• غزل  569

صوفى! بيا كه شد قَدَحِ لاله پُر ز مِىْ         طامات تا به چند و خرافات تا به كى؟

بگذر ز كبر و ناز كه ديده است روزگار         چينِ قباىِ قيصر و طَرْفِ كلاهِ كِىْ

هشيار شو كه مرغ سحر گشت مست، هان!         بيدار شو كه خوابِ عدم در پى است هِىْ!

خوش نازكانه مى‌چمى اى شاخِ نوبهار!         كآشفتگى مبادت از آشوبِ بادِ دِىْ!

بر مِهْرِ چرخ و عشوه او، اعتماد نيست         اى واى بر كسى كه شد ايمن ز مكرِ وى!

فردا شرابِ كوثر و حور از براى ماست         و امروز نيز دلبرِ مَهْ روى و جامِ مِىْ

بادِ صبا ز عهدِ صبى ياد مى‌دهد         جانْ دارويى كه غم ببرد در دِهْ اى بُنَىْ!

حشمت ببين و سلطنتِ گُل كه گستريد         فرّاشِ باد، هر وَرَقى را به زيرِ پى

در دِهْ به ياد حاتَمِ طِىْ جامِ يك منى         تا نامه سياهِ بخيلان كنيم طِىْ

ز آن مِىْ كه داد رنگِ طبيعى به ارغوان         بيرون فكند لطفِ مزاج از رُخَش به خوى

بشنو كه مطربانِ چمن راست كرده‌اند         آهنگِ چنگ و بربط و طنبور و ناى و نى

مسند به باغ بَرْ كه به خدمت چو بندگان         اِستاده است سَرْو و كمر بسته است نِىْ

اشياءِ روزگار به مِىْ ساز در گِرُو         كز مرد راه، باز نمانده است هيچ شى

حافظ! حديثِ سِحْرِ فريبِ خوشت رسيد         تا حدّ چين و شام و به اقصاىِ روم و رِىْ

خطاب خواجه در بيشتر ابيات اين غزل با زاهد پشمينه پوش بوده، و خواسته وى را دعوت به فطرت نمايد و از قشر به لبّ راهنما گردد. مى‌گويد :

صوفى! بيا كه شد قَدَحِ لاله پُر ز مِىْ         طامات تا به چند و خرافات تا به كى؟

بگذر ز كبر و ناز كه ديده است روزگار         چينِ قباىِ قيصر و طَرْفِ كلاهِ كِىْ

هشيار شو كه مرغ سحر گشت مست، هان!         بيدار شو كه خوابِ عدم در پى است هِىْ!

اى زاهد و پشمينه پوشى كه خود را سرگرم لاطائلات و خرافات نموده و خويش را به عبادات قشرى براى رسيدن به نعمتهاى بهشتى مشغول ساخته و از حضرت محبوب غافل گشته و به خود مغرورى! قدرى به خود آى و ببين چگونه مظاهر جهان طبيعت تو را دعوت به مشاهده جمال بى‌نظير او مى‌نمايند و مى‌گويندت: بيا از عالم مُلك ما به ملكوتمان راه ياب، و قدح گل لاله را كه يكى از موجودات است، پر زِمىْ ببين كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ، الّا عِندَنا خَزآئِنُهُ »[1] : (هيچ چيزى نيست مگر اينكه

گنجينه‌هايش نزد ماست.)، تا از كبر و خودبينى و عبادات قشرى‌ات چشم پوشى و به عبادات لبّى پردازى. روزگار چون تو خودخواه و خودبين زياد ديده، ببين مرغ سحر را كه از ديدن گل چگونه مست گرديد، كنايه از اينكه مردان خدا را كه از خود تهى
گشته‌اند ببين چگونه از مشاهدات و تجلّيات نيمه‌شب حضرتش مست گرديده‌اند، تو هم زاهدا بيا از خواب غفلت بيدار و هشيار شو تا از ديدار او بهره‌مند گردى و منزلتى معنوى بدست آورى. به گفته خواجه در جايى :

اى دل! بيا كه ما به پناه خدا رويم         ز آنچ آستينِ كُوته و دستِ دراز كرد

صنعت‌مكن كه هر كه محبّت‌نه راست باخت         عشقش به روى دل دَرِ محنت فراز كرد

اى‌كبك خوش خرام!كه خوش مى‌روى به ناز         غرّه مشو كه گربه عابد نماز كرد

فردا كه پيشگاهِ حقيقت شود پديد         شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد[2]

زيرا پس از اين جهانت كمالى حاصل نخواهد شد و به خواب عدم گرفتار خواهيم شد.

خوش نازكانه مى‌چمى اى شاخِ نوبهار!         كآشفتگى مبادت از آشوبِ بادِ دِىْ!

بر مِهْرِ چرخ و عشوه او، اعتماد نيست         اى واى بر كسى كه شد ايمن ز مكرِ وى!

اى شاخه سبز و خرّم بهارى! در ميان چمنزار خوش مى‌چَمى و بر خود مى‌بالى، و غافل از باد دى مى‌باشى. كنايه از اينكه: زاهدا! بر نشاط جوانى و اين جهان فانى نمى‌توان اعتماد كرد، بسيار به خود و عبادات قشرى و اعمال ظاهرى‌ات مبال؛ زيرا تهيدستى هركس پس از مرگ ظاهر خواهد شد بيا و امروز از اعمال لبّى توشه‌اى بردار، از مهر چرخ و مكر زمانه نمى‌توان ايمن شد. ناگهان بانگى برآيد خواجه مرد و سپس مى‌نگرى سرمايه عمرت را به كاهى معامله نموده‌اى؛ كه: «إحْفَظْ عُمْرَکَ مِنَ التَّضْييعِ لَهُ فى غَيْرِ العِبادَةِ وَالطّاعاتِ.»[3] : (عمر خويش را، از تباه ساختن آن در غير عبادت و طاعتهاى

] خداوند [، نگاه دار.) و نيز: «إنَّ أنْفاسَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ، فَلاتُفْنِها إلّا فى طاعةٍ تُزْلِفُکَ.»[4]  :

(براستى كه نَفَسها و دمهاى تو، جزءجزء عمر توست پس آنها را جز در طاعت و عبادتى كه ] به خدا [ نزديكت سازد، از بين مبر) و همچنين: «مَنْ أفْنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ ما يُنْجيهِ، فَقَدْ أضاعَ مَطْلَبَهُ.»[5] : (هركس عمر خويش را در غير آنچه مايه نجات و رهايى اوست از بين

ببرد، بى‌گمان مقصودش را گم كرده است.) و به گفته خواجه در جايى :

ايمن مشو ز عشوه دنيا كه اين عجوز         مكّاره مى‌نشيند و محتاله مى‌رود

چون سامرى مباش كه زَرْ ديد و از خرى         موسى بِهَشت و از پى گوساله مى‌رود[6]

فردا شرابِ كوثر و حور از براى ماست         و امروز نيز دلبرِ مَهْ روى و جامِ مِىْ

زاهدا! هركس در اين عالم با عبادات خالصانه به فطرت خود باز گردد؛ كه : «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ »[7] : (پس استوار و مستقيم، روى ] و تمام وجود  [خويش

را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.) و توجه از حور و قصور برداشته و به صاحب و خالق آنها نظر نمايد، نه تنها امروزش با حضرت دوست و جمال دلآرايش در عيش است، كه فردا هم به ديدار او و به شراب كوثر و حور متنعّم خواهد بود؛ كه: «لَهُمْ مايشآؤُن فيها، وَلَدَيْنا مَزيدٌ»[8]  :

(براى آنان هرچه بخواهند، در آنجا ] = بهشت [ فراهم است، و نزد ما
افزون بر آن وجود دارد.) و: «ألعَمَلُ الصّالِحُ أفْضَلُ الزّادَيْنِ.»[9] : (عمل صالح، برترين ] توشه

از ميان [ دو توشه ] دنيوى و اُخروى [ است.) و نيز : «ألمَرْءُ لايَصْحَبُهُ إلّاَ العَمَلُ.»[10] : (] در آخرت [ جز عمل و كردار با انسان همراه نخواهد بود.) و همچنين:  «ألقَرينُ النّاصِحُ هُوَ العَمَلُ الصّالِحُ.»[11] : (تنها يار و همتاى اندرزگو و خيرخواه ] انسان [ عمل صالح و شايسته

مى‌باشد.) و نيز: «أقْرَبُ النّاسِ مِنَ الأنْبيآء ]  : [ أعْمَلُهُمْ بِما امَرُوا بِهِ.»[12] : (نزديكترين مردم به پيامبران ]  : [ عاملترين ايشان به دستورات و فرامين ايشان مى‌باشند.) و يا اينكه : «بَرَكَةُ العُمْرِ فى حُسْنِ العَمَلِ.»[13] : (بركت و فزونى عمر در نيكويى عمل است.) و به گفته

خواجه در جايى :

ز مشكلاتِ طريقت عنان متاب اى دل!         كه مرد راه نيانديشد از نشيب و فراز

در اين مقام مجازى بجز پياله مگير         در اين سراچه بازيچه غيرِ عشق مباز[14]

ولى آنكس كه در اين عالم، عبادات خود را براى رسيدن به حور و قصور انجام دهد، و توجّه به فطرت نداشته باشد، و حضرت دوست را موردنظر خود قرار ندهد، فردا جز صورتى از نتايج اعمالش نخواهد داشت.

بادِ صبا ز عهدِ صبى ياد مى‌دهد         جانْ دارويى كه غم ببرد در دِهْ اى بُنَىْ!

زاهدا! چون نسيمهاى قدسى دوست و نفحات جانفرايش وزيدن گيرد، عهد عشق ازلى‌ات را يادآور مى‌شود. اى فرزند بيا و جان خود را با اعمال صالحه زنده دار، تا نسيم باد صبا و نفحات الهى چراغ وجودت را باز روشن به عشق فطرى و ازلى گرداند و چون ازل از «ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ »[15] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!) «بَلى،

شَهِدْنا»[16] : (آرى، گواهى مى‌دهيم.) گويى كه: «يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! إسْتَجيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ

إذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ »[17] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! هنگامى كه خدا و رسولش براى

آنچه مايه حيات و زندگانى‌تان است شما را مى‌خوانند، بپذيريد.) و نيز: «ألا مُسْتَعِدَّ لِلِقآءِ رَبِّهِ قَبْلَ زُهُوقِ نَفْسِهِ؟»[18] : (آيا كسى نيست كه پيش از بيرون آمدن جانش ] از بدن [، براى

ملاقات پروردگارش آماده شود؟) اينجاست كه غم جهان فانى و مشكلات بعد از اين جهان از دلت خواهد ريخت. در جايى مى‌گويد :

ما آزموده‌ايم در اين شهر بختِ خويش         بايدبرون كشيد از اين ورطه رَخْتِ خويش

گر موجْ خيزِ حادثه سر بر فلك زند         عارف به آب تر نكند رَخْتِ پَخْتِ خويش

خواهى كه سخت‌و سستِجهان بر تو بگذرد         بگذر زعهدِ سست و سخنهاى سختِ خويش[19]

حشمت ببين و سلطنتِ گُل كه گستريد         فرّاشِ باد، هر وَرَقى را به زيرِ پى

زاهدا! ملاحظه كن نسيم صبح و فرّاش باد صبا را كه با وزيدنش ورقهاى گل را از غنچگى و پوشيدگى برملا مى‌كند. تو هم اگر مى‌خواهى مظاهر عالم از غنچه بودن بيرون آيند و حقيقت خود را بر تو مكشوف سازند، به انتظار آن نسيمها و نفحات سحرگاهان باش تا چون وزيدن گيرد از آن بهره‌مند گردى و حضرت محبوب را در مظاهر و با مظاهر و از ملكوتشان جلوه‌گر ببينى. در جايى مى‌گويد :

بيدار شو اى ديده! كه ايمن نتوان بود         زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است

معشوق عيان مى‌گذرد بر تو و ليكن         اغيار همى بيند از آن بسته نقاب است

در بزم دل‌از روى تو صد شمع برافروخت         وين‌طُرفه كه بر روى‌تو صد گونه‌حجاب است

سبز است دَر و دشت بيا تا نگذاريم         دست‌از سرِآبى‌كه‌جهان جمله‌سراب‌است[20]

در دِهْ به ياد حاتَمِ طِىْ جامِ يك منى         تا نامه سياهِ بخيلان كنيم طِىْ

ز آن مِىْ كه داد رنگِ طبيعى به ارغوان         بيرون فكند لطفِ مزاج از رُخَش به خوى

گمان مى‌شود اين دو بيت بايد پيش از بيت ختم واقع شود، زيرا مى‌نمايد كه خواجه از نصايح خود به زاهد نادم گرديده و طلب جام يك منى و دو آتشه را براى خويش مى‌نمايد و مى‌گويد: «تا نامه سياه بخيلان كنيم طىّ». خلاصه مى‌خواهد بگويد: اى دوست! ما را چه كار به نصيحت و راهنمايى نمودن آنان كه نمى‌خواهند دُردى آشام باشيم. تجلّيات اسماء و صفاتى‌ات را كه مظاهرت را به آن آراسته‌اى به من عطا كن تا چشم از جمالهاى ظاهرى اين جمال و عالم ديگر بپوشم و مستى آنم از توجّه به مظهريتشان باز دارد كه: «إذا أكْرَمَ اللهُ عَبْدآ، شَغَلَهُ بِمَحَبَّتِهِ.»[21] : (هرگاه خداوند

بنده‌اى را گرامى بدارد، او را به دوستى خويش سرگرم مى‌فرمايد.) و نيز: «ضاعَ مَنْ كانَ مَقْصَدُهُ غَيْرَ اللهِ.»[22] : (نابود و گمراه گشت كسى كه مقصدش غير خدا باشد.) و باز: «مَنِ انْقَطَعَ إلى غَيْرِ اللهِ شَقِىَ وَتَعَنّى.»[23] : (هركس ] از خدا [ گسسته و به غير خدا بپيوندد، به

بدبختى و گرفتارى و رنج دچار مى‌گردد.) به گفته خواجه در جايى :

مخمور جام عشقم ساقى بده شرابى         پر كن قدح كه بى مى مجلس ندارد آبى

عشق رخ چو ماهش در پرده راست نايد         مطرب به زن نوائى ساقى بده شرابى

در انتظار رويت ما و اميدوارى         وز عشوه لبانت ما و خيال و خوابى[24]

بشنو كه مطربانِ چمن راست كرده‌اند         آهنگِ چنگ و بربط و طنبور و ناى و نى

مسند به باغ بَرْ كه به خدمت چو بندگان         اِستاده است سَرْو و كمر بسته است نِىْ

اشياءِ روزگار به مِىْ ساز در گِرُو         كز مرد راه، باز نمانده است هيچ شى

زاهدا! گوش هوشِ خود باز كن و مسند خويش به باغ بر و ببين بلبلان و ساير پرندگان خواننده چگونه در وجد و حالند و چگونه در مقابل معشوق خويش، گل و سبزه، در شورند، و ببين سرو را چگونه چون بندگان در مقابل چمنزار مظاهر زيباى جهان طبيعت ايستاده و بنگر«نى» را چسان كمر عبوديت و خضوع در ميان بسته. تو هم‌چنين باش و عاشقانه و عارفانه به آنها نظر كن، تا به ملكوتشان راه يابى و هيچ چيز بر تو مخفى نماند؛ كه: «سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الحَقُّ، أوَلَمْ يَكْفِ بَربِّکَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهيدٌ؟! ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ »[25]

 . فصّلت : 53 ـ 54.

: (بزودى نشانه‌هاى روشن خويش در آفاق ] جهان [ و در وجود خودشان را به آنها نشان خواهيم داد، تا براى ايشان روشن گردد كه تنها خداوند حقّ است. آيا براى ] حقّ بودن [ پروردگارت همين بس نيست كه او بر هر چيزى مشهود است؟! آگاه باش! كه همانا آنان از ملاقات پروردگارشان درشكّند، هان! بدرستى كه او بر هر چيزى احاطه
دارد.) و نيز: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[26] : (و تويى كه خويش را در همه چيزها به من شناساندى پس تو را آشكار و

هويداى در هر چيز ديدم و تويى آشكار براى هر چيز.)

حافظ! حديثِ سِحْرِ فريبِ خوشت رسيد         تا حدّ چين و شام و به اقصاىِ روم و رِىْ

مراد خواجه از «سحر فريب»، گفتار شيرين و توحيدى اوست كه گفتار ديگران را تحت‌الشّعاع خود قرار داده. والحق چنين است اگر كسى را آگاهى بر ظرافت شعرى و ادبى و معارف الهى باشد. به قول خود خواجه در جايى :

زبان كلكِ تو حافظ ! چه شكر آن گويد         كه تحفه سخنش مى‌برند دست به‌دست[27]

و نيز در جايى مى‌گويد :

حافظ ! ببر تو گوى فصاحت كه مدّعى         هيچش‌هنر نبود و خبر نيز هم نداشت[28]

و همچنين مى‌گويد :

حافظ ! تو اين دعا ز كه آموختى كه يار         تعويذ كرد شعر تو را و به زر گرفت[29]

و نيز مى‌گويد :

خزينه دل حافظ ز گوهرِ اسرار         به يمن عشقِ تو سرمايه جهانى داد[30]

[1] . حجر : 21.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 219، ص182.

[3] . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[4] . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[5] . غرر و درر موضوعى، باب العمر، 276.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 207، ص173.

[7] . روم : 30.

[8] . ق : 35.

[9] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص277.

[10]

[11] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص278.

[12]

[13] . غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص279.

[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص241.

[15] . اعراف : 172.

[16] . اعراف : 172.

[17] . انفال : 24.

[18] . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.

[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 345، ص262.

[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 58، ص76.

[21] و 3 . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.

[22]

[23] . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص17.

[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 587، ص421.

[25] . فصّلت : 53 ـ 54.

[26] . اقبال الاعمال، ص350.

[27] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 45، ص68.

[28] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص99.

[29] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص106.

[30] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 141، ص129.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا