- غزل 557
چه قامتى؟ كه ز سر تا قدم، همه جانى چه صورتى كه به هيچ آدمى، نمىمانى
نه صورتى، كه گُلِ گُلستانِ فِرْدَوسى نه قامتى، كه سَهْى سَرْوِ باغ و بستانى
بسى حكايت حُسنت شنيدهام جانا! كنون كه ديدمت اَلْحَق هزار چندانى
تنم چو چشمِ تو دارد، نشانِ بيماران دلم چو زُلفِ تو دارد، سَرِ پريشانى
ز جستجوى تو ننشينم، ار چه هر نفسم ميان خونِ دل و آبِ ديده بنشانى
ز خاكِ پاىِ عزيزِ تو سر نگردانم گَرَم ز دستِ فراقت بهسر بگردانى
تو چون سپهر، جفا پيشهاىّ و احوالم ز روزگار نهاده است، رَهْ به ويرانى
ز روىِ لطف و ترحّم چرا نبخشايى؟ چو درد و مِحْنَتِ حافظ يقين همى دانى
خواجه در اين غزل كه مشتمل بر مدح و گله عاشقانه از حضرت محبوب است با مديحه سرايىاش بيان كيفيّت مشاهده گذشته خود را نموده و در ضمن تقاضاى ديدار دوباره محبوب را كرده و مىگويد :
چه قامتى؟ كه ز سر تا قدم، همه جانى چه صورتى كه به هيچ آدمى، نمىمانى
محبوبا! قامت زيبا و صفات و كمالات تو از ذاتت جدا نمىباشد تو اَحَدى و سر تا قدم همه جانى و به هيچكس شباهت ندارى؛ كه: «قُلْ: هُوَ اللهُ أحَدٌ، أللهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوآ أحَدٌ»[1] : (بگو: خدا يكتاى بىهمتاست، خداوند بىنياز ] و
مبرّاى از صفات مخلوفات [ مىباشد، نه زاييده و نه زاده شده، و هرگز احدى همتاى او نبوده است.) و نيز: «أيّآما تَدْعُوا، فَلَهُ الأسْمآءُ الحُسْنى »[2] : (هر كدام را بخوانيد، براى
اوست نيكوترين نامها.) و همچنين: «وَللهِِ الأسْمآءُ الحُسْنى، فَادْعُوهُ بِها»[3] : (و خداوند را
نيكوترين نامهاست، پس او را به آنها بخوانيد.)؛ لذا مىگويد :
نه صورتى، كه گلِ گُلستانِ فردوسى نه قامتى، كه سهى سروِ باغ و بستانى
معشوقا! تو چون مظاهرت نمىباشى كه شكل و شمائلت باشد؛ بلكه آنان
صورت و هر كمالاتى دارند، به تو دارند، و بودشان هم به تو مىباشد؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلَّ شَىْءٍ.»[4] : (و تويى كه
خويش را در همه چيز به من شناساندى پس تو را آشكار و هويدا در هر چيز ديدم و تويى آشكار براى هر چيز.)
بخواهد با اين بيان بگويد :
حُسنت به اتّفاقِ ملاحت، جهان گرفت آرى به اتّفاق، جهان مىتوان گرفت
مىخواست گُلكه دمزند از رنگ و بوى تو از غيرتِ صبا، نَفَسش در دهان گرفت[5]
و بگويـد :
بُتى دارم كه گِرْدِ گُل،ز سُنبل سايبان دارد بهار عارضش خطّى، به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد خورشيدِ رُخش، يا رب ! حيات جاودانش ده، كه حُسنِ جاودان دارد
ز سروِ قدّ دلجويت، مكن محروم، چشمم را بدين سرچشمهاش بنشان، كه خوش آب روان دارد
بيفشان جرعهاى بر خاك وحالِ اهلِ شوكت بين كه از جمشيد و كيخسرو، هزاران داستان دارد[6]
لذا باز مىگويد :
بسى حكايت حُسنت شنيدهام جانا! كنون كه ديدمت اَلْحَق هزار چندانى
عمرى سخن از جمال و كمال تو شنيده بودم، تا تو را نديده بودم خيالى از تو
درنظرم مىگذشت. و حضرت خود را از گمان من منزّه دانسته و «سُبحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ!»[7] : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه او را توصيف مىكنند!) مىفرمودى.
چون (با ديده دل) مشاهدهات نمودم، معلومم شد كه «الحق هزار چندانى» و دانستم چرا خود را از توصيف بندگان منزّه مىدانى. به گفته خواجه در جايى :
به حُسنِ خُلق و وفا، كس به يار ما نرسد تو را در اين سخن، انكارِ كارِ ما نرسد
اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى به حُسن و ملاحت، به يار ما نرسد
هزار نَقْد به بازارِ كاينات آرند يكى به سكّه صاحبْ عيارِ ما نرسد
هزار نقش برآيد ز كلكِ صُنع و يكى به دلپذيرىِ نقشِ نگار ما نرسد.[8]
و ممكن است اين بيت اشاره به مقام احديّت داشته باشد و بخواهد بگويد :
آن كه مىگويند آن بهتر ز حُسن يار ما اين دارد و آن نيز هم
هر دو عالم، يك فروغِ روى اوست گفتمت پيدا و پنهان نيز هم[9]
و بگويد :
وَمَعْنىً وَرآءَ الحُسْنِ فيکِ شَهِدْتُهُ بِهِ دَقَّ عَنْ إدْراکِ عَيْنِ بَصيرَتى[10]
تنم چو چشمِ تو دارد، نشانِ بيماران دلم چو زُلفِ تو دارد، سَرِ پريشانى
دلبرا! جذبه و بيمارى چشم و كشش جمالت بيمارم ساخته، و مظاهر و كثرات عالم طبيعتت پريشان خاطر، و هموارهام از تو جدا مىسازد و به خود مشغول. بخواهد با اين بيان بگويد: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فأجْمِعنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ
تُوصِلُنى إلَيْکَ… إلهى ! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها، وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها، إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[11] : (بار الها! تردّد و توجّهام در آثار و موجودات
موجب دورىات مىگردد پس با خدمت و بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد ] تمام وجود و توجّه [ مرا به خويش متمركز گردان… بار الها! امر فرمودى توجّه به آثار و مظاهرت داشته باشم، پس به پوشيدن جامه ] مشاهده [ انوارت و به راهنماييى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم. مرا به خودت باز گردان تا همانگونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم، پس از توجّه به آثار باز از اين راه به تو باز گردم، در حالىكه باطنم از نظر و توجّه ] استقلالى [ به مظاهر محفوظ باشد، و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برتر باشد، همانا تو بر هر چيزى قادر هستى.)
ز جستجوى تو ننشينم، ار چه هر نَفَسم ميان خونِ دل و آبِ ديده بنشانى
عزيزا! من عاشقى نيستم كه اگر هموارهام به خونين دلى و سرشك ديده بنشانى و آتش فراقم شعلهورتر سازى، غم هجرانت از پايم در آورد و دست از تو بدارم. در جايى مىگويد :
دست از طلب ندارم، تا كام من برآيد يا جان رسد به جانان، يا خود ز تن برآيد
بنماى رُخ كه خلقى حيران، شوند و واله بگشاى لب، كه فرياد از مرد و زن برآيد
جانبر لباست و در دل،حسرتكه از لبانش نگرفته هيچ كامى، جان از بدن درآيد
گفتم به خويش كز وى، برگير دل، دلم گفت : كارِ كسى اين كو، با خويشتن برآيد[12]
و نيز در جايى مىگويد :
عشقت نه سرسرى است، كه از سر بدر شود مِهرت نه عارضى است، كه جاى دگر شود
عشق تو در وجودم و مِهْرِ تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بدر شود[13]
ز خاكِ پاىِ عزيز تو سر نگردانم گَرَم ز دستِ فراقت بهسر بگردانى
اى روح و روان خواجه ! همواره بندگى و عبوديّت و خاكسارى درگاه تو بودن افتخار من است اگرچه در فراقت سرگردانم بگذارى؛ كه: «إلهى! كَفى بى عِزّآ أنْ أكُونَ لَکَ عَبْدآ، وَكَفى بى فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى رَبّآ، أنْتَ كَما اُحِبُّ فَاجْعَلْنى كَما تُحِبُّ.»[14] : (معبودا! همين
عزّت و بزرگوارى مرا بس كه بنده تو باشم و اين فخر و بالندگى مرا كفايت مىكند كه تو پروردگارم باشى. تو چنان هستى كه من دوست دارم، مرا نيز آنچنان گردان كه دوست مىدارى.)
تو چون سپهر، جفا پيشهاىّ و احوالم ز روزگار نهاده است، رَهْ به ويرانى
دلدارا! دگرگونى حال و افسردگىام، از بىاعتناييهايت مىباشد. چون سپهر جفاپيشه با من مباش و از هجرانم برهان و به ديدار خويش بازم نايل ساز، كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلى بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[15] : (معبودا!
كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو فرود آمد و ميهمانىاش ننمودى؟ و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟ آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمىشناسم؟!) و به گفته خواجه در جايى :
باز آى و دلِ تنگ مرا مونسِ جان باش وين سوخته را، محرمِ اسرار نهان باش
ز آن باده كه در مصطبه عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانبخش اى دُرج محبّت! به همان مهر و نشان باش[16]
ز روى لطف و ترحّم چرا نبخشايى؟ چو درد و مِحْنَتِ حافظ يقين همى دانى
اى دوست! مىدانم محنت و غم و اندوه خواجهات بر تو آشكار است و از پريشان خاطرى من آگاهى، لطف و ترحمى فرما و با ديدارت از غم هجرانم خلاصى بخش. و ممكن است بخواهد بگويد: مىدانم گناهانم باعث دورى و حجاب ميان من و تو گرديده، لطفى و ترحّمى فرما و خطاهايم را ببخش تا ديده دل به ديدارت بگشايم و از درد و محنت هجران خلاصى يايم كه: «إلهى! أتَراکَ بَعْدَ الإيمانِ بِکَ تُعَذِّبُنى؟ أمْ بَعْدَ حُبّى إيّاکَ تُبَعِّدُنى؟! أمْ مَعَ رَجآئى لِرَحْمَتِكَ وَصَفْحِکَ تَحْرِمُنى؟! أمْ مَعَ اسْتِجارَتى بِعَفْوِکَ تُسْلِمُنى؟! حاشا لِوَجْهِکَ الكَريمِ أنْ تُخَيِّبَنى!»[17] : (معبودا! آگاهم ساز آيا بعد
از ايمان آوردنم به تو عذابم مىفرمايى؟! يا بعد از دوست داشتنم تو را، دورم مىسازى؟! يا بعد از اميدوارىام به رحمت و گذشتت محرومم مىنمايى؟! يا بعد از پناه آوردنم به عفوت ] به ديگرى [ واگذارم مىكنى؟! از روى ] اسما و صفات [ بزرگوار تو بدور است كه محرومم سازى و خواستههايم را روا نكنى!) و به گفته خواجه در جايى :
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بُوَد كه گوشه چشمى به ما كنند؟
دردم نهفته، بِهْ ز طبيبان مدّعى باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند[18]
[1] . توحيد : 5 ـ 1.
[2] . اسراء : 110.
[3] . عراف : 180.
[4] . اقبال الاعمال، ص350.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص82.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص126.
[7] . صافات : 159.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص127.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص302.
[10] . ديوان عُمر بن الفارض، ص71 ـ سوگند به حقيقتى بالاتر از حُسن و زيبايى كه در تو مشاهده نمودم،]حقيقتى كه [ به واسطه آن ]حُسن و جمال [ لطيفتر از آن بود كه چشم بصيرتم آن را درك نمايد…
[11] . اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص162.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص186.
[14] . بحارالانوار، ج77، ص402، از روايت 23.
[15] . بحارالانوار، ج94، ص144.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[17] . بحارالانوار، ج94، ص143.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص219.