهان در بيت سوّم استادش باشد كه به سفر رفته، مى‌گويد: اى استاد! من تو را كه به غربت سفر كرده‌اى، همواره دعا گويم.

منال اى دل! كه در زنجيرِ زلفش         همه جمعيّت است آشفتهْ حالى

آرى، آشفتگى عاشق و سرگردانى او و به هجران مبتلا شدنش، اگرچه از ناحيه
كثرات و عالم طبيعت مى‌باشد. همان هم وى را به سامان مى‌رساند و به فناى خويش آشنا و جمعيّت خاطر مى‌بخشد. خواجه هم به خود خطاب كرده و مى‌گويد: از فراق و گرفتاريهاى عالم طبيعت و كثرات آن منال و فرياد بر مياور، زيرا راهنمايت به وحدت و ملكوت جهان همين خود و كثرات مى‌باشد، معشوقِ خود را در كنار از موجودات نمى‌توانى بيابى؛ چون حجاب كثرت را با اخلاص اعمالت بركنار نمايى، محبوب خويش را با ديده دل و حقيقتِ ايمان، با خويش و آنها خواهى ديد؛ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ] خَفِيّآ [، فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[8]  :

(من گنجى پنهان بودم، خواستم كه شناخته شوم، پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) و نيز: «أنَّ الرّاجلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسانَةِ، وَانکَ لاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أنْ ] لكِنْ [ تَحْجُبَهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ ] الآمالُ [ دُونکَ.»[9] : (براستى كه مسافت كسى كه به‌سوى تو كوچ مى‌كند،

نزديك است، و تو از مخلوقاتت محجوب نيستى، مگر اينكه ] ويا: ليكن [ اعمال و كردارهاى ناپسند و بد ] و يا آمال و آرزوها [ ايشان را از تو محجوب سازد.) و به گفته خواجه در جايى :

گرچه آشفتگىِ حال من از زُلفِ تو بود         حَلِّ اين‌عقده، هم از زُلفِ نگار آخر شد[10]

و نيز در جايى در تقاضاى آن معنى مى‌گويد :

گر دست دهد در خَمِ زلفين تو بازم         چون‌گُوى،چه سرها كه به چوگان تو بازم

زُلفِ تو مرا عمرِ دراز است ولى نيست         در دست، سَرِ مويى از آن عمرِ درازم[11]

أمُوتُ صَبابَةً يا لَيْتَ شِعْرى!         مَتَى نَطَقَ الْبَشيرُ عَنِ الوِصالِ؟

فَحُبُّکَ راحَتى فى كُلِّ حينٍ         وَذِكْرُکَ مُونِسى فى كُلِّ حالٍ[12]

محبوبا! در شدّت عشق و محبّت تو جان مى‌سپارم، نمى‌دانم مژده وصالم كى مى‌رسد؟ آن چيزى كه همواره آرامشم مى‌دهد، محبّت و ذكر و يادت مى‌باشد؛ وگرنه در غم عشقت سوخته بودم؛ كه: نَعيمُهُمْ فِى الدُّنْيا ذِكْرى وَمَحبَّتى وَرِضائى عَنْهُمْ.»[13] : (نعمت و خوشى آنان در دنيا، ياد و دوستى و خشنودى من از ايشان

مى‌باشد.) و نيز: «لاأرَى فى قَلْبِهِ شُغْلاً بِمَخْلُوقٍ.»[14] : (در قلب وى هيچ دل‌مشغولى به هيچ

مخلوقى را نمى‌بينم.) و همچنين: «فَمَنْ عَمِلَ بِرضاىْ، اُلْزِمُهُ ثَلاثَ خِصالٍ: اُعَرِّفُهُ شُكْرآ لايُخالِطُهُ الجَهْلُ؛ وَذِكْرآ لايُخالِطُهُ النِّسيْانُ؛ وَمَحبَّةً لايُؤْثِرُ عَلى مَحَبَّتى حُبَّ المَخْلُوقينَ.»[15] : (پس

هركس به رضا و خشنودى من عمل نمايد، سه خصلت را ملازم و همراه او مى‌گردانم؛ شكر و سپاسگزاريى به او مى‌شناسانم كه نادانى با آن آميخته نشده باشد؛ و ذكرى كه نسيان و فراموشى با آن در نياميزد، و محبّت و دوستى‌اى كه محبّت آفريدگان و مردمان را بر محبّت و دوستى من برنگزيند.) و يا: «أمَّا العَيْشُ الهَنِىُّ، فَهُوَ الَّذى لايَفْتُرُ صاحِبُهُ عَنْ ذِكْرى.»[16] : (امّا زندگانى گوارا، همان زندگانى است كه دارنده آن از ياد من سست و خسته

نمى‌گردد.)؛ لذا مى‌گويد :

سُويداىِ دلِ من تا قيامت         مباد از سِرِّ سوداىِ تو خالى!

معشوقا! الهى كه اين محبّت و عشق و مالامال بودن وجودم به تو، تا قيامت برقرار باشد، تا هيچگاه و در هيچ مرحله‌اى از مراحل اين عالم و عقبات بعد از آن، ابتلائات آن مرا ناراحت ندارد. در جايى مى‌گويد :

هر كه را با خَطِ سبزت سَرِ سودا باشد         پاى از اين دايره بيرون ننهد تا باشد

در قيامت كه سر از خاكِ لَحَد برگيرم         داغِ سوداىِ توام سِرِّ سويدا باشد

ظلِ ممدود خَمِ زلف توام بر سر باد         كاندر اين سايه قرارِ دلِ شيدا باشد[17]

و در جايى نيز مى‌گويد :

هرگزم مِهْرِ تو از لوحِ دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سَرْوِ خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود

از دماغِ من سرگشته، خيالِ رُخ دوست         به جفاىِ فلك و غُصّه دوران نرود[18]

كجا يابم وصالِ چون تو شاهى؟         منِ بدنامِ رِنْدِ لااُبالى

دلبرا! نمى‌دانم كجا و چه زمان وصالت مرا دست خواهد داد؟ تو والايى و من پست، تو همه علمى و من همه جهل، تو همه جمالى و كمال من همه زشتى و نقص، بخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار حضرتش را نموده و بگويد: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ  بِبابِکَ مُرْتَجيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ.»[19] : (معبودا!

كيست كه به التماس پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمى‌شناسم.) و
بگويد :

منم غريبِ ديار و توييى غريبْ نواز         دمى به حال غريبِ ديارِ خود پرداز

به هر كمند كه خواهى بگير و بازم بند         به شرط آنكه ز كارم نظر نگيرى باز

گَرَم چو خاكِ زمين خوار مى‌كنى سهل است         خرام مى‌كن و بر خاكْ سايه مى‌انداز[20]

ز خَطّت صدِ جمال ديگر افزود         كه عمرت باد صد سالِ جلالى!

برآن نقّاشِ قدرت آفرين باد!         كه گِردِ مَهْ كشد خطِّ هلالى

كنايه از اينكه: نازنينا! عاشقانت را با تجلّيات جلالى و جمالى‌ات نيكو به‌دام مى‌افكنى: «بر آن نقّاش قدرت آفرين باد!»

در جايى هم مى‌گويد :

زُلْفَيْنِ سِيَه، خَم به خَم اندر زده‌اى باز         وقتِ من شوريده، به هم برزده‌اى باز

ز آنروىِ نكو، چشم بدان دور! كه امروز         بر مَهْ زده‌اى طعنه و برخُور زده‌اى باز

از غاليه برهم زده‌اى خوش شكر و گُل         امروز همه بر گُل و شكَّر زده‌اى باز

شهبازِ غمت راست كبوتر، دلِ حافظ         هُشدار! كه بر صيدِ كبوتر زده‌اى باز[21]

به هر منزل كه رو آرد خدايا!         نگهدارش به حفظِ لايَزالى

خدايا! معشوق مرا از خطرات حفظ فرما و برايم همواره نگاه دار. درواقع مى‌خواهد بگويد: خدا مرا از آمال و گناهان و غفلات محفوظ دارد، تا همواره‌اش مشاهده نمايم و مهجور از ديدارش نمانم.

به گفته خواجه در جايى :

فكل بلبل همه آن است كه گُل شد يارش         گُل در انديشه‌كه چون عشوه كند در كارش

آن‌سفر كرده كه صد قافله دل همرهِ اوست         هر كجا هست خدايا! به سلامت دارش

اگر از وسوسه نفس و هوا دور شوى         بى‌شكى رَهْ ببرى در حرمِ ديدارش[22]

لـذا مى‌گويد :

تو مى‌بايد كه باشى ورنه سهل است         زيانِ جانى و نقصانِ مالى

محبوبا! غرض از دنيا و آنچه در آن است، براى رسيدن به وصال و انس و ياد توست، نه دل بستن به آن، الهى! كه تو باشى و هيچ نباشد؛ كه : «إنَّ لِلذِّكْرِ أهْلاً أخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيا بَدَلاً، فَلا تَشْغَلُهُمْ تِجارَةٌ…»[23] : (براستى كه ذكر و ياد ] خداوند [ را، اهلى است، كه آن را به جاى

دنيا گرفته‌اند، پس هيچ داد و ستدى آنها را مشغول نساخته…) و نيز: «إذا رَأَيْتَ اللهَ سُبْحانَهُ يُونِسُکَ بِذِكْرِهِ، فَقَدْ أحَبَّکَ.»[24] : (هرگاه ديدى خداوند سبحان تو را به ذكر و ياد خويش

مأنوس مى‌نمايد، ] بدان كه [ او تو را به دوستى گرفته.) و به گفته خواجه در جايى :

دل، سراپرده محبّت اوست         ديده، آئينهْ دارِ طلعت اوست

من كه سر در نياورم به دو كَوْن         گردنم زيرِ بارِ منّت اوست

من و دل گر فنا شويم چه باك!         غرض اندر ميان سلامت اوست

بى‌خيالش مباد منظرِ چشم         زآنكه اين گوشه، خاصِ خلوت اوست.[25]

خدا داند كه حافظ را غرض چيست         وَعِلْمُ اللهِ حَسْبى مِنْ سُؤالى

خدا آگاه است كه مراد من از اين گفتار چه مى‌باشد. حقيقت بيانم براى كسى جز محبوب آشكار نيست. «وَعِلْمُ اللهِ حَسْبى مِنْ سَؤالى.» (دانستن و آگاهى خداوند ]از حال من [ از خواستن و مسئلت من كفايت مى‌كند.) او مى‌داند كه مرادم از اين درخواستها چيست كه: «إنَّ اللهَ يَعْلَمُ مايُسِرُّون وَما يُعْلِنُونَ »[26] : (بدرستى كه خداوند به

] تمام [ آنچه كه پنهان و ] يا [ آشكار مى‌نمايند، آگاه است.) و نيز: «وَاللهُ يَعْلَمُ ماتُبْدُونَ وَما تَكْتُمُونَ »[27] : (و خداوند به ]تمام[ آنچه آشكار و ]يا[ پنهان مى‌نماييد، آگاه است.) و

همچنين: «وَيَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَما تُعْلِنُونَ.»[28] : (و به ] تمام [ آنچه نهان و ] يا [ آشكار

مى‌كنيد، آگاه است.) و يا: «قُلْ: إنْ تُخْفُوا ما فى صُدُورِكُمْ، أوْ تُبْدُوُه، يَعْلَمْهُ اللهُ»[29] : (بگو :

اگر آنچه را كه در سينه‌ها و دلهايتان است، پنهان يا آشكار كنيد، خداوند بدان آگاه است.)

[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 148، ص134.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص100.

[3] . درود و سلام خداوند مادام كه شبها باز مى‌گردد و ]تارهاى [ دوگانه و سه گانه يكديگر را جوابمى‌گويند بر سرزمين اَراك و كسانى كه در آنجا ساكنند، و ]بر[ خانه‌هايى كه در لِوى بالاى شنزارهامى‌باشد.

[4] . و پياپى و پيوسته دعا مى‌كنم.

[5] . اقبال الاعمال، ص73.

[6] . بحارالانوار، ج2، ص204، از روايت 84.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.

[8] . بحارالانوار، ج87، ص344.

[9] . اقبال الاعمال، ص68.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 436، ص320.

[12] . از شوق و شيفتگى جان مى‌سپارم. اى كاش مى‌دانستم كه چه هنگام بشارت دهنده از وصال وپيوستگى سخن خواهد گفت. پس مهر و دوستى در هر هنگام آرام و آسايش من، و ياد تو در هر حالمونس و همدم من مى‌باشد.

[13] . وافى، ج3، باب مواعظ الله سبحانه، ص38.

[14] . وافى، ج3، باب مواعظ الله سبحانه، ص39.

[15] . وافى، ج3، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[16] . وافى، ج3، باب مواعظ الله سبحانه، ص41.

[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.

[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[19] . بحارالانوار، ج94، ص144.

[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.

[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 318، ص245.

[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص261.

[23] . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[24] . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[25] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 30، ص58.

[26] . بقره : 77.

[27] . نور : 29.

[28] . نمل: 25.

[29] . آل‌عمران : 29.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا