• غزل  571

سحرگه رهروى در سرزمينى         همى گفت اين مُعَمّا با قرينى :

كه اى‌صوفى! شراب‌آنگه شود صاف         كه در شيشه بماند اربعينى

گر انگشتِ سليمانى نباشد         چه خاصيّت دهد نقشِ نگينى؟

خدا ز آن خرقه بيزار است صد بار         كه صد بُت باشدش در آستينى

درونها تيره شد، باشد كه از غيب         چراغى بر كُند خلوتْ نشينى

مروّت گرچه نامى بى‌نشان است         نيازى عرضه كن بر نازنينى

ثوابت باشد اى داراىِ خرمن!         اگر رحمى كنى بر خوشهْچينى

نمى‌بينم نشاطِ عيش در كس         نه درمانِ دلى نه دردِ دينى

اگرچه رسم خوبان، تندخويى است         چه باشد گر بسازى با غمينى؟

دَرِ ميخانه بگشا تا بپرسيم         مآلِ حالِ خود از پيشْبينى

نه همّت را اميدِ سربلندى است         نه دعوت را كليدِ آهنينى

نه حافظ را حضورِ درسِ قرآن         نه دانشمند را علمُ اليقينى

خواجه در اين غزل، از استاد و يا سالكى كه خود راه حضرت دوست را پيموده و به مقصد نايل آمده، آنچه را هدايت‌گر اهل سير بوده و يا مانع آنان از طى طريق قرب حضرت حق مى‌شود يادآور شده، مى‌گويد :

سحرگه رهروى در سرزمينى         همى گفت اين مُعَمّا با قرينى :

كه اى صوفى! شراب آنگه شود صاف         كه در شيشه بماند اربعينى

سحرگاهان عاشق واصلى در سرزمينى، سالك طالبى را با تمثيلى معمّاگونه به امر معنوى‌ايى براى وصول به مقصد راهنما شد و گفت: شراب ذكر و مراقبه و توجّه به دوست و از غير او دل پرداختن، با مداومت اربعينى، صافى و نتيجه بخش بوده و به وصالت نايل مى‌سازد؛ كه: «وَإذْ واعَدْنا مُوسى أرْبَعينَ لَيْلَةً »[1] : (و ] به ياد آور  [هنگامى كه چهل شب به

موسى ]  7 [ وعده داديم.) و نيز: «وَواعَدْنا مُوسى ثَلاثينَ لَيْلَةً، وَأتْمَمْناها بِعَشْرٍ»[2] : (و سى

شب به موسى ]  7 [ وعده داده، و آن را با ده شب تكميل نموديم.) و همچنين: «طُوبى لِمَنْ أخْلَصَ للهِِ العِبادَةَ وَالدُّعآءَ وَلَمْ يَشْغَلْ قَلْبُهُ بِما تَرى عَيْناهُ، وَلَمْ يَنْسَ ذِكْرَ اللهِ بِما تَسْمَعُ اُذُناه، وَلَمْ يَحْزَنْ صَدْرُهُ بِما اُعْطِىَ غَيْرُهُ.»[3] : (خوشا! به حال كسى كه عبادت و دعاى خويش را براى

خداوند خالص و بى‌آلايش نموده، و قلبش به‌واسطه هرچه چشمانش مى‌بيند، مشغول نشده، و ياد خدا را به‌خاطر آنچه گوشهايش مى‌شنود، فراموش ننموده، و سينه‌اش به جهت آنچه به ديگران عنايت شده، محزون و اندوهگين نباشد.)

گر انگشتِ سليمانى نباشد         چه خاصيّت دهد نقشِ نگينى؟

كنايه از اينكه: اگر بخواهى كارهاى خلاف عادت و كرامات از تو ظهور يابد، با قرب حضرت محبوب و نوشيدن شراب مشاهداتش آن را مى‌توانى بدست آورى؛ وگرنه تنها با عبادات خشك ظاهرى، انس با او و امور خارقه حاصل نخواهد شد. حضرت سليمان 7 اگر مقام معنوى و كمالات انسانى نداشت، از انگشتر سليمانى كارى ساخته نبود؛ كه: «ما عَرَفَنى عَبْدٌ اِلّا خَشَعَ لى وَما خَشَعَ لى عَبْدٌ اِلّا خَشَعَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[4] : (هيچ بنده‌اى مرا نشناخت مگر اينكه در برابر من فروتنى نمود، و

هيچ بنده‌اى براى من فروتنى ننمود مگر اينكه تمام اشيا در برابر او فروتنى نمودند.)؛ لذا مى‌گويد :

خدا ز آن خرقه بيزار است صد بار         كه صد بُت باشدش در آستينى

خداوند، از بشرى كه با صدها شرك و خودبينى، مقامات معنوى را تمنّا داشته باشد، بى‌زار است، كه: «لَئِنْ أشْرَكْتَ، لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُکُ، وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الخاسِرِينَ »[5] : (محققآ

اگر شرك بورزى، حتمآ عملت از بين رفته، و از زيانكاران خواهى بود.) و نيز: «وَاعْبُدُوا اللهَ، وَلا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئآ»[6] : (و خدا را بپرستيد و چيزى را شريك و انباز او قرار ندهيد.) و

يا: «ما كانَ لَنا أنْ نُشْرِکَ بِاللهِِ مِنْ شَىْءٍ»[7] : (ما را نسزد كه هيچ شركى به خداوند بورزيم.) و

نيز: «وَمَنْ يُشْرِکَ بِاللهِِ، فَقَدِ افْتَرى إثْمآ عَظيمآ»[8] : (و هر كس به خداوند شرك بورزد، مسلّمآ

گناه بزرگى را بدو بسته است.) و همچنين: «فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقآءَ رَبِّهِ، فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحآ، وَلا يُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أحَدآ»[9] : (پس هركس به ملاقات پروردگارش اميدوار است، بايد عمل

شايسته انجام داده، و هيچ كسى را در عبادت پروردگارش شريك و انباز او قرار ندهد.) و يا اينكه: «وَأنْ أقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، وَلاتَكُونَنَّ مِنَ المُشْرِكينَ »[10] : (و اينكه استوار و

مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به‌سوى دين نما، و هرگز از مشركان مباش.)

آه ! و صد آه ! كه :

درونها تيره شد، باشد كه از غيب         چراغى بر كُند خلوتْ نشينى

بتهاى نهفته و شرك و دوبينى و تعلّقات عالم طبيعت، درونها را تيره ساخته، به‌گونه‌اى كه نمى‌گذارد كسى به حضرت دوست توجّه نمايد، كجاست نفحات الهى و يا استاد و طبيب بينايى و يا آه و دعاىِ خلوت نشينى؟ تا دلها را چراغ راه گردد و از تيرگى برهاند. در جايى مى‌گويد :

يارى‌اندر كس نمى‌بينيم، ياران را چه شد؟         دوستى كِىْ آخر آمد، دوستداران را چه شد؟

آبِ حيوان تيره‌گون شد، خِضْرِفَرُّخْ پِى‌كجاست؟         گل‌بگشت‌از رنگِخود،بادِ بهاران را چه شد؟

صدهزاران‌گُل شكفت وبانگِمرغى‌برنخاست         عندليبان‌را چه پيش آمد؟ هَزاران را چه شد؟

كس نمى‌گويد: كه يارى، داشت حقِّ دوستى         حق شناسان را چه حال افتاد و ياران را چه شد؟[11]

و نيز مى‌گويد :

مقام اَمْن و مى بى‌غش و رفيقِ شفيق         گرت مدام ميسّر شود، زهى توفيق!

كجاست اهل دلى؟ تا كند دلالتِ خير         كه ما به‌دوست نبرديم رَهْ به هيچ طريق[12]

مروّت گرچه ناى بى‌نشان است         نيازى عرضه كن بر نازنينى

اى دوستان! روزگارى شده كه از مروّت و جوانمردى اثرى باقى نمانده و گرفتاران را كسى دستگيرى نمى‌كند، و حال اينكه: «المرُوَّةُ بَثُّ المَعْروفِ وَقِرَى الضُّيُوفِ.»[13] : (مروّت و جوانمردى، نيكى گسترى و مهمان‌نوازى است.) و نيز: «أفْضَلُ

الأدَبِ حِفْظُ المُرُوَّةِ.»[14] : (برترين ادب، حفظ جوانمردى و مردانگى است.) و همچنين : «أفْضَلُ المرُوَّةِ مُواساةُ الإخْوانِ بِالأمْوالِ وَمُساواتُهُمْ فِى الأحْوالِ.»[15] : (برترين مروّت و

مردانگى، يارى برادران به اموال، و برابرى با ايشان در احوال ] مختلف [ مى‌باشد.)؛ ولى معشوق نازنين و حضرت محبوب ما نيازمندان را پذيرا و به خود راه مى‌دهد؛ كه : «يامَنْ يَرْحَمُ مَنْ لايَرْحَمُهُ العِباد! وَيا مَنْ يَقْبَلُ مَنْ لاتَقْبَلُهُ البلادُ!»[16] : (اى خدايى كه بر هر كس

كه بندگان مهربانى و دلسوزى نمى‌كنند، رحم مى‌نمايى! و اى كسى كه هر كه را كه شهرها
و آباديها نمى‌پذيرند، مى‌پذيرى!)؛ پس نياز خود را به او عرضه كن، تا ببينى چگونه مورد عنايتت قرار مى‌دهد و رخسار مى‌نمايد؛ كه: «ألْجِئْ نَفْسَکَ فِى الأمُورِ كُلِّها إلى إلهِکَ؛ فَإنَّکَ تُلْجِئُها إلى كَهْفٍ حَريزٍ.»[17] : (نَفْس خود را در همه امور در پناه معبودت درآور، كه در

اين صورت، آن را به غار و پناهگاه مصون و استوارى پناه داده‌اى.) و همچنين: «أوْثَقُ سَبَبٍ أخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَيْنَکَ وَبَيْنَ اللهِ.»[18] : (استوارترين پيوندى كه بدان دست مى‌آويزى، پيوند ميان تو و خداوند مى‌باشد.) و نيز: «كَيْفَ يَضيعُ مَنِ اللهُ كافِلُهُ؟!»[19] : (كسى كه خداوند

ضامن و عهده‌دار اوست، چگونه از بين مى‌رود؟!) و به گفته خواجه در جايى :

ز مُلك تا ملكوتش حجاب برگيرند         هر آن كه خدمتِ جامِ جهانْنما بكند

تو با خداى خود انداز كار و دلْ خوش دار         كه رحم اگر نكند مدّعى، خدا بكند[20]

لذا مى‌گويد :

ثوابت باشد اى داراىِ خرمن!         اگر رحمى كنى بر خوشهْچينى

اى محبوبى كه هر جمال و كمال تو راست، بيا و عنايتى فرما و گوشه‌اى از آن را به عاشقان و گرفتاران روزگار هجرانت بنما. به گفته خواجه در جايى :

پيش‌از اينت بيش‌از اين‌غمخوارىِ عُشّاق بود         مهرورزىِّ تو با ما شُهره آفاق بود

ياد باد آن صحبتِ شبها! كه با زُلفِ توام         بحثِ سِرِّ عشق و ذكرِ حلقه عُشّاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق، چه شد؟         ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود[21]

و ممكن است خطاب خواجه در اين بيت به استاد باشد و بخواهد بگويد: اى
استاد طريق و اى آن‌كه تو را همه چيز ارزانى داشته‌اند! اجرت باشد اگر ذرّه‌اى از خرمن معرفت خود را به زير دستانت عنايت كنى.

نمى‌بينم نشاطِ عيش در كس         نه درمانِ دلى نه دردِ دينى

معشوقا! زمانه‌اى شده است كه راهنماى دلباخته و عاشقى را به تو نمى‌يابم، تا بتواند درمان دل هجران كشيده‌ام را بنمايد، و درد دين و توجّه به فطرت را اختيار نموده باشد، تا ديگران را هم به آن طريقه راهنما گردد؛ كه: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ »[22] : (پس استوار و

مستقيم، روى ] و تمام وجود [ خويش سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست اين همان دين استوار است.) كنايه از اينكه: محبوبا! توام به خود راهنما باش و دستگيرى‌ام فرما. در جايى نيز مى‌گويد :

اگر ز كوىِ تو بويى به من رساند باد         به مژده جانِ جهانْ را به باد خواهم داد

تو تا به روىِ من اى نورِ ديده! دَرْ بستى         دگر جهان دَرِ شادى به روىِ من نگشاد

خيالِ روى توام ديده مى‌كند پر خون         هواىِ زُلف توام عمر مى‌دهد بر باد

نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى         نه ياد مى‌كنى از من، نه مى‌روى از ياد[23]

لذا مى‌گويد :

اگرچه رسم خوبان، تندخويى است         چه باشد گر بسازى با غمينى؟

دلبرا! درست است خوبان به جمال و كمالات خويش مى‌بالند، و با بى‌چيزان و زيردستان خودكارى ندارند و آنان را از خود مى‌رانند؛ ولى تو آن‌گونه نيستى. چه
مى‌شود شكسته‌اى و به غم عشقت مبتلايى را بپذيرى و به چشم عنايت به وى نظر نمايى؟ در جايى مى‌گويد :

من خرابم ز غمِ يار خراباتى خويش         مى‌زند غمزه او ناوكِ غم بر دلِ ريش

با تو پيوستم و از غيرِ تو دل ببريدم         آشناىِ تو ندارد سَرِ بيگانه و خويش

به عنايت نظرى كن كه من دلشده را         نرود بى‌مددِ لطفِ تو كارى از پيش

آخر اى پادشهِ حُسن و ملاحت! چه شود         گر لبِ لعلِ تو ريزد نمكى بر دل ريش

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش[24]

دَرِ ميخانه بگشا تا بپرسيم         مآلِ حالِ خود از پيشْبينى

معشوقا! گشايشى به كار من عطا فرما و درى از ديدارت به روى‌ام بگشا، تا به بندگان خاصّت رهنمون گشته و از مجالست با ايشان بدانم كه چه بايد بكنم و چه نتيجه‌اى بدست خواهم آورد. به گفته خواجه در جايى :

كجاست هَمْنَفَسى؟ تا كه شرحِ غُصّه دهم         كه دل چه مى‌كشد از روزگارِ هجرانش

بسى شديم و نشد عشق را كرانه پديد         تَبارَکَ الله از اين ره! كه نيست پايانش

جمالِ كعبه مگر عُذرِ رهروان خواهد         كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش

بدين شكسته بيتِ الحَزَن كه مى‌آرد         نشانِ يوسف دل از چهِ زَنَخْدانش؟[25]

و گرنـه  :

نه همّت را اميدِ سربلندى است         نه دعوت را كليدِ آهنينى

نه حافظ را حضورِ درسِ قرآن         نه دانشمند را علمُ اليقينى

محبوبا! مرا همّتى آنچنان نيست كه قربت را جويا شوم و سربلند گردم؛ كه : «أحْسَنُ الشِّيَمِ شَرَفُ الهِمَمِ.»[26] : (بهترين خويها و شيوه‌ها، همّتهاى والاست.) و نيز: «خَيْرُ

الهِمَمِ أعْلاها.»[27] : (بهترين همّتها، بلندترين آنهاست.) و همچنين: «مَنْ صَغُرَتْ هِمَّتُهُ، بَطَلَتْ فَضيلَتُهُ.»[28] : (هر كس همّتش كوچك باشد، شايستگى‌اش از بين مى‌رود.) و دعاهايم

هم با حالت اضطرار نمى‌باشد كه كليدى براى گشايش من شود؛ زيرا فرموده‌اى : «أمَّنْ يُجيبُ المُضْطَرَّ إذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ؟!»[29] : (يا كسى كه بيچاره را هنگامى كه او را

مى‌خواند، اجابت مى‌كند و بدى و گرفتارى را ] از او [ برطرف مى‌سازد؟!) و از راهنمايى‌هايى قرآن هم بهره‌اى نمى‌گيرم تا به تو هدايتم نمايد و دواى درد خود را از آن بيابم؛ كه: «يا أيُّهَا النّاسُ! قَدْ جآءتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَشِفآءٌ لِما فِى الصُّدُورِ وَهُدىً وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ »[30] : (اى مردم! بى‌گمان موعظه و پندى از جانب پروردگارتان، و درمان و بهبود

آنچه ]بيماريهاى [ كه در دلهايتان است، و هدايت و راهنمايى و رحمت براى مؤمنان، به سوى شما آمده است.) و نيز: «وَإذا قُرِءَ القُرْآنُ، فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأنْصِتُوا، لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ »[31] : (و

هر گاه قرآن خوانده مى‌شود، بدان گوش فرا داده و ساكت و خاموش باشيد، اميد آنكه مورد رحمت ] خداوند [ قرار گيريد.) و نيز: «إنَّ هذَا القُرْآنَ يَهْدى لِلَّتى هِىَ أقْوَمُ، وَيُبَشِّرُ المُؤْمِنينَ »[32] : (براستى كه اين قرآن، به آن ] راهى و روشى [ كه استوارتر است راهنمايى

نموده، و مؤمنان را بشارت مى‌دهد.) و همچنين: «وَلَقَدْ يَسَّرْنا القُرْآنَ لِلذِّكْر، فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ»[33] : (و مسلّمآ ما قرآن را براى يادآورى آسان ساخته‌ايم، پس آيا يادآورنده‌اى

وجود دارد؟) و دانشمندان را هم علم اليقينى كه به حضرتت راهنمايم شوند نمى‌باشد تا از اين طريق به عين اليقين و حق‌اليقين راه يابم.

پس چاره ساز من همان گشودن درِ ميخانه است تا مآل كار خود را از پيشْبينى سؤال نمايم؛ كه: «إتَّقُوا فَراسَةَ المُؤمِنِ؛ فَإنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللهِ ـعَزَّوَجَلَّ ـ.»[34] : (از زيركى و

هوشيارى و پيش‌گويى مؤمن بپرهيزيد؛ زيرا او به نور خداوند ـعزّوجلّ ـ مى‌نگرد.) و به گفته خواجه در جايى :

خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينم و مرادى طلبيم

زادِ راهِ حَرَمِ دوست نداريم مگر         به گدايى ز دَرِ ميكده زادى طلبيم

بر در مدرسه تا چند نشينى؟ حافظ !         خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم[35]

[1] . بقره : 51.

[2] . اعراف : 142.

[3] . اصول كافى، ج2، ص16، روايت 3.

[4] . وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[5] . زمر : 65.

[6] . نساء : 36.

[7] . يوسف : 38.

[8] . نساء : 48.

[9] . كهف : 110.

[10] . يوسف : 105.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 272، ص216.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 366، ص275.

[13] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب المروّة، ص362.

[14]

[15] . غرر و درر موضوعى، باب المروّة، ص363.

[16] . صحيفه سجاديّه 7، دعاى 46.

[17] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.

[18]

[19] . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص17.

[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 168، ص146.

[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 147، ص133.

[22] . روم : 30.

[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص122.

[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[25] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص256.

[26] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب الهّمة، ص423.

[27]

[28] . غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص424.

[29] . نمل : 62.

[30] . يونس : 57.

[31] . اعراف : 204.

[32] . اسراء : 9.

[33] . قمر : 17.

[34] . اصول كافى، ج1، ص218، روايت 3.

[35] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص300.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا