- غزل 572
سحرم هاتفِ ميخانه به دولتخواهى گفت: باز آى كه ديرينه اين درگاهى
همچو جَمْ، جرعه مِىْ كش كه زسِرِّ ملكوت پرتوِ جامِ جهانْ بين، دهدت آگاهى
با گدايان، دَرِ ميكده اى سالكِ راه! به ادب باش، گر از سِرِّ خدا آگاهى
بر دَرِ ميكده رندانِ قلندر باشند كه ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهى
خشت، زير سر و بر تارُکِ هفت اختر پاى دستِ قدرت نگر و منصبِصاحبجاهى
اگرت سلطنت، فقر ببخشند اى دل! كمترين مُلكِ تو از ماه بود تا ماهى
قطع اين مرحله بىهمرهىِ خِضْر مكن ظلمات است؛ بترس از خطرِ گمراهى
سَرِ ما و دَرِ ميخانه كه طَرْفِ بامَش به فلك بَرْ شده ديوارِ بدين كوتاهى
تو دَرِ فقر ندانى زدن، از دست مده مسندِ خواجگى و مجلسِ تورانْ شاهى
اى سكندر! بنشين و غمِ بيهوده مخور كه نبخشند تو را آبِ حيات از شاهى
حافظِ خامْ طمع! شرمى از اين قِصّه بدار عملت چيست؟ كه مزدش دو جهان مىخواهى
خواجه در اين غزل، سخنانى را از «هاتفِ ميخانه» به خود يادآور شده. امّا اينكه «هاتف» كيست؟ و «ميخانه» چيست؟ ممكن است مراد از «هاتف»، حضرت محبوب، و مراد از «ميخانه»، تجلّيات اسماء و صفاتى و ذاتى او باشد كه ميخوران و عشّاقش را دعوت به استفاده از آن تجلّياتش مىنمايد.
و ممكن است مراد از «هاتف» رسول الله 9 و يا اوصياء او : بوده كه ميخانه حضرت محبوب گرديدهاند باشد.
و يا منظور استاد كاملى كه ميخانه او گشته باشد، ولى معناى اوّل با تمام ابيات سازشش بيشتر است. گويا شهودى در وقت سحر به او دست داده، با گوش دل سخنانى را از محبوب خود شنيده و آن را به صورت شعر در آورده، مىگويد :
سحرم هاتفِ ميخانه به دولتخواهى گفت: باز آى كه ديرينه اين درگاهى
سحرگاهان كه حضرت دوست را با بندگان لطفى ديگر است، با گوش دل شنيدم مرا مىخواند و مىفرمود: گر چه عمرى محروم از ديدارم بودى، باز آى كه تو را در درگاه ما سابقه ازلى و ديرينه است، و پذيرايت هستيم.
همچو جَمْ، جرعه مِىْ كش كه زسِرِّ ملكوت پرتوِ جامِ جهانْ بين، دهدت آگاهى
و مىفرمود: بيا تا از تماشاى عالم ملك و مظاهر هستى، به سرّ ملكوتت چون حضرت ابراهيم 7 آگاهت سازم؛ كه: «وَكَذلِکَ نُرى إبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأرْضِ،
وَلِيَكُونَ مِنَ المُوقِنينَ »[1] : (و اينچنين، ملكوت ] و جنبه باطنى [ آسمانها و زمين را به
ابراهيم 7 مىنمايانيم، تا ]او به مقامات معنوى بلند نايد آمده [ و از اهل يقين و باور كنندگان گردد.)؛ اينجا بود كه پس از ديدن ستاره و ماه و خورشيد و افول نمودن آنها «إنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْضَ حَنيفآ، وَما أنَا مِنَ المُشْرِكينَ »[2] : (همانا من
روى ] و تمام وجود [ را بهسوى كسى نمودم كه آسمانها و زمين را نوآفرينى فرمود و من هرگز از مشركان نيستم.) فرمود.
با گدايان، دَرِ ميكده اى سالكِ راه! به ادب باش، گر از سِرِّ خدا آگاهى
و مىفرمود: مبادا بندگان و فقيران (انبياء و اوصياء 🙂 و خواصّ درگاه ما را، كوچك شمارى و ادب را نسبت به آنان مراعات ننمايى، اينان برجستگان و خلفاى من مىباشند اگرت از اسرار الهى آگاهى باشد؛ كه: «ألاْدَبُ أفْضَلُ حَسَبٍ.»[3] : (ادب،
برترين گوهر و نژاد مىباشد.) و نيز: «أكْرَمُ حَسَبٍ حُسْنُ الأدَبِ.»[4] : (ادب نيكو،
بزرگوارترين گوهر و نژاد مىباشد.) اينان همه چيز جز حضرت دوست را فراموش نمودهاند؛ كه: «رِجالٌ لاتُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ»[5] : (مردانى كه تجارت و فروش
آنان را از ياد خدا مشغول و سرگرم نمىكند.)؛ زيرا :
بر دَرِ ميكده رندانِ قلندر باشند كه ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهى
اينان از خودگذشتگان و از تعلّقات گسستگانى مىباشند كه در منزلت خلافت و
ولايتشان يدُ الله و عينُ الله وسَمْعُ الله و… شدهاند، و باذن الله مىدهند و مىستانند. شاهد بر اين امر حديثِ قرب نوافل است كه: «وَإنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إلىّ بِالنّافِلَةِ حَتّى اُحِبَّهُ، فَإذا أحْبَبْتُهُ، كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِهِ، وَلِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ، وَيَدَهُ الَّتى يَبْطِشُ بِها.»[6] : (و براستى كه او ] = بنده [ با ] بجا آوردن [ نافله ] و اعمال مستحبّى [ به من
نزديكى مىجويد، تا اينكه او را به دوستى مىگيرم؛ پس هنگامى كه او را به دوستى گرفتم، گوش او مىشوم كه بدان مىشنود، و چشم او كه بدان مىبيند، و زبانش كه بهوسيله آن سخن مىگويد، و دستش كه بدان مىگيرد.)
و ممكن است مراد از «كه ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهى» اين باشد كه: جهل را مىستانند و علم مىدهند، پستى را مىستانند و عظمت مىدهند، و هكذا؛ لذا مىگويد :
خشت، زير سر و بر تارُکِ هفت اختر پاى دستِ قدرت نگر و منصبِ صاحبجاهى
اينان در مقام عبوديّت بهجايى رسيدهاند، كه با بىچيزى، تصرّف در افلاك مىنمايند؛ كه: «سَلُونى قَبْلَ أنْ تَفْقِدُونى؛ فَانّى بِطُرُقِ السَّمآءِ أخْبَرُ مِنْكُمْ بِطُرُقِ الأرْضِ.»[7] :
(پيش از اينكه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد؛ زيرا من به راههاى آسمان آگاهتر از شما نسبت به راههاى زمين هستم.) و نيز: «عَبْدى! أطِعْنى أجْعَلْکَ مَثَلى، أَنَا حَىٌّ لاأمُوتُ أجْعَلُکَ حَيّآ لاتَمُوتُ، أنَا غَنِىٌّ لاأفْتَقِرُ أجْعَلُکَ غَنِيّآ لاتَفْقِرُ، أنَا مَهْما أشآءُ يَكُونُ أجْعَلُکَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[8] : (] اى [بندهام! طاعت و بندگى مرا بنما تا تو را نمونه خويش گردانم،
منزندهاى هستمكهمرگ را بهمن راهى نيست،تو را نيز حياتىمىبخشمكهمرگىدرپى نداشته باشد، من بىنيازى هستم كه هرگز نيازمند نمىشوم، تو را نيز آنچنان بىنياز
گردانم كه هرگز فقير نمىشوى، من هرچه بخواهم موجود مىشود، تو را نيز چنان مىگردانم كه هرچه بخواهى موجود شود.) اينان اين منصب را از پى بردن به فقر ذاتى خود و مخلَص (به فتح لام) شدنشان به دست آوردهاند؛ لذا مىگويد :
اگرت سلطنت، فقر ببخشند اى دل! كمترين مُلكِ تو از ماه بود تا ماهى
و مىفرمود: تو هم اى خواجه! اگر مقام «يا ايُّها النّاسُ! أنْتُمُ الفُقَرآءُ إلَى اللهِ»[9] :
(اى مردم! همه شما نيازمندان به درگاه خداوند هستيد.) مشهودت گردد، و مزيّن به فناء مطلقه در مقابل حضرت دوست گردى، و از غناى «وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ»[10] : (و
تنها خداوند بىنياز ستوده است.) جامى دهندت، «كمترين مُلك تو از ماه بود تا ماهى» چنانكه حديث قدسى گذشته به اين معنى اشاره مىكند و به گفته خواجه درجايى :
گرچه ما بندگانِ پادشهيم پادشاهانِ مُلكِ صبحگهيم
گنج، در آستين و كيسهْ، تُهى جامِ گيتىْ نما و خاكِ رهيم
هوشيارِ حضور و مستِ غرور بحرِ توحيد و غرقه گنهيم
شاهدِ بَخْت چون كرشمه كند ماش آئينه رُخِ چو مَهْايم[11]
قطع اين مرحله بىهمرهىِ خِضْر مكن ظلمات است؛ بترس از خطرِ گمراهى
و مىفرمود: اى خواجه! اين مرحله و رسيدن به كمال فقر ذاتى، را، خودبهخود نمىتوان نمود. استادى بينا و طبيبى حاذق لازم است، تا چند صباحى او را همراهى كنى، تا راهنمايت گردد و از خطرات و ظلمات برهاندت. «ظلمات است،
بترس از خطر گمراهى.» به گفته خواجه در جايى :
حافظ!از دست مده صحبتِ آنكشتىِ نوح ورنه طوفانِ حوادث، ببرد بنيادت[12]
و در جايى مىگويد :
كيميايى است عجب بندگىِ پيرِ مغان خاك او گشتم و چندين درجاتم دادند
همّتِ پير مغان و نَفَس رندان بود كه ز بندِ غمِ ايّام نجاتم دادند[13]
و نيز مىگويد :
به كوى عشق مِنْه بىدليل راه، قَدَم كه گم شد آنكه در اين رَهْ، به رهبرى نرسيد[14]
حال كه فرموده محبوب چنين است :
سَرِ ما و دَرِ ميخانه كه طَرْفِ بامَش به فلك بَرْ شده ديوارِ بدين كوتاهى
سَرِ ما به پيشگاه آستانه رسول الله 9 و يا على و اولادش : كه ميخانه و محل تجلّى پروردگارند و در عين حال كه «أنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ »[15] : (من بشرى همانند شمايم.)
مىگويند، مقام «يُوحى إلَىَّ »[16] : (به من وحى مىشود.) و رابطه نورى و ولايتى را هم دائمآ دارند.
و ممكن است مراد از ميخانه استاد كامل باشد. چنانكه در جايى مىگويد :
تو دستگير شو اى خِضْرِ پِىْ خجسته! كه من پياده مىروم و همرهان سوارانند[17]
و در جايى مىگويد :
مدد از خاطرِ رندانْ طلب اى دل! ورنه كارِ صعبى است، مبادا كه خطايى بكنيم
سايه طايِركمْ حوصله كارى نكند طلبِ سايه ميمونِ همايى بكنيم[18]
تو دَرِ فقر ندانى زدن، از دست مده مسندِ خواجگى و مجلسِ تورانْ شاهى
اى سكندر! بنشين و غمِ بيهوده مخور كه نبخشند تو را آبِ حيات از شاهى
محبوب سخنى هم با آنان كه گرفتار تعلّقات عالم طبيعتند داشت. مىفرمودشان: اى آنانكه به جاه و مال و منال و غيره دل بستهايد، شما جاه و مقام و منزلتِ فقيران و اولياء مرا اختيار نخواهيد نمود و در فكر اين مباشيد و تمنّاى آن را هم مكنيد.
و ممكن است بيانات خواجه از بيت سوّم تا اينجا، نصايح و گفتارى باشد كه وى به سالك راه نموده.
حافظِ خامْ طمع! شرمى از اين قِصّه بدار عملت چيست؟ كه مزدش دو جهان مىخواهى
در آخر مشعوق سخنى هم با من داشت و مىفرمود: اى خواجه! به سلطنت فقر دست يافتن بدون عمل، از خامى است؛ زيرا اجر دو جهان (دنيا و آخرت) با توجّه
به فقر و عمل حاصل مىشود. آنكه عمل ندارد، چه مزدى در دو جهان مىخواهد؟ كه «ألعَمَلُ الصّالِحُ أفْضَلُ الزّادَيْنِ.» : (عمل صالح و شايسته برترين دو توشه ] توشه دنيا و توشه آخرت [ است.) و همچنين: «ألْعَمَلُ أكْمَلُ خَلَفٍ.»[19] : (عمل كاملترين
جانشين مىباشد.) و نيز: «ألْمَرْءُ لايَصْحَبُهُ إلّاَ العَمَلُ.»[20] : (با هركس جز عمل ] وى [ مصاحبت نمىكند.) و يا: «ألاعْمالُ فِى الدُّنْيا تِجارَةُ الآخِرَةِ.»[21] : (اعمال دنيا، تجارت آخرت مىباشد.)
[1] . انعام : 75.
[2] . انعام : 79.
[3] . غرر و درر موضوعى، باب الادب، ص10.
[4] . غرر و درر موضوعى، باب الادب، ص11.
[5] . نور : 37.
[6] . اصول كافى، ج2، ص352، روايت 7.
[7] . غرر و درر موضوعى، باب علىّ 7، ص274.
[8] . الجواهر السنية، 361.
[9] . فاطر : 15.
[10] . فاطر : 15.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 434، ص319.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 72، ص86.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص150.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص169.
[15] و 4 . كهف : 110.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص322.
[19] و 2 و 3 . غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص277.