- غزل 546
بگرفت كارِ حُسنت، چون عشق من كمالى خوش باش! ازآنكهنبود، اين هر دو را زوالى
در وهم مىنگنجد، كاندر تصوّرِ عقل آيد به هيچ معنى، زين خوبتر مثالى
شد حَظِّ عمر حاصل، گر ز آنكه با تو ما را يك دم به عمر روزى، روزى شود وصالى
آن دم كه با تو باشم، يك سال هست روزى و آندم كه بىتو باشم، يك روز هست سالى
چون من خيال رويت، جانا! به خواب بينم كز خواب مىنبيند، چشمم بجز خيالى
رحم آر بر دلِ من، كز مهرِ روى خوبت شد شخص ناتوانم، باريك چون هلالى
حافظ ! مكن شكايت، گر وصل يار خواهى زين بيشتر ببايد، بر هجر احتمالى
خواجه در اين غزل، با بيانات زيبا و عاشقانه خود، در مقام اظهار اشتياق به وصال دوست و گلهگذارى از روزگار هجران بوده و مىگويد :
بگرفت كارِ حُسنت، چون عشقِ من كمالى خوش باش! از آنكه نبود،اين هر دو را زوالى
آرى، عاشق را عشق جانان وقتى به غايت رسد، كه حسنِ بىانتهاى جانان براى او جلوهگر گردد؛ اينجاست كه او را از خود مىستاند و فناى كلّى برايش حاصل مىشود، و با شهود اين منزلت، زوالى براى حسن جانان و محبّت نخواهد ديد، خواجه هم مىخواهد بگويد: محبوبا! حُسن تو در كمالِ جلوهگرى بوده و هست، و عشق من هم در نهايت؛ ديگر در انتظار چه هستى؟ بيا و برايم تجلّى فرما، و مرا از من بستان و به فنايم رهنما شو. به گفته خواجه در جايى :
حُسن تو هميشه در فزون باد! رويت همه ساله لالهگون باد!
اندر سر من، هواى عشقت! هر روز كه هست، در فزون باد!
قدِّ همه دلبرانِ عالم در خدمت قامتت، نگون باد![1]
در وهم مىنگنجد، كاندر تصوّرِ عقل آيد به هيچ معنى، زين خوبتر مثالى
معشوقا! آنچه ميان عشق من و حسنت واقع شده، نه عقل مىتواند آن را تصوّر
كند، و نه در وهم كسى مىگنجد؛ اين امرى است كه به بىانتهايى حسنت و نهايت عشق من اشاره دارد، و قابليّت مرا براى ديدارت و فناى در پيشگاهت مىرساند، پيش از اين در انتظارم مگذار. در جايى مىگويد :
زهى خجسته؛ زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظارِ خدنگش، همى طپد دلِ صيد خيال آنكه، به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سرِ راهش، نشستهام چون گَرْد به آن هوس، كه بر اين رهگذار باز آيد
به پيش خيلِ خيالش، كشيدم ابلقِ چشم بدان اميد، كه آن شهسوار باز آيد[2]
شد حَظِّ عمر حاصل، گر ز آنكه با تو ما را يك دم به عمر روزى، روزى شود وصالى
دلبرا! لحظهاى را كه از وصالت بهرهمند گردم، از عمر خويش به حساب خواهم آورد؛ كه: «لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ»[3] : (شب قدر، از هزار ماه بهتر است.) (عمر
طبيعى بشر در حدود هزار ماه است كه قريب 84 سال مىشود، حضرت حقّ هم در اين آيه مىفرمايد: شب قدر از آن 84 سال بهتر است. شايد بهتر از هزار ماه بودن اين شب، بدانخاطر است كه براى اهلش، شب ديدار دوست مىباشد.) مرحوم ابنفارض مىگويد :
وَكُلُّ اللَّيالى لَيْلَةُ القَدْرِ إنْ دَنَتْ كَما أنَّ كُلَّ أيّامِ الِّلقا يَوْمُ[4] جُمْعَة[5]
و به گفته خواجه در جايى :
آن شب قدرى كه گويند اهلِ خلوت، امشب است يا رب ! اين تأثيرِ دولت، از كدامين كوكب است
شهسوارِ من كه مَه، آئينهْ دارِ روى اوست تاج خورشيدِ بلندش، خاك نعلِ مركب است
من نخواهم كرد، تَرکِ لعلِ يار و جامِ مِىْ زاهدان! معذور داريدم، كه اينم مذهب است[6]
كنايه از اينكه: مرا به وصالت بهرهمند ساز، تا از عمر خود حظّى برده باشم؛ زيرا :
آن دم كه با تو باشم، يك سال هست روزى و آن دم كه بىتو باشم، يك روز هست سالى
آرى، لذّت ديدار دوست در كام عاشق آنچنان است، كه خود و گذشت زمان و مكان و همه چيز را فراموش مىكند، سالى از وصال در نظرش روزى مىنمايد و نمىخواهد از اين مشاهده جدا شود، و چون روزى از او جدا مىشود و به هجران مبتلا مىگردد، در نظرش سالى مىآيد، مرحوم ابن فارض هم مىگويد :
أعْوامُ إقْبالِهِ كَاليَوْمِ فى قِصَرٍ وَيَوْمُ إعْراضِهِ فِى الطُّولِ كَالحِجَجِ[7]
خواجه با اين بيان در تمنّاى پايان يافتن روزگار هجرانش مىباشد. بخواهد بگويد :
اى خسرو خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به منِ سوخته بىسر و پا كن
درد دلِ درويش و تمنّاىِ نگاهى زآن چشم سِيَهْ مست، بهيك غمزه دوا كن
اى سرو چمان! از چمن و باغ زمانى بخرام در اين بزم و دو صد جامه، قبا كن
با دلشدگان، جور و جفا تا به كى آخر آهنگِ وفا، تركِ جفا، بَهْرِ خدا كن[8]
چون من خيال رويت، جانا! به خواب بينم كز خواب مىنبيند، چشمم بجز خيالى
ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! آيا مىشود چون منى خيال ديدن رويت را در خواب ببينم؟[9]
و يا بگويد: چگونه به خواب و خيالى از تو قانع شوم، و حال آنكه خواب جز به خيالى از توام بهرهمند نمىسازد، و نمىتوانم به آن قانع گردم؛پس :
رحم آر بر دلِ من، كز مهرِ روى خوبت شد شخص ناتوانم، باريك چون هلالى
مرا به ديدارت نايل ساز، كه عشقت ناتوانم ساخته و بدن عنصرى و خيالىام را به نابودى كشيده. وقت است كه با ديدارت توانايىام بخشى. به گفته خواجه در جايى :
زرد رويى مىكشم، ز آن طبعِ نازك، بىگناه ساقيا! جامى بده، تا چهره را گلگون كنم
اى مَهِ نامهربان! از بنده حافظ ياد كن تا دعاى دولتِ آن حُسنِ روزافزون كنم[10]
و در جايى ديگر مىگويد :
بى مِهْرِ رُخَت، روز مرا نور نمانده است وز عمر مرا، جز شب ديجور نمانده است
صبر است مرا چاره ز هجرانِ تو، ليكن چونصبر توانكرد؟كهمقدور نماندهاست[11]
حافظ ! مكن شكايت، گر وصل يار خواهى زين بيشتر ببايد، بر هجر احتمالى
آرى، عاشق را در فراق يار خود جز صبر و تحمّل ايّام هجران چارهاى نمىباشد؛ زيرا شكايت از هجران، موجب دست نيافتن به وصال مىگردد. چرا چنين نباشد كه محروميّت از ديدار اختيار اوست، و وصل، اختيارِ عاشق، آنكه اختيار خود را بر اختيار محبوبش مقدّم دارد، گو در هجران بمان كه جز اين نصيبى ندارى. علاوه، فراق، عاشق را از خود مىگيرد و آماده وصالش مىنمايد. خواجه هم مىگويد : حافظ ! مكن شكايت، گر وصل يار خواهى… و در جايى هم مىگويد :
هر كس كه به هجر تو نسازد از حلقه وصل تو برون باد![12]
و به گفته خواجه در جايى :
با ضعف وناتوانى،همچون نسيم خوش باش بيمارى اندر اين رَهْ، خوشتر ز تندرستى
در آستانِ جانان، از آسمان مينديش كز اوجِ سربلندى، افتى به خاك پستى[13]
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 161، ص142.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.
[3] . قدر : 3.
[4] . اشاره به حديث: «لَكُمْ كُلَّ جَمُعَةٍ زَوْرَةٌ»: (براى شما در هر جمعه، زيارت و ديدارى است ـ بحارالانوار،ج8، ص217، از روايت 205 ) در احاديث جنّت است.
[5] . ديوان ابن الفارض، قصيده تائيّه كبرى، ص95 ـ و تمامى شبها شب قدر است، اگر او ]معشوقحقيقىام [ نزديك شود ]و من به اقرب او نايل گردم.[ـ چنانكه تمامى روزهاى ملاقات با او، روزجمعه مىباشد.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 33، ص60.
[7] . ديوان ابن الفارض، ص172 ـ سالهاى اقبال و روى آوردن او ]محبوب [ در كوتاهى بسان يك روزاست، و روز اعراض و روى برگرداندن او در طولانى بودن همچون سالهاست.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.
[9] . بيان اين مطلب در ذيل بيت پنجم غزل 539 در جلد نهم گذشت.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 414، ص306.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص108.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 161، ص142.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386.