- غزل 556
چه بودى، ار دل آن ماه، مهربان بودى؟ كه كار ما، نه چنين بودى ار چنان بودى
بگفتمى كه چه ارزد نسيمِ طُرّه دوست گَرَم به هر سرِ مويى، هزار جان بودى
براتِ خوشدلى ما، چه كم شدى؟ يارب! گَرَش نشانِ امان، از بد زمان بودى
گَرَم زمانه، سرافراز داشتىّ و عزيز سريرِ عزّتم آن خاكِ آستان بودى
خيال اگر نشدى سدّ آبِ ديده من هزار چشمه، به هر گوشهاى روان بودى
كسى به كوى وىام كاشكى نشانمىداد![1] كه تا فراغتى از باغ و بوستان بودى
به رُخ چو مِهْرِ فَلَك بىنظيرِ آفاق است بهدل دريغ، كه يك ذرّه مهربان بودى!
ز پرده كاش برون آمدى چو قطره اشك! كه بر دو ديده ما، حُكم او روان بودى
اگر نه دايره عشق، راه بربستى چو نقطه، حافظِ بىدل، در آن ميان بودى
گويا خواجه اين غزل را در آرزوى ديدار حضرت دوست سروده، مىگويد :
چه بودى ار دل آن ماه، مهربان بودى؟ كه كارِ ما، نه چنين بودى از چنان بودى
چنانچه محبوب ما را مورد عنايات خود قرار مىداد، كار ما به اينجا نمىرسيد كه اينگونه در آتش هجرش بسوزيم. سُبْحانَکَ! ما أضْيَقَ الطُّرَقَ عَلى مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَهُ ! وَما أوْضَحَ الحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَهُ ! إلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الوُصُولِ إلَيْکَ، وَسَيِّرْنا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا البَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا العَسيرَ الشَّديدَ.»: (پاك و منزّهى تو! چقدر راهها براى كسى كه تو راهنمايش نباشى، تنگ است! و چه اندازه حقّ نزد كسى كه به راه حقّ هدايتش نموده باشى، روشن و واضح است! معبودا! پس ما را در راههاى وصول و رسيدن به درگاهت رهسپار ساز، و در بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان. دور را بر ما نزديك و ] كار [ دشوار و سخت را بر ما آسان گردان.) و به گفته خواجه در جايى :
اگر به كوى تو باشد مرا مجالِ وصول رسد ز دولتِ وصل تو، كار من بهحصول
من شكسته بد حال زندگى يابم در آن زمان كه به تيغِ غَمَت شوم مقتول
چو بر در تو، منِ بينواى بى زَرْ و زور به هيچ باب ندارم رَهِ خروج و دخول
كجا روم؟ چه كنم؟ حال دل كه را گويم؟ كه گشتهام ز غم و جورِ روزگار ملول[2]
بگفتمى كه چه ارزد نسيمِ طُرّه دوست گَرَم به هر سرِ مويى، هزار جان بودى
بخواهد با اين بيان بگويد چنانكه محبوب عنايات و الطافش را شامل حال من گرداند و مرا به مشاهده خود از طريق ملكوت خويش و مظاهر نايل سازد، اگر هر سر مويم را هزار جان باشد قدرت آنكه با زبان بيان وصف آن بنمايم نيست، اينجاست كه خواهم گفت: «لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ»[3] : (شب قدر، از هزار ماه بهتر
است.) و به گفته خواجه در جايى :
سر ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست كه هرچه بر سر ما مىرود،ارادت اوست
نظير دوست نديدم، اگر چه از مَهْ و مِهر نهادم آينهها در مقابل رخِ دوست
زبانِناطقه، در وصفِ حُسن او لال است چه جاىِ كلك بريده زبانِ بيُهده گوست[4]
و نيز در جايى مىگويد :
بيان وصفِ تو گفتن، نه حدّ امكان است چرا كه وصف تو، بيرون ز حدّ اوصاف است
ز چشمِ عشق توان ديد روىِ شاهد غيب كه نورِ ديده عاشق، ز قاف تا قاف است[5]
براتِ خوشدلىِ ما چه كم شدى؟ يا رب! گَرَش نشانِ امان، از بد زمان بودى
اگر بد زمان و گرفتاريهاى عالم بشريّت و حجابها و تعلّقات آن نبود، ما را برات آزادگى از غير دوست و خوشدلى به ديدارش آسان مىشد، و اينگونه در فراق او نمىسوختيم. «إلهى! أسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَمَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأيْدِى المَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها؛ فَإلَيْکَ نَلْتَجئُ مِنْ مَكائِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإغْتِرارِ بِزَخارِفِ زينَتِها؛ فَإنَّهَا المُهْلِكَةُ طُلّابَها، ألْمُتْلِفَةُ حُلّالَها، ألْمَحْشُوّةُ بِالآفاتِ، ألْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ.»[6] : (معبودا! ما را در خانهاى
] =دنيا [ منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در
دامهاى حيله خود در آويخته است؛ پس از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم؛ زيرا آن جويندگانش را نابود ساخته، و ساكنانش را از بين مىبرد، ] خانهاى كه [ آكنده از آسيبها و گزندها، و انباشته به مصايب و گرفتاريهاست.) و به گفته خواجه در جايى :
هر كه آيينه صافى نشد از زنگِ هوا ديدهاش، قابلِ رُخساره حكمت نبود
چون طهارت نبود، كعبه و بُتخانه يكى است نَبُود خير در آن خانه، كه عصمت نبود
دولت از مرغ همايون طلب و سايه او ز آنكه با زاغ و زَغَن، شهپرِ دولت نبود[7]
لذا مىگويد :
گَرَم زمانه، سرافراز داشتىّ و عزيز سريرِ عزّتم آن خاكِ آستان بودى
و چنانچه به دنيا و زر و زيور آن به نظر اعتبار و راه يافتن به ملكوتشان نگاهم بود، نه به حساب دلبستگى و تعلّق، هر آينه دوست مرا به وصال خويش مىپذيرفت و به مقام اُنسم مىنشاند؛ كه: «مَنْ أبْصَرَ بِها بَصَّرَتْهُ؛ وَمَنْ أبْصَرَ إلَيْها أعْمَتْهُ.»[8] : (هركس به
واسطه دنيا بنگرد، دنيا ] دل [ او را بينا مىگرداند؛ و هر كس به خود آن چشم بدوزد، كور و نابينايش مىنمايد.) و به منزل عزّتم جاى مىداد؛ كه: «إلهى! وَألْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الأبْهَجِ، فَأكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرِفآ.»[9] : (بار الها! و مرا به درخشانترين نور مقام عزّتت
بپيوند، تا عارف و شناساى تو بوده، و از غير تو رو گردانم.) در جايى بيان بيت را از زبان محبوب يادآور شده و مىگويد :
شاهِ شمشاد قدان، خسرو شير دهنان كه به مژگان شِكَنَد قلبِ همه صف شكنان
مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت گفت:كاى چشم و چراغ همه شيرين سخنان!
تا كى از سيم و زرت، كيسه تُهى خواهد بود؟ بنده ما شو و بر خور ز همه سيم تنان
دامنِ دوست بهدست آر و ز دشمنبگسل مردِ يزدان شو و ايمن گذر از اهرمنان
كمتر از ذرّه نهاى، پست مشو، مِهْر بورز تا به خلوتگه خورشيد رسى، چرخ زنان[10]
خيال اگر نشدى سدّ آبِ ديده من هزار چشمه، به هر گوشهاى روان بودى
محبوبا! توجّه به عالم خيالى و عنصرىام نمىگذارد همواره به يادت باشم و اشك شوق در آرزوى ديدارت فرو بريزم، وگر نه تنها مىگريستم، بلكه ديگران را هم از سرشكم به گريه در مىآوردم.
و ممكن است منظور خواجه از بيت اين باشد كه معشوقا! من به اميد آنكه روزى به وصالت نايل گردم، خود را از گريستن بسيار باز داشتم، وگرنه سيلآسا مىگريستم. بخواهد بگويد :
خيالِ روى تو، گر بگذرد به گُلشنِ چشم دل از پى نظر آيد، به سوى روزنِ چشم
بيا كه لعل و گهر، در نثار مقدم تو ز كُنج خانه دل مىكشم به مخزنِ چشم
سحر، سرشك روانم سَرِ خرابى داشت گَرَم نه خون جگر مىگرفت دامنِ چشم
به بوى مژده وصل تو تا سحر همه شب به راه باد نهادم، چراغ روشن چشم[11]
كسى به كوى وىام كاشكى نشان مىداد![12] كه تا فراغتى از باغ و بوستان بودى
دلدارا! علت راهنمايى نشدنم به تو آن است كه مظاهرت مرا به خود توجّه مىدهند، اى كاش مورد عناياتت قرار مىگرفتم كه: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأَجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ… إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ
بِكِسُوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرَ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها، إنکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.» (بارالها! تردّد و توجّهام در آثار و موجودات موجب دورىات مىگردد پس با خدمت و بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد ] تمام وجود و توجه [ مرا به خويش متمركز گردان بار الها! ] پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت مفتخر نمودى [ امر فرمودى باز توجّه به آثار و مظاهرت داشته باشم. پس به پوشيدن جامه ] مشاهده [ انوارت و به راهنمايى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم، مرا به سوى خود باز گردان تا همانگونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم، پس از توجّه به آثار از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجّه ] استقلالى [ به مظاهر محفوظ، و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برتر باشد. همانا تو بر هر چيزى قادر هستى.)
به رُخ چو مِهْرِ فلك بىنظيرِ آفاق است بهدل، دريغ كه يك ذرّه مهربان بودى!
براى معشوقم در زيبايى و نور افشانى و بهرهمند شدن موجودات از او همچون آفتاب نظيرى نبوده و نمىباشد، اى كاش مرا هم به نور جمال و عنايات خاصّش بهرهمند مىساخت: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ، وَأخْلَصْتَهُ لِودِّکَ وَمَحَبَّتِکَ، وَشَوَّقْتَهُ إلى لِقآئِکَ، وَرَضَّيْتَهُ بِقَضآئِکَ، وَمَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ إلى وَجْهِکَ، وَحَبَوْتَهُ بِرِضاکَ، وَأعَذْتَهُ مِنْ هِجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ.»[13] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى
قرب و ولايتت برگزيده، و براى دوستى و محبتت خالص و بىآلايش گردانيده و به لقاء و ديدارت مشتاق نموده و به قضا و اراده حتمىات خشنود ساخته و مشاهده روى ] واسماء و صفات [ات را ارزانىشان داشته، و مقام رضا و خشنودىات را عطايشان فرموده، و از هجران و دور ساختن و راندنت در پناه خويش آورده، و در جوار خويش در
جايگاه صدق و راستى جاى دادهاى.)؛ لذا مىگويد :
ز پرده كاش برون آمدى چو قطره اشك! كه بر دو ديده ما، حُكم او روان بودى
چنانچه حضرت محبوب حجاب از رخسار بركنار مىنمود و بر من هجران كشيده ترحّم مىفرمود و ديدارم حاصل مىگشت، سر بندگى به فرمانش مىنهادم و حكم او بر من روان بود. بخواهد با اين بيان بگويد :
درآ كه در دل خسته توان درآيد باز بيا كه بر تن مرده روان گر آيد باز
بيا كه فرقت تو چشم من چنان بربست كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز[14]
اگر نه دايره عشق، راه بربستى چو نقطه، حافظِ بىدل، در آن ميان بودى
گفتهاند: گاه مقصود عشق است، و گاه عشق مقدّمه براى رسيدن به مقصود. خواجه هم مىخواهد بگويد: اى دوست! من عشق به تو را مقصود خود دانستهام نه مقدّمه براى رسيدن به تو، بدينجهت بر من راه بسته گرديده؛ وگرنه بىدلى و انقطاع از توجّه به عشق، مرا درميان قرار مىداد و به فناى خويش راه مىيافتم و معشوق را بىعشق و عاشقى و معشوقى، به او مىيافتم. بخواهد بگويد :
گداخت جان كه شود كارِ دل تمام و نشد بسوختيم در اين آرزوىِ خام و نشد
فغان ! كه در طلبِ گنجِ گوهر مقصود شدم خراب جهانى ز غم تمام و نشد
دريغ و درد! كه در جستجوى گنجِ حضور بسى شدم به گدايى، بَرِ كِرام و نشد
هزار حيله برانگيخت، حافظ از سَرِ مِهْر بدان هوس كه شود آنحريف رام ونشد[15]
[1] . نسخه بدل: نشان دادى!
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 371، ص278.
[3] . قدر : 3.
[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 29، ص57.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص76.
[6] . بحارالانوار، ج94، ص152.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص145.
[8] . نهج البلاغة، خطبه 82.
[9] . اقبال الاعمال، ص687.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 475، ص346.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 404، ص299.
[12] . نسخه بدل: نشان دادى!
[13] . بحارالانوار، ج94، ص148.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص191.