غزل 559
خوش كرد ياورى فَلكَت روزِ داورى تا شُكْر چون كنى و چه شكرانه آورى
در كوىِ عشق، شوكتِ شاهى نمىخرند اقرار بندگى كن و دعوىّ چاكرى
آن كس كه اوفتاد، خدايش گرفت دست پس بر تو باد، تا غمِ افتادگان خورى
ساقى! به مژدگانىِ عيش از دَرَم درآى تا يك دم از دلم، غمِ دنيا بدر برى
در شاهراهِ جاه و بزرگى، خطر بسىاست آن به كزين كريوه، سبكبار بگذرى
سلطان و فكرِ لشگر و سوداىِ تاج و گنج درويش و امنِ خاطر و كُنجِ قلندرى
نيل مراد، برحَسَبِ فكر و همّت است از شاه نذرِ خير و، زتوفيقِ ياورى
يك حرفِ صوفيانه بگويم، اجازتاست؟ اى نورِ ديده! صلح بِهْ از جنگ و داورى
حافظ ! غبارِ فقر و قناعت ز رُخ مشوى كاين خاك، بهتر از عملِ كيمياگرى
از ظاهر بيانات اين غزل معلوم مىشود كه خواجه روزگارى در ابتلائات عالم طبيعت گرفتار، و از توجّه به غرض غايى از خلقت، كه شناسايى و عبوديّت واقعى حضرت حق سبحانه مىباشد، غافل بوده. و چون تنبّه به اين امر پيدا مىكند، خود را مورد خطاب قرار داده و مىگويد :
خوش كرد ياورى، فَلكَت روزِ داورى تا شُكْر چون كنى و چه شكرانه آورى
اى خواجه ! اكنون كه عنايات حضرت دوست شامل حالت گرديده، و روزگار غفلتت بسر آمده، و اسباب دوران و فَلَكت يارى نموده، تا از ابتلائات و گرفتارىهاى عالم طبيعت خلاصى يابى و به او متوجّه شوى، نمىدانم شكر و سپاس اين نعمت و حال را چگونه خواهى كرد؟ در جايى پس از دست يافتن به اين معنى مىگويد :
هر چند پيرو خستهْ دل و ناتوان شدم هر گَهْ كه يادِ روى تو كردم، جوان شدم
از آن زمان، كه فتنه چشمت به من رسيد ايمن ز شَرِ فتنه آخِرْ زمان شدم
قسمت، حوالتم به خرابات مىكند چندان كه اينچنين زدم و آنچنان شدم
دوشم نويد داد و بشارت كه حافظا! باز آ كه من به عفوِ گناهت ضمان شدم[1]
و ممكن است بخواهد بگويد: اى خواجه! روزگارى به هجران بسر بردى، و
فلك با تو يارى نمود تا از اين حال نجات يافتى، چگونه ممكن است تو را شكر اين نعمت؟ در جايى مىگويد :
ديدار شد مُيَسَّر و بوس و كنار هم از بخت شكر دارم و از روزگار هم[2]
آنچه مسلّم مىباشد اين است كه :
در كوىِ عشق، شوكتِ شاهى نمىخرند اقرار بندگى كن و دعوىّ چاكرى
اى خواجه! مىدانى چه چيز تو را يارى نمود و از گرفتارى عالم طبيعت، و يا هجران نجات بخشيد؟ شكستگى و خضوع و اظهار بندگى به پيشگاه حضرت دوست بود؛ زيرا «در كوى عشق، شوكتِ شاهى نمىخرند»؛ كه: «سُبحانَ الَّذى أسْرى بِعَبْدِهِ…»[3] : (پاك و منزّه است خداوندى كه بندهاش را شبانه روانه ساخت…) و نيز :
«وَلَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا المُرْسَلينَ…»[4] : (و همانا سخن ما درباره بندگان فرستاده
شدهمان پيشى گرفته…) و همچنين: «إنَّ الأرْضَ للهِِ يُورِثُها مَنْ يَشآءُ مِنْ عِبادِهِ »[5] : (بدرستى
كه زمين از آن خداست، هر كس از بندگانش را كه بخواهد وارث آن مىگرداند.) و يا اينكه: «إنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، وَكَفى بِرَبِّکَ وَكَيلاً»[6] : (بدرستى كه شيطان را هيچ
چيرگى و تسلّطى بر بندگان من نيست، و پروردگارت براى كارگزارى كافى است.) در جايى مىگويد :
من نه آن رندم كه تركِ شاهد و ساغر كنم محتسب داند، كه من اينكارها، كمتر كنم
با وجودِ بينوايى، رُوسِيَهْ بادم چو ماه! گر قبولِ فيضِ خورشيدِ بلند اختر كنم[7]
و در جايى ديگر مىگويد :
مبين حقير، گدايان عشق را، كاين قوم شَهَانِ بىكمر و خُسروان بىكُلَهاند[8]
لذا باز مىگويد :
آن كس كه اوفتاد، خدايش گرفت دست پس بر تو باد، تا غمِ افتادگان خورى
اى خواجه! خداى را با افتادگان و متواضعين و فقرا عنايتهاست، افتاده باش تا دستگيرىات نمايد؛ كه: «يا داوُدُ! كَما أنَّ أقْرَبَ النّاسِ مِنَ اللهِ المُتواضِعُونَ، كَذلِکَ أبْعَدُ النّاسِ مِنَ اللهِ المُتَكَبِّرُونَ.»[9] : (اى داوود! چنانكه نزديكترين مردم به خداوند فروتنان و
متواضعان مىباشند، همچنان دورترين مردم از خداوند گردنكشان و متكبران هستند.) و نيز: «أجَلُّ النّاسِ مَنْ وَضَعَ نَفْسَهُ.»[10] : (بزرگترين مردم كسى است كه فروتنى كند.)
همچنين: «مَنْ تَواضَعَ، عَظَّمَهُ اللهُ وَرَفَعَهُ.»[11] : (هركس فروتنى كند، خداوند بزرگش نموده و
بالا مىبرد.)؛ و با افتادگان نشين و غم آنان خور، كه: «سُئِلَ أيْنَ اللهُ؟ فَقالَ: عِنْدَ المُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُمْ.»[12] : (پرسيده شد؛ خداوند در كجاست؟ پس فرمود: نزد دل شكستگان) و نيز :
«إنَّ المَحَبَّةَ للهِِ هِىَ المَحَبَّةُ لِلفُقَرآءُ وَالتَّقَرُّبُ إلَيْهِمْ.»[13] : (بدرستى كه دوستى خدا همان
دوستى با فقرا و نيازمندان و نزديكى به ايشان است.) و همچنين: «مَحَبَّتى مَحَبَّةُ الفُقَرآءُ، فَادْنُ الفُقَرآءَ، وَقَرِّبْ مَجْلِسَهُمْ مِنْکَ، أدْنُکَ.»[14] : (محبّت و دوستى من، دوستى با فقراست؛
پس به فقرا نزديك شو، و ايشان را به خويش نزديك نما، تا من نيز تو را به قرب و
نزديكى خويش راه دهم.) و عظمت آنان چنان است كه حضرت صادق 7 مىفرمايد: «كانَ أبى إذا تَصَدَّقَ بِشَىْءٍ وَضَعَهُ فى يَدِ السّآئِلِ، ثُمَّ ارْتَجَعَهُ مِنْهُ، فَقَبَّلَهُ وَشَمَّهُ، ثُمَّ رَدَّهُ فى يَدِ السّآئِلِ؛ وَذلِکَ أنَّها تَقَعُ فى يَدِ اللهِ قَبْلَ أنْ تَقَعَ فى يَدِ السّآئِلِ. فَأحْبَبْتُ أنْ اُقبِّلَها إذْ وَلّاها اللهُ.»[15] : (شيوه پدر بزرگوارم چنين بود كه وقتى چيزى را صدقه مىداد، آن را در دست
سايل مىنهاد، سپس از او بازپس مىگرفت و آن را مىبوسيد و مىبوئيد و مجدّدآ به دست سايل برمىگرداند. و اين براى آن بود كه صدقه پيش از آنكه در دست گدا قرار گيرد، در دست خداوند واقع مىشود. و ] مىفرمود : [ خواستم آن را ببوسم، زيرا خداوند خود متولّى و گيرنده صدقه مىباشد.)
و ممكن است مراد خواجه از «افتادگان»، سالكين و آنان كه هنوز به حضرت دوست راه نيافتهاند، باشد.
ساقى! به مژدگانىِ عيش، از دَرَم درآى تا يك دم از دلم، غمِ دنيا بدر برى
محبوبا! حال كه عناياتت را شامل حالم نمودى و به خود توجّهم دادى، رهايم مگذار و به مژدگانى وصلت مرا شاد كن، و از درم در آ تا ديده دل به ديدارت گشايم، و از غم دنيا بدر آيم. به گفته خواجه در جايى :
شرابِ تلخ مىخواهم، كه مَرْد افكن بود زُورش كه تا يك دم بياسايم، ز دنيا و شر و شورش
نِگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش
سماطِ دهرِ دُونْ پرور، ندارد شهدِ آسايش مذاق حرص و آز اى دل! بشوى از تلخ و از شورش[16]
و ممكن است بخواهد بگويد: در گذشتهام از هجران نجات بخشيدى و به فراق مبتلا ساختى، بازم به خود راه ده «تا يك دم از دلم، غم دنيا بدر برى» به گفته خواجه در جايى :
باز آى و دلِ تنگ مرا، مونسِ جان باش وين سوخته را، محرمِ اسرار نهان باش
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانْ بخش اى دُرج محبّت! به همان مهر و نشان باش[17]
در شاهراهِ جاه و بزرگى، خطر بسى است آن به كزين كريوه، سبكبار بگذرى
اى آنان كه گرفتار عالم طبيعتيد! پايبند آن نباشيد، زيرا جاه و مقام و بزرگى و بهرهبرى آن بايد وسيله سعادتتان شود، نه شقاوت؛ خطرات آن بخصوص اگر در شاهراه آن قرار گرفتهايد، بسيار است. هركس را كه خداوند بدان امتحان كند، بايد توجّه داشته باشد تا سبكبار از اين مرحله بگذرد؛ كه: «وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ، لِيَبْلُوَكَمْ فيما آتاكُمْ »[18] : (و بعضى از شما را بر برخى درجاتى برترى داد، تا در آنچه به شما
عطا فرموده، بيازمايدتان.)
و ممكن است بخواهد با اين بيان به خود خطاب كرده و بگويد: آنچه در گذشته گرفتار آن بودى، خطرات بسيار را درپى داشت و از مقصودت باز مىداشت. مبادا ديگر بار به گذشته خود باز گردى؛ زيرا :
سلطان و فكرِ لشگر و سوداىِ تاج و گنج درويش و امنِ خاطر و كُنجِ قلندرى
نيل مراد، برحَسَبِ فكر و همّت است از شاهْ نذرِ خير و زتوفيقْ ياورى
اى خواجه! ملاحظه بنما سلطان و آشفتگى و مقصد و مقصودش را، و سعادت پيشگان و وارستگان از عالم طبيعت و طريقهشان را، آنان در فكر لشگركشى و سوداى زَرْ و گنج، و اينان در امنيّت خاطر و سوداى گنج معرفت «نيل مراد برحسب فكر و همّت است» پس شاهان بايد با نذورات پادشاهى خود را از خطرات حافظ باشند، و سعادت پيشگان بايد براى رسيدن به مقصدشان از خدا توفيق و باورى تقاضا نمايند. تو اى خواجه! مبادا از طريقهاى كه اختيار نمودهاى، پشيمان گردى؛ لذا باز مىگويد :
يك حرفِ صوفيانه بگويم، اجازت است؟ اى نورِ ديده! صلحْ بِهْ از جنگ و داورى
خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد: اى خواجه! به نادارى و فقر قناعت نمودن و اسباب تفرقه را براى خود فراهم ننمودن؛ بهتر از آن است كه خود را با داشتههايت گرفتار كشمكشهاى عالم طبيعت قرار دهى.
و ممكن است خطاب خواجه با محبوب باشد و بخواهد بگويد: اى معشوق بىهمتا و نور ديده خواجه! داورى با من مكن و به گناهان و بديها و غفلاتم مگير، و در مقام قرب و انس خودت جايم ده؛ لذا بنابر معناى اوّل مىگويد :
حافظ ! غبارِ فقر و قناعت ز رُخ مشوى كاين خاك، بهتر از عملِ كيمياگرى
اى خواجه! به فقر و نادارىات خشنود باش، همواره به داده حق سبحانه اكتفا كن؛ زيرا تهيدستى بهتر است از توجّه داشتن به مال و جاه دنيوى و از دوست باز ماندن؛ كه: «ألْفَقْرُ زينَةُ الإيمانِ.»[19] : (فقر و نيازمندى، زينت و آرايش ايمان مىباشد.) و
نيز: «مَنْ أحَبَّ السَّلامَةَ، فَلْيُؤْثِرِ الفَقْرَ…»[20] : (هر كس دوستدار سلامت باشد، بايد فقر و
نيازمندى را برگزيند…) و همچنين: «طُوبى لِلْمَساكينِ بِالصَّبْرِ وَهُمُ الَّذينَ يَرَوْنَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأرْضِ.»[21] : (خوشا به حال بينوايان به جهت صبر و شكيبايىشان و ايشان
همانانند كه ملكوت ] و جهت باطنى [ آسمانها و زمين را مىنگرند.)
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 454، ص332.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص334.
[3] . اسراء : 1.
[4] . صافات : 171.
[5] . اعراف : 128.
[6] . اسراء : 65.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص330.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 216، ص180.
[9] . اصول كافى، ج2، ص123، روايت 11.
[10] . غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص405.
[11] . غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص406.
[12] . بحارالانوار، ج73، ص157، از روايت 3.
[13] . وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص38.
[14] . وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص39.
[15] . وسائل الشيعه، ج6، ص303، روايت 5.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[18] . انعام : ص165.
[19] . غرر و درر موضوعى، باب الفقر، ص311.
[20] . غرر و درر موضوعى، باب الفقر، ص312.
[21] . اصول كافى، ج2، ص263، روايت 13.