- غزل 561
دو يارِ زيرك و از باده كُهَن دو منى فراغتىّ و كتابىّ و گوشه چمنى
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم اگر چه در پىام افتند خلقِ انجمنى
هر آن كه كُنجِ قناعت به گنجِ دنيا داد فروخت يوسفِ مصرى به كمترين ثَمَنى
بيا كه رونق اين كارخانه كَمْ نشود ز زهدِ همچو تويى يا ز فسقِ همچو منى
ز تندْ بادِ حوادث نمىتوان ديدن در اين چمن، كه گُلى بوده است يا سَمَنى
نگار خويش به دستِ خَسان همى بينم چنين شناخت فلك حَقِّ خدمتِ چو منى!
بشد ز فرقتِ يوسف دو ديده يعقوب بيار بادِ فرح بخش! بوىِ پيرهنى
ببين در آينه جام، نَقْشْبَندىِ غيب كه كس بياد ندارد چنين عَجَب فِتَنى
از اين سموم كه برطَرْفِ بوستان بگذشت عجب كه رنگِ گُلى ماند و بوىِ ياسَمَنى!
به صبر كوش تو اى دل! كه حَق رها نكند چنين عزيز نِگينى به دستِ اهرمنى
به گوشهاى بنشين سَرْخوش و تماشا كن ز حادثاتِ زمانى، رُخِ شكَرْ دَهنى
به روزِ واقعه، غم با شراب بايد گفت كه اعتماد به كس نيست، در چنين زَمَنى
مزاجِ دَهر تَبَه شد در اين بلا، حافظ ! كجاست فكر حكيمىّ و راىِ بَرْهَمَنى؟
خواجه در اين غزل، تمنّاى آزادى از بند حوادث و تعلّقات را نموده، تا در حالى قرار گيرد كه بتواند همواره به ياد حضرت دوست باشد، و از عنايات خاصّه او برخوردار شود. مىگويد :
دو يارِ زيرك و از باده كُهَن دو منى فراغتىّ و كتابىّ و گوشه چمنى
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم اگر چه در پىام افتند خلقِ انجمنى
پنج چيز در اين عالم مرا بس است: نخست دو دوست معنوى و مصاحبِ زيرك كه با ديدن و نشست و برخاست آنها بر من افزونى حاصل شود، يكى استاد و راهنماى طريق، و ديگر رفيق همراه كه در سير الى الله يارىام نمايد و مونس راهم باشد و به ياد دوست آردم، تا به غفلت ننشينم (مصرع دوّم بيت آخر غزل اشاره به اين دو يار زيرك دارد.) در جايى پس از رسيدن به مقصد از اين دو راه، مىگويد :
كيمياى است عَجَب، بندگىِ پير مغان خاك او گشتم و چندين دَرَجاتم دادند
همّتِ پير مغان و نَفَسِ رندان بود كه ز بندِ غمِ ايّام، نجاتم دادند[1]
دوّم: باده تجلّيات دو آتشه و پر شور كه مرا از خويش بگيرد. در جايى مىگويد :
شرابِ تلخمىخواهمكه مرد افكنبود زورش كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شَرْ و شورش
بياور مِىْ كه تتوان شد ز مكرِ آسمانايمن بهلَعْبِ زهره چَنْگىّ و بهرامِسلحشورش[2]
سوم: فراغتى از توجّه به تعلّقات عالم طبيعت، تا بتوانم به فكر خود باشم؛ كه : «ما أحَقَّ الإنْسانَ أنْ تَكُونَ لَهُ ساعَةٌ لايَشْغَلُهُ عَنْها شاغِلٌ.»[3] : (چقدر سزاوار و شايسته است
كه انسان زمانى داشته باشد كه در آن هيچ سرگرم كنندهاى او را به خود مشغول نسازد.) و نيز: «مَعَ الفَراغِ تَكُونُ الصَّبْوَةً.»[4] : (خواستن و آرزومندى و دلدادگى ] به خداوند [ تنها با
فراغت و آسودگى ميسّر مىشود.)
چهارم: كتابى كه مرا كمك در سير باشد
و پنجم: سبزه زارى، تا نشاطم دهد و بتوانم به عالم ملك و ملكوت از اين طريق نظارهگر باشم و اعتبار بگيرم.
و چنانچه اين پنج را بيابم، ارزش آن نزد من از دنيا و آخرت بالاتر است؛ زيرا موجبات قرب و انسم با جانان بدان حاصل و برقرار مىگردد. به گفته خواجه در جايى :
گُلعذارى ز گلستانِ جهان ما را بس زين چمن، سايه آن سروِ روان ما را بس
من و همصحبتىِ اهل ريا دورم باد! از گرانانِ جهان، رطلِ گران ما را بس
قصرِ فردوس به پاداشِ عمل مىبخشند ما كه رنديم و گدا، ديرِ مغان ما را بس
نقد بازارِ جهان بنگر و آزارِ جهان گر شما را نهبس اين، سود و زيان ما را بس
نيست ما را بجز از وصلِ تو در سَرْ هوسى اين تجارت ز متاعِ دو جهان ما را بس[5]
هر آن كه كُنجِ قناعت به گنجِ دنيا داد فروخت يوسفِ مصرى به كمترين ثمنى
در كُنج انعزال و قناعت، سودهاست كه با گنجهاى دنيا مقايسهاش نتوان نمود؛ كه : «السَّلامَةُ فِى التَّفَرُّدِ.»[6] : (سلامت و تندرستى در تنها گزينى است.) و نيز : «ألعُزْلَةُ أفْضَلُ
شِيَمِ الأكْياسِ.»[7] : (عُزلت و گوشهگيرى، بهترين خصلتها و شيوههاى زيركان مىباشد.) و همچنين : «مَنِ انْفَرَدَ مَنِ النّاسِ، أنِسَ بِاللهِ سُبْحانَةُ.»[8] : (هركس از مردم ] بُريده و [ تنهايى گزيند، با خداوند سبحان اُنس مىيابد.) و يا : «نِعْمَ العِبادَةُ ألْعُزْلَةُ!»[9] : (چه خوب عبادتى
است عُزلت و تنهايى!) و هر كس را اين امر بدست آيد و از آن بهره نگيرد و دنيا را مطلوب خود قرار دهد، چون آنان مىباشد كه يوسف 7 را با كمترين قيمت معامله كردند؛ كه : «وَشَرَوهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ، دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ، وَكانُوا فيهِ مِنَ الزّاهِدينَ »[10] : (و آنان ، و او
] =كاروانيان [ او ] =حضرت يوسف 7 [ را به بهاى اندك ] و بىارزش [درهمى چند خريدند، و به ] آشكار شدن امر [ ميل و رغبتى نداشتند.)
بيا كه رونقِ اين كارخانه كَمْ نشود ز زهدِ همچو تويى يا ز فسقِ همچو منى
زاهدا! عالم و آنچه در آن است، براى تكميل و نايل شدن من و تو به منزلت عبوديّتِ حقيقىِ «وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإنْسَ، إلّا لِيَعْبُدُونِ »[11] : (و جنّ و انس را نيافريدم، جز
آنكه مرا بپرستند.) مىباشد. چنانچه خريدار اين متاع نشويم، زهد تو و فسق من (به نظر تو)، كارخانه عالم را از رونق نمىاندازند؛ پس بيا با يكديگر همراه شويم و به طريق فطرت توجّه نماييم؛ كه «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّم، وَلكنَّ أكْثَر النّاسِ لايَعْلَمُؤنَ »[12] : (پس استوار و مستقيم
روى ] و تمام وجود [ خويش به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.)، تا اختلاف ميان من و تو حلّ شود و به رويّه يكديگر شماتت ننماييم؛ زيرا :
ز تندْ بادِ حوادث نمىتوان ديدن در اين چمن، كه گُلى بوده است يا سَمَنى
زاهدا! عالم ناپايدار و گذرا و حوادث آن، چنان گلهاى معنويش را پامال و نابود كننده است، كه نمىتوان ايمن شد كه ما را هم چنان نكند؛ پس سزاوار است كه تا حياتمان باقى مىباشند، از فراغت و عنايات حضرت دوست استفاده كنيم و از جمال و كمال او بهرهمند گرديم. به گفته خواجه در جايى :
نقدها را بُوَد آيا كه عيارى گيرند؟ تا همه صومعه داران، پِىِ كارى گيرند
مصلحتْ ديدِ من آناست كه ياران همهكار بگذارند و خَمِ طُرِّه يارى گيرند
خوش گرفتند حريفان سَرِ زلفِ ساقى گر فَلَكْشان بگذارد، كه قرارى گيرند
حافظ ! ابناىِزمان را غمِ مسكينان نيست زين ميان گر بتوان، به كه كنارى گيرند[13]
نگار خويش بدستِ خَسان همى بينم چنين شناخت فلك، حقِّ خدمتِ چو منى!
زاهدا! منى كه انسى با دوست داشتم، حوادث جهان مرا از او دور ساخت و به دست خسان گرفتارم نمود، از حق ناشناسىِ فلكِ دوّار و روزگار ناپايدار نمىدانم چگونه شكايت نمايم. به گفته خواجه در جايى :
ز دستِ كوتهِ خود زيرِ بارم كه از بالا بلندان شرمسارم
مگر زنجيرِ مويى گيردَم دست وگر نه، سر به شيدايى برآرم
مكن عيبمبه خون خوردن دراين دشت كه كار آموزِ آهوىِ تتارم
سرى دارم چو حافظ مست، ليكن به لطفِ آن پرى امّيدوارم[14]
لذا مىگويد :
بشد ز فرقتِ يوسف، دو ديده يعقوب بيارـبادِ فَرَح بخش! بوىِ پيرهنى
كنايه از اينكه محبوبا! همانطورى كه حضرت يعقوب از فراق يوسف 8 بسى گريست تا نابينا گرديد؛ كه: «وَابْيَضَّتْ عَيناهُ مِنَ الحُزْنِ، فَهُوَ كَظيمٌ »[15] : (و چشمانش از
حُزن و اندوه سپيد ] و نابينا [ شد، پس او ] خشم خود را [ فرو مىبرد.)، و با پيراهن يوسف دو ديده او بينا شد؛ كه: «إذْهَبُوا بِقَميصى هذا، فَألْقُوهُ عَلى وَجْهِ أبى، يَأْتِ بَصيرآ، وَأْتُونى بِأهْلِكُمْ أجْمَعينَ »[16] : (اين پيراهن مرا ببريد، و بر صورت پدرم اندازيد، تا بينا گردد،
و همه خاندان خويش را نزد من آوريد.) من هم در فراقت آنچنانم. و محتاج به عناياتت مىباشم، تا ديده دل نابينايم به مشاهده رخسارت گشوده گردد؛ كه: «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟! وَضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِکَ، كَيْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نيرانِکَ؟!»[17] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند و مشتاقان
خود را از مشاهده جمال نيكويت محجوب مگردان. بار الها! نَفْسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى دورىات خوار مىسازى؟! و دلى را كه بر مهر و محبتت بسته شده، چگونه با حرارت آتشهاى خويش مىسوزانى؟) و به گفته خواجه در جايى :
مژده وصلِ تو كو؟ كز سَرِ جان برخيزم طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يا رب! از ابرِ هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چو گَرْدى زميان برخيزم
گرچه پيرم، تو شبى تنگ درآغوشم گير تا سحرگه ز كنارِ تو جوان برخيزم
سَرْوِ بالا بنما اى بُتِ شيرينْ حركات! كه چو حافظ ز سَرِ جان وجهان برخيزم[18]
لذا مىگويد :
ببين در آينه جام، نَقْشْبَندىِ غيب كه كس بياد ندارد چنين عَجَب فِتَنى
آرى، عاشق را فراق معشوق آنچنان سنگين و ناگوار مىنمايد، كه در عالم مبتلايى چون خود تصوّر نمىكند، و تحمّل آن بر او مشكل است؛ كه: «فَهبْنى ـ يا إلهى وَسَيِّدى وَمَوْلاىَ وَرَبّى! ـ صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَلى فِراقِکَ؟!»[19] : (پس اى
معبود و سرور و آقا و پروردگار من! گيرم كه بر عذابت صبر نمايم، پس چگونه بر فراق و دورىات شكيبا باشم؟!) خواجه هم در اين بيت شايد بخواهد بگويد: اگر در آينه جامِ عالم و مظاهر و پست و بلنديها و ابتلائات عاشقين نگريسته شود، گرفتار غم و اندوه و مبتلايى به هجران چون من ديده نخواهد شد. در جايى مىگويد :
آن غاليه خَطْ، گر سوىِ ما نامه نوشتى گَردوُن وَرَقِ هستى ما در ننوشتى
هر چند كه هجران، ثمرِ وصل برآرد دهقانِ ازل كاش كه اين تخم نكشتى![20]
نيز مىگويد :
بى مِهْرِ رُخَت روزِ مرا نور نمانده است وز عمر مرا جز شبِ ديجور نمانده است
من بعد چهسود ار قدمىرنجه كند دوست كز جان رَمَقى در تنِ رنجور نمانده است
صبر است مرا چاره ز هجرانِ تو ليكن چون صبر توان كرد؟ كه مقدور نمانده است
در هجر تو گر چشمِ مرا آب نمانَد گو:خونِ جگر ريز كه معذور نمانده است
حافظ، ز غم از گريه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعيه سور نمانده است[21]
از اين سموم كه برطَرْفِ بوستان بگذشت عجب كه رنگِ گُلى ماند و بوىِ ياسمنى!
مصبتهايى كه در هجرت براى من پيش آمده، اگر براى سالك عاشقى پيش آيد و عشقش را فراموش نكند، و يا در فراق حضرت محبوب نسوزد و به نابودى كشيده نشود، جاى تعجّب است. بخواهد بگويد :
دارم از زلفِ سياهت گِله چندان كه مپرس كه چنان زو شدهام بىسر و سامان كه مپرس
كس به امّيدِ وفا، تركِ دل و دين مكناد كه چنانم من از اين كرده پشيمان كه مپرس[22]
و در جايى مىگويد :
دردِ عشقى كشيدهام، كه مپرس زَهْرِ هجرى چشيدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخِرِ كار دلبرى برگزيدهام كه مپرس
آن چنان در هواىِ خاك دَرَش مىرود آب ديدهام كه مپرس[23]
به صبر كوش تو اى دل! كه حَق رها نكند چنين عزيز نِگينى به دستِ اهرمنى
اى خواجه! با اين همه مشكلات و ابتلائاتِ عالم فراق، بايد در طريق بندگى و عاشقى صابر باشى، تا نگينِ صفا و معنويّت تو را اهرمن (شيطان و شيطان صفتان) به يغما نبرند، و بدان كه حضرت معشوق در پناه خود حافظت خواهد بود، و روزى وصالش را نصيبت مىگرداند. به گفته خواجه در جايى :
هر آن كه جانبِ اهل وفا نگهدارد خداش در همه حال از بلا نگهدارد
گرت هواست كه معشوق نَگْسَلَد پيوند نگاهدار سَرِ رشته تا نگهدارد
سَرو زَرْ و دل و جانم، فداى آن محبوب كه حَقِّ صحبتِ مهر و وفا نگهدارد!
دلا! معاش چنان كن، كه گر بلغزد پاى فرشتهات به دو دستِ دعا نگهدارد[24]
نه تنها صبر را پيشه كن، كه :
به گوشهاى بنشين سَرْخوش و تماشا كن ز حادثاتِ زمانى، رُخِ شكَرْ دَهنى
خطاب خواجه در اين بيت چون ابيات گذشته، به خود است. بخواهد بگويد : به گوشهاى بنشين و به حقيقتِ امور نظر بنما، تا به مدبِّر آن راهنمايىات كنند، اينجاست كه خواهى ديد: «لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ.»[25] : (هيچ تحرك و نيرو و قدرتى جز به
خدا صورت نمىگيرد.) و خواهى دانست كه امر هجر و وصل تو به دست محبوب بىهمتايت بوده و مىباشد، و آگاه خواهى شد كه صبر نمودنت هم به اوست؛ كه : «وَاصْبِرْ، وَما صَبْرُکَ إلّا بِاللهِ»[26] : (و صبر و شكيبايى كن، و صبر و پايدارىات جز به خدا
نيست.) و نيز: «وَاصْبِرْ، فَإنَّ اللهَ لايُضيعُ أجْرَ المُحْسِنينَ »[27] : (و صبر و استقامت نما، زيرا
خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمىنمايد.) و همچنين: «وَاصْبِرْ عَلى ما أصابَکَ، إنَّ ذلِکَ مِنْ عَزْمِ الاُمُورِ»[28] : (و بر هر چه به تو رسد صبر و شكيبايى نما؛ كه همانا اين ] صبر،
لازمه [ عزم و تصميم جدّى در امور است.) و يا: «وَاصْبِرْ لِحُكْم رَبِّکَ فَإنَّکَ بِأعْيُنِنا»[29] : (و در
برابر حُكم و فرمان پروردگارت شكيبا باش، كه همانا تو در برابر چشمان ] و حفظ و حراست [ مايى.)
و يا بخواهد بگويد: به گوشهاى بنشين و مراقبه و ياد حضرت دوست را پيشه خود ساز، تا فتنهها و مشكلات در تو چون ديگران اثر نكند تا از محبوب خويش دست بدارى، به گفته خواجه در جايى :
نيازمندِ بلا، گو رُخ از غبار مشوى كه كيمياىِ مراد است خاكِ كوىِ نياز
طهارت ار نه به خونِ جگر كند عاشق بهقول مفتىِ عشقش،درست نيست نماز
ز مشكلاتِ طريقت عنان متاب اى دل! كه مردِ راه نيانديشد از نشيب و فراز
در اين مقامِ مجازى بجز پياله مگير در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز[30]
لذا مىگويد :
به روزِ واقعه، غم با شراب بايد گفت كه اعتماد به كس نيست، در چنين زَمَنى
چون ناملايمات مرا احاطه كنند، غم خويش را جز با شراب توجّه و ياد دوست از دل نخواهم زدود. در جايى مىگويد :
چون نقشِ غَمْ ز دور ببينى شراب خواه تشخيص كردهايم و مداوا مقرّر است[31]
و در جايى ديگر مىگويد :
گره ز دل بگشا وَزْ سپهر ياد مكن كه فكر هيچ مهندّس، چنين گره نگشاد
ز انقلابِ زمانه عجب مدار كه چرخ از اين فسانه و افسون هزار دارد ياد
مگر كه لاله بدانست بىوفايىِ دَهْر كه تا بزاد و بشد جامِ مِىْ ز كف ننهاد[32]
لـذا مىگويـد :
مزاجِ دَهر تَبَه شد در اين بلا، حافظ ! كجاست فكر حكيمىّ و راىِ بَرْهَمَنى؟
تنها چيزى كه در اين آشفتگىِ زمان مىتواند راهشگاى خواجه گردد، و نگذارد پامال حوادث گردم، همانا راهنماييهاى استاد و رفيق دلباخته دوست مىباشد. به گفته خواجه در جايى :
چو پيرِ سالكِ عشقت، به مِىْ حواله كند بنوش و منتظرِ رحمتِ خدا مىباش
گرت هواست،كه چون جَمْ به سرِّ غيب رسى بيا و همدمِ جامِ جهانْ نما مىباش
مريدِ طاعتِ بيگانگان مشو حافظ ! ولى معاشرِ رندانِ آشنا مىباش[33]
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص150.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.
[3] . غرر و درر موضوعى، باب غرر و درر موضوعى، باب الفراغ، ص305.
[4] . غرر و درر موضوعى، باب الفراغ، ص305.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص250.
[6] و 2 و 3 . غرر و درر موضوعى، باب العزلة، ص249.
[9] . غرر و درر موضوعى، باب العزلة، ص250.
[10] . يوسف : 20.
[11] . ذاريات : 56.
[12] . روم : 30.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 255، ص205.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 419، ص309.
[15] . يوسف : 84.
[16] . يوسف : 93.
[17] . بحارالانوار، ج94، ص144.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.
[19] . اقبال الاعمال، ص708.
[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 520، ص373.
[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص108.
[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص248.
[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 323، ص248.
[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 265، ص212.
[25] . بحارالانوار، ج45، ص50.
[26] . نحل : 127.
[27] . هود : 115.
[28] . لقمان : 17.
[29] . طور : 48.
[30] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص241.
[31] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص67.
[32] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 218، ص181.
[33] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 333، ص255.