• غزل  57

اگر به لطف بخوانى، مزيد الطاف است         وگر به قهر برانى، درونِ ما صاف است

بيان وصف تو گفتن، نه حدّ امكان است         چرا كه وصف تو، بيرون ز حدّ اوصاف است

ز چشم عشق توان ديد روىِ شاهد غيب         كه نور ديده عاشق، زقاف تا قاف است

ز مُصْحَفِ رُخ دلدار، آيتى برخوان         كه آن، بيانِ مقاماتِ كشفِ كشّاف است

عدو كه منطقِ حافظ طمع كند در شعر         همان حديثِ هُما و طريق خَطّاف است

ازاين غزل معلوم مى‌شود كه خواجه در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست بوده، و از طرفى چون به خود نظر مى‌كند مى‌بيند هنوز آمادگى آن را در خويش نمى‌يابد، به گفتار ذيل مى‌پردازد. مى‌گويد :

اگر به لطف بخوانى، مزيد الطاف است         و گر به قهر برانى، درونِ ما صاف است

آرى، نهايت عنايت معشوق آن است كه عاشق هجران كشيده سوخته را به خود راه دهد و آتش درونى‌اش را با جذبات و الطاف خود خاموش سازد. خواجه هم مى‌خواهد بگويد: محبوبا! اگر مرا به پيشگاهت بپذيرى و بنوازى‌ام، بسى سعادت؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ… وَأعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وْقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ.»[1]  : (معبودا! پس ما را ازآنانى قرارده كه به قرب و دوستى خود برگزيده… و از

هجر و خشم و راندنت پناه داده، و در جوار خود در مقام صدق و راستى جايشان داده‌اى.)؛ و اگر به قهر برانى‌ام، هرگز از تو نخواهم رنجيد و سر از آستانه‌ات برنمى‌دارم؛ كه: «فَوَعِزَّتِکَ ـ ياسَيِّدى! ـ لَوِ انْتَهَرْتَنى، ما بَرِحْتُ عَنْ ]مِنْ [ بابِکَ، وَلا كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِکَ، لِمَا انْتَهى إلَىَّ ـ ياسَيِّدى! ـ مِنَ المَعْرِفَةِ بِجُودِکَ وَكَرَمِکَ. وَأنْتَ الفاعِلُ لِما تَشآءُ، تُعَذِّبُ مَنْ تَشآءُ بِما تَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ، وَتَرْحَمُ مَنْ تَشآءُ بِما تَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ ]وَ[ لا تُسْئَلُ عَنْ فِعْلِکَ…»[2]  : (پس

به عزّت و عظمتت سوگند ـ اى سرور من! ـ اگر مرا برانى، از درگاه تو جدا نخواهم شد و از خاكسارى و اظهار دوستى و مهربانى به درگاهت دست نخواهم كشيد. به خاطر آنچه از شناخت جود و كرم و بزرگوارى‌ات ـ اى سرور من! ـ به من رسيده. و تو هرچه بخواهى انجام مى‌دهى. هر كس را به هرچه و هر صورت بخواهى عقاب نموده، و هر كه را به هرچه و هر گونه كه بخواهى مورد رحمت خويش قرار مى‌دهى. ]و[ هيچگاه از انجام كارت بازخواست نمى‌شوى.) و به گفته خواجه در جايى :

ساقىِ سيمْ ساقِ من، گرهمه زهر مى‌دهد         كيست كه تن چو جام مِىْ جمله دهن نمى‌كند؟

دل به اميد وصل او، همدم جان نمى‌شود         جان به هواى كوى او، خدمت تن نمى‌كند

كُشته غمزه توشد، حافظ ناشنيده پند         تيغ سزاست هركه را درك سخن نمى‌كند[3]

بيان وصفِ تو گفتن، نه حدّ امكان است         چرا كه وصف تو بيرون زحدّ اوصاف است

آرى، موجود ممكن تا زمانى كه خويش را از خودبينى و خودپرستى جدا نكرده، نمى‌تواند معشوق حقيقى را آن گونه كه اوست، توصيف نمايد. و چون خود را فراموش كند و به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) نايل گردد، شايستگى توصيف نمودن او را مى‌يابد. و حضرت محبوب نيز وصف نمودن او را پذيرا مى‌گردد، چرا كه ديگر دراين منزلت، وى نيست كه او را مى‌ستايد؛ كه: ( سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ، إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ. )[4]  : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه توصيفش مى‌نمايند، مگر توصيف

بندگان پاك ]به تمام وجود[ خدا.) خواجه هم مى‌گويد :

بيان وصف تو گفتن، نه حدّ امكان است         چرا كه‌وصف تو بيرون زحدّ اوصاف‌است

كه: «مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ حَدَّهُ، وَمَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ، وَمَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أبْطَلَ أزَلَهُ.»[5]  : (هركس او را

توصيف كند، بى‌گمان محدودش مى‌شمارد، و هر كه محدودش شمرد حتماً او را به شمار درخواهد آورد، و هر كس او را بشمارد، ازليّت او را باطل ساخته است.)

زچشمِ عشق توان ديد روىِ شاهدِ غيب         كه نور ديده عاشق، زقاف تا قاف است

آرى، بشر تا در خودبينى و خودستايى بسر مى‌برد، ديده دلش به تماشاى جمال بى‌مثال تجلّى دهنده عالم هستى گشوده نخواهد شد و چون از حجاب خودى جدا شود، عشق حضرت محبوب سراسر وجودش را فراگرفته و هستى‌اش بسوزاند؛ اينجاست كه معشوق به جاى عاشق مى‌نشيند و ديگر از عاشق اثرى نمى‌ماند و نور ديده دلش از قاف تا قاف مى‌شود؛ كه: «فَإذا أحْبَبْتُهُ، كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِهِ.»[6]  : (پس آنگاه كه او را به دوستى گرفتم، گوش او مى‌شوم كه بدان

مى‌شنود، و چشم او كه بدان مى‌نگرد.) و اگر او را هم مى‌بيند، به ديده او مى‌نگرد، خواجه هم مى‌گويد: «زچشم عشق توان ديد روىِ شاهدِ غيب».

اين عشق فطرى و ازلى است؛ كه 🙁 إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً. )[7]  : (براستى كه ما امانت

]ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس از تحمّل آن سرپيچى نموده و هراسيدند، و انسان آن را حمل نمود، همانا كه او بسيار ستمگر و نادان است.) و نيز: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[8] : (سپس مخلوقات را در طريق خواسته

خويش روان گردانيده، و در راه دوستى به خود برانگيخت.) و به‌گفته خواجه درجايى :

آسمان، بار امانت نتوانست كشيد         قرعه فال به نام من ديوانه زدند

نقطه عشق، دلِ گوشه نشينان خون كرد         همچو آن خال، كه بر عارض جانانه زدند

ما به صد خرمن پندار زِ رَه چون نرويم         چون رَهِ آدم خاكى به يكى دانه زدند[9]

امّا حجابهاى عالم خاكى و خودپسنديها و تعلّقات است كه بشر را ازآن محجوب داشته.

زمُصحفِ رُخ دلدار، آيتى برخوان         كه آن بيانِ مقامات كشفِ كشّاف است

اى خواجه! عالَم، مظهر تجلّيات اسماء و صفاتِ جلال و جمال حقّ تبارك و تعالى، و كتابى از ظهورات او سبحانه مى‌باشد. اگر شهود او ميسّرت نمى‌گردد، آيه‌اى از مظاهر و رُخ دلدار برخوان تا ازاين رهگذر راهى به ملكوت آنان بيابى و حضرت دوست را به جمال و كمال با آنها مشاهده نمايى. مقامات اهل كشف نيز اين گونه بوده؛ كه: ( إنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأرْضِ… لاَياتٍ لاُِولِى الألْبابِ. )[10]  : (براستى كه

در آفرينش آسمانها و زمين… نشانه‌هاى روشنى براى خردمندان است.) و نيز: «أنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْءٍ.»[11]  : (تويى كه درهمه چيز خودت را به

من شناساندى، تا اينكه تو را آشكار در هر چيز ديدم.)؛ زيرا حقّ سبحانه در كنار موجودات تجلّى نفرموده و نمى‌كند؛ كه: ( سَنُرِيهمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الحَقُّ. أوَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهيدٌ. )[12] : (بزودى نشانه‌هاى خود را

درآفاق و نواحى ]جهان [ و در خودشان به ايشان نشان خواهيم داد، تا برآنان روشن شود كه تنها او حقّ است، آيا ]براى حقّ بودن  [پروردگارت بس نيست كه براستى او بر همه چيز مشهود است؟!) و نيز: «ألْحَمْدُ ِللهِ المُتَجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ!»[13] : (سپاس مخصوص

خداوندى است كه به واسطه مخلوقاتت براى آنها هويدا و آشكار گشته.)

و ممكن است مراد خواجه از «مُصحف رُخ دلدار»، رسول الله و اوصيائش  : باشند كه مظهر كامل تجلّيات اعظم حضرت حقّ تبارك و تعالى هستند. بخواهد بگويد: اى خواجه! اگر طالب كمالات انسانى و مشاهدات الهى مى‌باشى، بايد آن را از طريق توجّه به اهل عصمت بدست آورى؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُکَ بِالتَّجَلِّى الأعْظَمِ.»[14]  :

(خدايا! به ]حقّ [ تجلّى اعظم‌ات، درخواست مى‌كنم.) و نيز: «مَنْ أرادَ اللهَ بَدَأَ بِكُمْ، وَمَنْ وَحَّدَهُ قَبِلَ عَنْكُمْ، وَمَنْ قَصَدَهُ تَوَجَّهَ بِكُمْ، مَوالِىَّ! لا اُحْصى ثَنآئَكُمْ، وَلا أبْلُغُ مِنَ المَدْحِ كُنْهَكْمْ، وَمِنَ الوَصْفِ قَدْرَكُمْ، وَأنْتُمْ نُورُ الأخْيارِ، وَهُداةُ الأبْرارِ، وَحُجَجُ الجَبّارِ، بِكُمْ فَتَحَ اللهُ وَبِكُمْ يَخْتِمُ، وَبِكُمْ يُنَزِّلُ الغَيْثُ، وَبِكُمْ يُمْسِکُ السَّمآءَ أنْ تَقَعَ عَلَى الأرْضِ إلّا بِإِذْنِهِ، وَبِكُمْ يُنَفِّسُ الهَمَّ وَيَكْشِفُ الضُّرَّ.»[15]  :

(هركس خدا را خواست به شما آغاز نمود، و هر كه به يگانگى او اعتقاد پيدا كرد از شما پذيرفت ]و اخذ كرد[، و هركس او را قصد نمود به شما توجّه كرد، ]اى  [سروران من! من نمى‌توانم ثنا و ستايش شما را به شماره درآورده و به كنه و حقيقت مدح و مقدار توصيف شما برسم. و حال آنكه شماييد نور و روشنايى خوبان، و راهبران نيكان، و حجّتهاى خداوند جبّار ]= جبران كننده يا متكبّر[، به شما خداوند ]هر امرى را[ گشوده و آغاز نموده و به شما پايان مى‌دهد. و به شما باران را فرومى‌فرستد، و به شما آسمان را نگاه مى‌دارد تا جز به اذن او بر زمين فرونيآيد. و به شما اندوه را گشوده و رنج و ناراحتى را برطرف مى‌نمايد.)

عدو كه منطقِ حافظ طمع كند در شعر         همان حديث هُما[16]  و طريق خَطّاف است

خواجه با مثل معروف «هما» پرنده معروف و «خطّاف» شب پره به مورد لطف دوست قرار گرفتن خود در گفتار شيرين، و پر محتوايى آن اشاره مى‌كند و مى‌گويد : منطق ما، منطقى نيست كه هركسى بتواند طمع آن را داشته باشد. سايه دولت دوست است كه برسر هركس چون من افتد، او را ياراى گفتارى چنين مى‌باشد، و كسى كه چون شب پره نمى‌تواند به خورشيد حقيقت نظر كند، بهره‌اى از او نخواهد داشت. در جايى مى‌گويد :

آن كه در طرزِ غزل، نكته به حافظ آموخت         يارِ شيرين سخنِ نادره گفتار من است[17]

و در جايى هم مى‌گويد :

حافظ! تو ختم كن، كه هنر خود عيان شود         با مدّعى،نزاع و محابا چه‌حاجت‌است؟[18]

و نيز در جايى مى‌گويد :

حافظ! چو آبِ لطف زنظم تو مى‌چكد         حاسد چگونه نكته تواند برآن گرفت[19]

و همچنين در جايى مى‌گويد :

حافظ! ببر تو گوىِ فصاحت، كه مدّعى         هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت[20]

و بالاخره در جايى مى‌گويد :

خزينه دل حافظ زگوهر اسرار         به يُمن عشق تو، سرمايه جهانى دار[21]

[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص69.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 208، ص174.

[4] ـ صافّات : 159 و 160.

[5] ـ نهج البلاغة، خطبه 152.

[6] ـ اصول كافى، ج2، ص352، از روايت 7.

[7] ـ احزاب : 72.

[8] ـ صحيفه سجّايّه  7، دعاى 1.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.

[10] ـ آل عمران : 190.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[12] ـ فصّلت : 53.

[13] ـ نهج البلاغة، خطبه 108.

[14] ـ مصباح كفعمى، ص535، و بلد الأمين، ص183.

[15] ـ بحار الانوار، ج:102 ص131 ـ 132.

[16] ـ گفته‌اند: پرنده هما بر سر هركس سايه افكند، درآينده پادشاه مى‌شود.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 41، ص65.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 51، ص72.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص83.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص99.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 141، ص129.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا