• غزل  566

ز دلبرم كه رساند نوازشِ قلمى؟         كجاست پيكِ صبا؟ گو: بيا بكن كَرَمى

دلم گرفت ز سالوسِ و طبلِ زيرِ گليم         خوشا دمى! كه به ميخانه بر كُنم عَلَمى

حديثِ چون و چرا، دردِ سر دهد ساقى!         پياله گير و بياسا به عمرِ خويش دمى

طبيبِ راه نشين دردِ عشق نشناسد         برو بدست كن اى مردهْ دل! مسيح دمى

قياس كردم تدبيرِ عقل در رَهِ عشق         چو شبنمى‌است كه در بحر مى‌كشد رقمى

بيا كه وقت شناسان دو كَوْن بفروشند         به يك پيالهِ مِى صاف و صُحبتِ صَنَمى

دوام عيش و تنعّم نه شيوه عشق است         اگر معاشرِ مايى، بنوش نيشِ غمى

نمى‌كنم گله امّا سحابِ رحمتِ دوست         به كِشتزارِ جگر تشنگان نداد نمى

بيا كه خرقه من گرچه وقفِ ميكده‌هاست         زمالِ وقف نبينى به نام من دِرَمى

چرا به يك نِىِ قندش نمى‌خرند آن‌كس         كه كرد صد شكر افشانى از نِىِ قلمى

سراىِ قدر تو شاها! به‌دستِ حافظ نيست         بجز نياز شبىّ و دعاىِ صبحدمى

خواجه در اين غزل، در مقام تقاضا و تمنّاى ديدار حضرت دوست بوده و مى‌گويد :

ز دلبرم كه رساند نوازشِ قلمى؟         كجاست پيكِ صبا؟ گو: بيا بكن كَرَمى

كيست تا از يار مهربانم پيامى دلنواز آورد؟ و كجاست نفحات راحتى بخش و روح افزايش؟ تا از دورى و هجرانم برهاند و به وعده وصالم دلخوش نمايد؛ كه: «إنَّ للهِِ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ ألا! فَتَرصَّدُوا لَها.»[1] : (براستى كه براى خداوند در روزهاى

روزگارو عمر شما نسيمهايى است، هان! آماده و چشم به راه آنها باشيد.) و به گفته خواجه در جايى :

مرحبا! اى پيك مشتاقان! بگو پيغامِ دوست         تا كنم جان از سَرِ رغبت، فداىِ نام دوست

من نوشتم نامه‌اى از شرحِ حال خود ولى         دردِسر باشد نمودن بيش از اين، ابرامِ دوست[2]

و نيز در جايى مى‌گويد :

صبا! اگر گذرى افُتدت به كشورِ دوست         بيار نفحه‌اى از گيسوىِ مُعَنْبَرِ دوست

به جان او كه به شكرانه جان برافشانم         اگر به سوى من آرى، پيامى از بَرِ دوست

وگر چنانچه در آن حضرتت نباشد بار         براى ديده بياور غبارى از دَرِ دوست

من گدا و تمنّاىِ وصل او هيهات!         مگر به خواب ببينم جمال و منظر دوست[3]

دلم گرفت ز سالوسِ و طبلِ زيرِ گليم         خوشا دمى! كه به ميخانه بر كُنم عَلَمى

تا به كى سرّ خويش از بيگانگان و زهّاد قشرى مخفى بدارم، و شور باطنى‌ام را در عشق ديدار محبوب آشكار نسازم، و طبل عاشقى خويش را به گليم زهد بپوشانم؟ خوشا دمى كه پرچم و عَلَم مِىْ پرستى و مراقبه خود را به جمال او برپا كنم! تا همه خلق بدانند كه شاهد بازم. كنايه از اينكه: محبوبا! از ديدارت برخوردارم بفرما و در انتظارم مگذار. به گفته خواجه در جايى :

گر من از باغِ تو يك ميوه بچينم چه شود؟         پيشِ پايى به چراغ تو ببينم چه شود؟

يا رب! اندر كَنَفِ سايه آن سَرْو بلند         گر من سوخته يك‌دم بنشينم چه شود؟

زاهدِ شهر، چو مِهْرِ مَلِک و شحنه گُزيد         من اگر مِهْرِ نگارى بگزينم چه شود؟[4]

و نيز در جايى :

روزگارى است كه ما را نگران مى‌دارى         مُخْلِصان را نه به وضعِ دگران مى‌دارى

گوشه چشمِ رضايى به مَنَت باز نشد         اين‌چنين عزّت صاحب‌نظران مى‌دارى؟

نه گل از داغ غَمَت رَسْت نه بلبل در باغ         همه را نعره زنان جامه دران مى‌دارى[5]

حديثِ چون و چرا، دردِ سر دهد ساقى!         پياله گير و بياسا به عمرِ خويش دمى

محبوبا! اگر بخواهى به جهل ما نظر كنى و از عيوبمان سخن گويى، هيچ‌گاه
بهره‌مند از ديدارت نخواهى نمود، و چون و چرايت به عاشقانت باقى خواهد بود، و همواره محروميّت ما از مشاهده‌ات برقرار؛ پس پياله‌گير و به شراب ديدارت نايل ساز و فانى در خود كن، و تا ابد آسوده خاطر باش، خلاصه بخواهد بگويد : «سُبْحانَکَ! ما أضْيَقَ الطُّرُقَ عَلى مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَهُ! وَما أوْضَحَ الحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَهُ! إلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الوُصُولِ إلَيْکَ، وَسَيِّرْنا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلوفُوُدِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا البَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا العَسيرَ الشَّديدَ.»[6] : (پاك و منزّهى تو! چقدر راهها براى كسى كه تو راهنمايش

نباشى، تنگ است! و چه اندازه حقّ نزد كسى كه به راه حق هدايتش نموده باشى، روشن و واضح است. معبودا! پس ما را در راههاى وصول و رسيدن به درگاهت رهسپار ساز و در بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان. دور را بر ما نزديك و ] كار [ دشوار و سخت را بر ما آسان گردان.) و به گفته خواجه در جايى :

باز آى و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش         وين سوخته را، محرمِ اسرار نهان باش

خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانْبخش         اى دُرج محبّت! به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصّه غبارى ننشيند         اى سيلِ سرشك! از عقبِ نامه روان باش[7]

و ممكن است مراد خواجه از «ساقى» استاد باشد.

طبيبِ راه نشين دردِ عشق نشناسد         برو بدست كن اى مردهْ دل! مسيح دمى

اى خواجه! طبيبهاى ظاهرى و آنان كه جز به درد عالم طبيعى تو آگاه نيستند، و يا زهّاد قشرى كه آنان را به مشكلات معنوى اطّلاعى نيست، مداوايت نتوانند كردن؛ زيرا درد عشق، نه دردى است كه هركس را بر آن بينايى باشد، مرشد كامل و مسيح دمى بايد تا با راهنماييها و نَفَس ملكوتى‌اش معالجه‌ات كند. به گفته خواجه در جايى :

دلِ بيمار شد از دست، رفيقان! مددى         تا طبيبش به سر آريم و دوايى بكنيم

خشك شد بيخِ طَرَب، راهِ خرابات كجاست؟         تا در آن آب و هوا، نشو و نمايى‌بكنيم[8]

و در جايى نيز مى‌گويد :

دردِ مرا طبيب نداند دوا، كه من         بى‌دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم

گفتى: بيار رَخْتِ اقامت، به كوى ما         من خود به‌جان تو كه از اين كوى نگذرم[9]

و ممكن است منظور خواجه از «طبيبِ راه‌نشين» عقل باشد؛ لذا مى‌گويد :

قياس كردم تدبيرِ عقل در رَهِ عشق         چو شبنمى است كه در بحر مى‌كشد رقمى

تدبيرهاى عقل را در مقابل روشنگريهاى عشق همانند شبنمى در مقابل دريا ديدم، دانستم عقل مشكل مرا حل نخواهد كرد؛ زيرا او خود عاجز و محتاج به حضرت دوست مى‌باشد، و راهنماى عاقلان و كسانى است كه به خود اعتماد نموده‌اند، نه آنان كه تدبير خويش از كف داده و به جنون عاشقى مبتلايند. درد ايشان را جز دوست و معشوق حقيقى مداوا نخواهد كرد؛ به گفته خواجه در جايى :

در نظرْ بازىِ ما، بى‌خبران حيرانند         من چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى         عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

وصفِ رخساره خورشيد ز خفّاش مپرس         كه در اين آينه صاحبْنظران حيرانند

گر به نُزهتگهِ ارواح بَرَد بُوى تو، باد         عقل‌و جان، گوهر هستى به نثار افشانند[10]

بيا كه وقت شناسان دو كَوْن بفروشند         به يك پيالهِ مِى صاف و صُحبتِ صَنَمى

اى خواجه! چنانچه عاشق حضرت محبوب مى‌باشى، و در فكر رسيدن به
كمالات نفسانى و انسانى هستى، بايد چشم از دو عالم بپوشى و مراتب و ذاكر او بوده، و جزوى را نخواهى، تا از شراب زلال ديدار و انسش بهره‌مند گردى؛ كه: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟ وَمَنْ ] ذَا [ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[11] : (معبودا! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را خواست؟! و

كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟)

بخواهد با اين بيان بگويد: «إلهى! إنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيرٌ، وَإنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِکَ يا إلهى! ] سَيِّدى! [ فَلا تُخَيِّبْ ظَنّى مِنْ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْنى عَنْ رَأْفَتِکَ. إلهى! أقِمْنى فى أهْلِ وِلايَتِکَ مَقامَ مَنْ رَجَا الزِّيادَةَ مِنْ مَحَبَّتِکَ. إلهى! وَألْهِمْنى وَلَهآ بِذِكْرِکَ إلى ذِكْرِکَ، وَ] اجْعَلْ  [هِمَّتى فى رَوْحِ نَجاحِ أسْمآئِکَ وَمَحَلِّ قُدْسِکَ.»[12] : (معبودا! هر كه به تو راه

يافت، روشن شد، و هركس به تو پناه آورد، پناه داده شد. بار الها! ] سرور من! [ پس گمان نيكم از رحمتت را نوميد مگردان، و از رأفت و مهربانى‌ات مپوشان. معبودا! مرا در ميان اهل ولايت و محبّتت در جايگاه و مقام كسانى كه همواره اميد فزونى محبّتت را دارند، قرار ده. بار الها! و سرگشتگى به يادت به سوى ذكر و ياد خويش را الهامم فرما، و همّتم را در ] معرضِ [  نسيم ]يا: رحمتِ [ كاميابى به اسماء، و جايگاه پاك و مقدّس ]مقام ذات  [خويش قرار ده.) و بگويد :

اى پادشهِ خوبان! داد از غم تنهايى         دل بى‌تو به جان آمد، وقت است كه باز آيى

اى دردِ توام درمان، در بسترِ ناكامى!         وى ياد توام مونس، در گوشه تنهايى!

مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم كرد         كز دست بخواهد شد، پايانِ شكيبايى

زين دايره مينا، خونين جگرم مِىْ ده         تا حل كنم اين مشكل، در ساغرِ مينايى[13]

دوام عيش و تنعّم نه شيوه عشق است         اگر معاشرِ مايى، بنوش نيشِ غمى

آرى، دوام عيش و تنعّم با دوست، كسى را محقّق است كه به كلّى از خويش رسته، و فنا، مقامِ وى گشته باشد، و موجبات غم هجران را پشت‌سر گذاشته باشد، نه آن كس كه هنوز بقايايى از خود در ميان دارد، و دوگانگى و عاشق و معشوقى مى‌نگرد. خواجه هم مى‌گويد: «دوامِ عيش و تنعّم نه شيوه عشق است…» در جايى نيز مى‌گويد :

سَمَنْ بويان غُبارِ غم، چو بنشينند، بنشانند         پرى رويان قرار از دل، چو بستيزند، بستانند

به فتراكِ جفا جانها، چو بربندند، بربندند         ز زُلفِ عنبرين جانها، چو بفشانند، بفشانند

به عمرى يك نَفَس با ما چو بنشينند، برخيزند         نهالِ شوق در خاطر، چو برخيزند، بنشانند

چو منصور از مراد، آنان كه بردارند، بردارند         كه با اين درد اگر دربند، درمانند، در مانند[14]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

غمش تا در دلم مأوى گرفته است         سرم چون زلف او سودا گرفته است

هماىِ همّتم عمرى است كز جان         هواىِ آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالاىِ بلندش         كه كارِ عاشقان بالا گرفته است

چو ما در سايه الطاف اوييم         چرا او سايه از ما واگرفته است[15]

با اين همه :

نمى‌كنم گله امّا سحابِ رحمتِ دوست         به كِشتزارِ جگر تشنگان نداد نمى

اى دوست! غرضم از گفتار فوق تمنّايى است عاشقانه، نه گله و نارضايتى از آنچه براى من خواسته‌اى. مى‌خواهم بدانم چه شده كه چون ابر رحمتت سايه افكن مى‌شود  همه عاشقانت را بهره‌مند از باران عنايات و نفحاتت مى‌نمايى، به لب‌تشنگان ديدارت قطره‌اى نمى‌بارى، و همواره بايد از مشاهده‌ات مهجور باشند؟ به گفته خواجه در جايى :

ما زياران چشمِ يارى داشتيم         خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم

تا درختِ دوستى كِىْ بَرْ دهد؟         حاليا رفتيم و تخمى كاشتيم

گفتگو، آيين درويشى نبود         ورنه با تو ماجراها داشتيم؟[16]

و يا در جايى ديگر :

عمرى است تا به راهِ غمت رُو نهاده‌ايم         روى و رياىِ خلق به يك سو نهاده‌ايم

در گوشه اميد چو نظّارگانِ ماه         چشمِ طَلَب بر آن خمِ ابرو نهاده‌ايم[17]

لـذا باز مى‌گويد :

بيا كه خرقه من گرچه وقفِ ميكده‌هاست         زمالِ وقف نبينى به نام من دِرَمى

محبوبا! چه شده عنايتى به من ندارى، با آنكه هستى و خرقه عالم بشريّت خويش را با عبادات و اخلاص و توجّه به تو مزيّن و به فقر ظاهرى قناعت نموده‌ام، از مال وقف بهره‌اى ندارم. جلوه بنما و از هجرانم خلاصى بخش. در جايى مى‌گويد :

خوشا دمى! كه در آيىّ و گويمت به سلامت :         قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ

من ار چه هيچ ندارم سزاىِ خدمتِشاهان         ز بَهْرِ كارِ صوابم قبول كن به غلامى

اميد هست‌كه زودت به كامِ خويش ببينم         تو شاد گشته به‌فرمان دهىّ و من به‌غلامى[18]

چرا به يك نِىِ قندش نمى‌خرند آن‌كس         كه كرد صد شكر افشانى از نِىِ قلمى

كنايه از اينكه: دلبرا! مديحه سراى خويش را كه همواره با شيرينى بيان و قلمش تو را مى‌ستايد، چه شده با گفتار شكّرينت از او ياد نمى‌كنى؟ در جايى مى‌گويد :

كِلْکِ مشكين تو روزى كه زما ياد كند         ببرد اجرِ دو صد بنده كه آزاد كند

قاصدِ حضرتِ سلمى كه سلامت بادا!         چه شود گر به سلامى دلِ ما شاد كند؟

يا رب! اندر دلِ آن خسروِ شيرين‌انداز         كه به رحمت گذرى بر سَرِ فرهاد كند

امتحان كن كه بسى گنجِ مرادت بدهند         گر خرابى چو مرا لطفِ تو آباد كند[19]

سزاىِ قدر تو شاها! به‌دستِ حافظ نيست         بجز نياز شبىّ و دعاىِ صبحدمى

محبوبا! در پيشگاهت جز اظهار بندگى و عجز و خضوع نتوانم و زبانم، ياراى آنكه مدح و ثنايت را بنمايد ندارد؛ كه: «وَما قَدَرُوا الله حَقَّ قَدْرِهِ »[20] : (و خداوند را به

حقيقتِ ارج و قدر او، ارزش ننهاده و ] نشناخته [اند.)  آنچه مرا سزاست آن است كه (چون بفرمودى‌ام)، شبانگاهان به پيشگاهت آيم، و ابراز نياز نمايم، و صبحدم از خواندن و اظهار عبوديّت به درگاهت كوتاهى ننمايم؛ كه: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ »[21] : (پس پاسى از شب را بيدار باش، در حالى كه ] اين وظيفه [ مخصوص توست.) و

نيز: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَأدْبارَ السُّجُودِ»[22] : (پس پاسى از شب و درپى سجده، او را تسبيح

گوى.) و همچنين: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَإدْبارَ النُّجُومِ »[23] : (پس پاسى از شب و نيز هنگام

پشت كردن و غروب ستارگان، او را تسبيح گوى.) و همچنين: «إنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِىَ أشَدُّ وَطْأً وَأقْوَمُ قيلاً»[24] : (براستى كه پديده شب يا نماز خواندن در شب، ] براى صفاى نَفْس [

استوارتر، و ] براى حضور قلب [ درست‌تر ] از ديگر اوقات [ مى‌باشد. و نيز: «أقِمِ الصَّلوةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إلى غَسَقِ اللَّيْلِ وَقُرآنَ الفَجْرِ، إنَّ قُرآنَ الفَجْرِ كانَ مُشْهُودآ»[25] : (نماز را از هنگام

زوال آفتاب  ] ظهر [ تا تاريكى كامل ] نصف [ شب، و قرائت صبحگاهى ] نماز صبح [ برپا دار. براستى كه قرائت صبحگاهى ] و نماز صبح [ را ] فرشتگان شب و فرشتگان روز [ مشاهده مى‌كنند.)

[1] . بحارالانوار، ج77، ص168.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 38، ص63.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص86.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص191.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص403.

[6] . بحارالانوار، ج94، ص147.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.

[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص321.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص294.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص149.

[11] . بحارالانوار، ج94، ص148.

[12] . اقبال الاعمال، ص687.

[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص377.

[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 209، ص174.

[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص87.

[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442، ص324.

[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 427، ص314.

[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص374.

[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 229، ص189.

[20] . زمر : 67.

[21] . اسراء : 79.

[22] . ق : 40.

[23] . طور : 49.

[24] . مزمّل : 6.

[25] . اسراء : 78.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا