• غزل  558

خوشتر از كوىِ خرابات نباشد جايى         گر به پيرانهْ سَرَم، دست دهد مأوايى

آرزو مى‌كنَدم، از تو چه پنهان دارم         شيشه باده و كُنجىّ و رُخِ زيبايى

جاىِ من، دير مغان است و مروّحوطنى!         راىِ من روى بُتان است و مباركْ رايى!

چه‌كنى‌گوش؟كه در دهر،چو من‌شيدا نيست         نيست اين جز سُخنِ بوالهوسِ رعنايى

صنما! غير تو در خاطرِ ما كِىْ گنجد؟         كه مرا نيست به غير از تو، ز كس پروايى

به ادب باش، كه هركس نتواند گفتن         سخنِ پير، مگر بَرْهَمَنى دانايى

رحم كن بر دلِ مجروحِ خرابِ حافظ         ز آنكه هست از پىِ امروز، يقين فردايى

خواجه در اين غزل با بيانات گوناگونش، در مقام اظهار اشتياق به حضرت دوست بوده و مى‌گويد :

خوشتر از كوىِ خرابات نباشد جايى         گر به پيرانه سَرَم، دست دهد مأوايى

چنانچه حضرت معشوق مرا در پيرى به قرب خود بپذيرد و به پيشگاهش جاى دهد جز انس و ياد او را اختيار نخواهم كرد و مى‌گويم: «إلهى ! هَلْ يَرْجِعُ العَبْدُ الآبِقُ إلّا إلى مَوْلاهُ؟! أمْ هَلْ يُجيرُهُ مِنْ سَخَطِهِ أحَدٌ سِواهُ؟!»[1] : (معبودا! آيا بنده فرارى جز به سوى

سرورَش بازگشت مى‌كند؟! يا كسى غير از آقايش، او را از خشم سرورش پناه مى‌دهد.؟!) و مى‌گويم: «يا مَنْ كُلُّ هارِبٍ إلَيْهِ يَلْتَجِئُ وَكُلُّ طالِبٍ إيّاهُ يَرْتَجى! يا خَيْرَ مَرْجُوٍّ! وَيا أكْرَمَ مَدْعُوٍّ! وَيا مَنْ لايَرُدُّ سآئِلَهُ وَلا يُخَيِّبُ آمِلَهُ! يا مَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعيه، وَحِجابُهُ مَرْفُوعٌ لِراجيهِ!»[2] : (اى خدايى كه هر گريزنده‌اى به او پناه مى‌برد و هر جوينده‌اى بدو اميدوار

است! اى بهترين كسى كه به او اميد بسته مى‌شود! و اى بزرگوارترين خوانده شده! و اى كسى كه گدايت را ردّ ننموده و آرزومندت را محروم نمى‌سازى! اى خدايى كه درگاهش ] همواره [ براى خوانندگان گشوده، و حجاب و پرده‌اش براى اميدواران بر كنار زده شده !) و به گفته خواجه در جايى :

مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كون و مكان برخيزم

گر چه پيرم، تو شبى تنگ درآغوشم گير         تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيزم[3]

آرزو مى‌كندم، از تو چه پنهان دارم         شيشه باده و كُنجىّ و رُخِ زيبايى

اى دوست! خواسته فطرى و ازلى‌ام مرا بر آن داشته كه آرزوى ديدار و مراقبه و ذكر و اُنس و مشاهده تجلّيات و از غير تو رَستن را داشته باشم. در جايى مى‌گويد :

هرگزم مِهرِ تو از لوحِ و دل و جان نرود         هرگز از يادِ من آن، سروِ خرامان نرود

آنچنان مِهر توام،در دل و جان جاى گرفت         كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود

در ازل بست دلم با سر زُلفت پيوند         تا ابد سر نكشد، وز سر پيمان نرود

گر رود از پى خوبان،دل من معذور است         درد دارد، چه كند كز پى درمان نرود![4]

بدين آرزويم نايل ساز؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينِ تَوَشَّحَتْ ] تَرَسَّخَتْ [ أشجارُ الشَّوْقِ إلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ… وَاطْمَأَنَّتْ بِالرُّجُوعِ إلى رَبِّ الأرْبابِ أنْفُسُهُمْ، وَتَيَقَّنَتْ بِالفَوْزِ وَالفَلاحِ أرْواحُهُمْ، وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ إلى مَحْبُوبِهِمْ أعْيُنُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإدْراکِ السُّؤولِ وَنَيْلِ المَأْمُولِ قَرارُهُمْ.»[5] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه نهالهاى

شوق به تو در باغ دلشان سبز و خرّم ] يا:پايدار [ گشته، و سوز و محبّتت شراشر قلب ايشان را فرا گرفته… و جانهايشان با بازگشت به سوى پروردگار پرورندگان آرام گرفته، و ارواحشان به رستگارى و فلاح باور كرده، و چشمهايشان با نگريستن به محبوبشان روشن گشته، و قرارشان با رسيدن به درخواست و نيل به آرزويشان آرام گرفته است.)

جاى من، دير مغان است و مروّح وطنى!         راىِ من، روى بُتان است و مبارك رايى!

محبوبا! مرا با عالم پندار ناپايدار چه كار؟ تماشاى اسماء و صفات تو از ملكوت عالم كه پايدار و باقى است، و خريدارانى چون انبياء و اولياء : دارد بس است. رأى و نظر من هم به تماشاى جمالت از اين طريق، رأى مباركى است كه برجستگان و عشّاق ديدارت اختيار نموده‌اند؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى لا إله غَيْرُکَ… وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[6] : (و تويى كه معبودى جز تو نيست… و تويى كه

خويش را در همه چيز به من شناساندى پس تو را آشكار و هويدا در هر چيز ديدم.) به گفته خواجه در جايى :

هواخواه توام جانا! و مى‌دانم كه مى‌دانى         كه هم‌ناديده مى‌دانى و هم‌ننوشته مى‌خوانى

ملامتگر چه دريابد زِرازِ عاشق و معشوق         نبيند چشم نابينا، خصوص اسرارِ پنهانى

مَلَک در سجده‌آدم،زمينْ بوسِ تو نيّت كرد         كه‌در حُسن‌تو چيزى‌يافت،غير از طور انسانى

خَم‌زُلفت به‌نام ايزد! كنون مجموعه دلهاست         از آن‌باد ايمنى بادت،كه انگيزد پريشانى[7]

چه كنى گوش؟ كه در دهر، چو من شيدا نيست         نيست اين جز سُخنِ بوالهوسِ رعنايى

معشوقا! ادّعاى شيفتگى و عشق و شيدايى كار هر كس نيست. بَرَهْمَنان و آتش بازان و آنان كه جز تو را از نظر دل زدوده‌اند، شايسته آن مى‌باشند، نه هوس بازان و خودبنيان. با اين بيان مى‌خواهد بگويد :

صنما! غير تو در خاطرِ ما كى گنجد؟         كه مرا نيست به غير از تو ز كس پروايى

محبوبا! اين منم كه جز تو را نمى‌توانم بخواهم و ببينم؛ كه: «مَنْ ذَاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ] ذَا [ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً!»[8] : (كيست كه

شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!) و به گفته خواجه در جايى :

صفاى خلوت خاطر، از آن شمعِ چِگِل بينم         فروغ چشم و نور دل، از آنى ماهِ خُتن دارم

به كام و آرزوى دل، چو دارم خلوتى حاصل         چه باك از خبث بدگويان ميان انجمن دارم

مرا در خانه‌سروى هست،كاندر سايه قدّش         فراغ از سروِ بستانى و شمشادِ چمن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله         نه ميل لاله و نسرين، نه برگ ياسمن دارم[9]

به ادب باش، كه هركس نتواند گفتن         سخن پير، مگر بَرْهَمَنى دانايى

اين بيت هم علّت بيان بيت «چه كنى گوش؟ كه در دهر…» را مى‌نمايد. بخواهد بگويد: برو ادب را نگاه دار، مگر ممكن است سخن پيرانه و پخته شده را هركس به زبان آورد؟! در جايى مى‌گويد :

كسى كه حُسنِ رُخ دوست درنظر دارد         محقّق است كه او حاصِل بصر دارد

كسى به وصل تو چون شمع يافت پروانه         كه زيرِ تيغِ تو هر دم، سَرَى دگر دارد

به پاى بوسِ تو، دست كسى رسيد كه او         چو آستانه بدين دَر هميشه سر دارد[10]

رحم كن بر دلِ مجروحِ خراب حافظ         ز آنكه هست از پىِ امروز، يقين فردايى

معشوقا! امروزم ترحّم فرما و از خطاهايم، كه سبب دورى و هجرانم گشته، بگذر؛ وگرنه فردا از بى‌عنايتهايت سؤال خواهم كرد؛ كه: «إلهى! إنْ أخَذْتَنى بِجُرمى،
أخَذْتُکَ بِعَفْوِکَ؛ وَإنْ أخَذْتَنى بِذُنُوبى، أخَذْتُکَ بِمَغْفِرَتِکَ؛ وَإنْ ] إذا [ أدْخَلْتَنِى النّارَ، أعْلَمْتُ أهْلَها أنّى اُحِبُّکَ.»[11] : (معبودا! اگر مرا به جرمم بگيرى، به عفو و گذشتت از تو درخواست مى‌كنم؛

و اگر مرا به گناهانم بگيرى، به آمرزشت از تو مسئلت مى‌نمايم؛ و اگر مرا وارد آتش ] جهنّم [ نمايى، اهل و ساكنان آن را آگاه مى‌كنم كه من دوستدار توام.)

و ممكن است نظر خواجه از بيت اين باشد كه: اى دوست! امروزم به خود راه ده، كه فردا بى‌تو بودن براى من مشكل است؛ زيرا دانسته‌ام آنچه فردا مرا بايد، از امروز مى‌باشد. بخواهد بگويد :

اى كه مهجورىِ عشّاق روا مى‌دارى!         بندگان رازِ بَرِ خويش جدا مى‌دارى

تشنه باديه را هم به زُلالى درياب         به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مى‌دارى

دل ربودىّ و به حل كردمت اى‌جان! ليكن         بِهْ از اين دار نگاهش كه مرا مى‌دارى[12]

[1] . بحارالانوار، ج94، ص142.

[2] . بحارالانوار، ج94، ص145 ـ 146.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[5] . بحارالانوار، ج94، ص151 ـ 150.

[6] . اقبال الاعمال، ص350.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 595، ص426.

[8] . بحارالانوار، ج94، ص148.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 444، ص325.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص190.

[11] . اقبال الاعمال، ص686.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص385.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا