- غزل 545
به فراغِ دل زمانى، نظرى به ماهرويى بِهْ ازآنكه چترِشاهى،همهروز و هاىوهويى
بهخدا كهرشكم آيد،بهدو چشمِ روشن خود كه نظر دريغ باشد، به چنين لطيفْ رويى
دل من شد و ندانم، چه شد آن غريبِ ما را كه گذشت عمر و نامد، خبرى ز هيچ سويى
نَفَسم به آخر آمد، نظرم نديد سيرت بجز اين نماند ما را، هوسىّ و آرزويى
مكن اى صبا! مشوَّش، سر زُلفِ آن پرى را كه هزار جانِ حافظ، به فداى تارِ مويى!
خواجه در اين غزل با بيانات گوناگون خود در مقام اظهار اشتياق به دوام ديدار دوست بوده، چنانكه از بيت چهارم ظاهر مىشود. مىگويد :
به فراغِ دل زمانى، نظرى به ماهرويى بِهْ از آنكه چترِ شاهى،همهروز و هاى و هويى
كنايه از اينكه: لحظهاى با فراغتِ دل از تعلّقات و به دوست نگريستن، بهتر از همواره در زير سايه مقام و جاه زندگى كردن است؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ.»[1] : (معبودا! گسستن كامل از غير بهسوى خويش را به من عطا نما.) و نيز «إلهى!
فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… قَرَّتْ بِالنَّظَرِ إلى مَحْبُوبِهِمْ أعْيُنُهُمْ، وَاسْتَقرَّ بِإدْراکِ السُؤُولِ وَنَيْلِ المَأْمُولِ قَرارُهُمْ، وَرَبِحَتْ فى بَيْعِ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ تِجارَتُهُمْ.»[2] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه…
چشمانشان به نگريستن به محبوبشان روشن گشته، و قرار ] = دل [شان به رسيدن به خواستهها و نيل به آرزويشان آرام گرفته، و تجارت و داد و ستدشان در فروختن دنيا به آخرت سود، برده است.) در جايى مىگويد :
صفاىِ خلوت خاطر، از آن شمع چِگل بينم فروغِ چشم و نورِ دل، از آن ماه خُتَن دارم
به كام و آرزوىِ دل، چو دارم خلوتى حاصل چه باك از خبثِ بدگويان، ميان انجمن دارم
شرابى خوشگوارم هست و يارى چون نگارم هست ندارد هيچ كس بارى، چنين عيشى كه من دارم
چو در گلزارِ اقبالش، خرامانم بِحَمْدِ الله نه ميل لاله و نسرين، نه برگِ ياسمن دارم[3]
به خدا كه رشكم آيد، به دو چشمِ روشن خود كه نظر دريغ باشد، به چنين لطيفْ رويى
قسم به دوست، اگر او مرا به ديدارش بپذيرد و ديده دلم روشن به مشاهدهاش گردد، دريغم آيد كه از ديدن چنان جمالى خوددارى نمايم، درنتيجه بخواهد با اين بيان بگويد: «وَأنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[4] : (و ديدگان دلهايمان را به پرتو
نظرشان به سوى تو روشن گردان، تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، پس به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزتّت بپيوندد.) و بگويد :
درآ، كه در دلِ خسته، توان درآيد باز بيا، كه بر تنِ مرده، روان گرايد باز
بيا كه فرقتِ تو، چشم من چنان بربست كه فتحِ باب وصالت، مگر گشايد باز
به پيش آينه دل، هر آنچه مىدارم بجز خيال جمالت، نمىنمايد باز[5]
و نيز بگويد :
اى خسرو خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به منِ سوخته بىسر و پا كن
دردِ دل درويش و تمنّاىِ نگاهى ز آن چشمِ سِيَهْ مست، به يك غمزه دوا كن
اى سرو چمان! از چمن و باغ زمانى بخرام دراين بزم و دو صد جامه، قبا كن[6]
دل من شد و ندانم، چه شد آن غريبِ ما را؟ كه گذشت عمر و نامد، خبرى ز هيچ سويى
اى دوست! در فراقت بىتاب گشتم و دل خويش را از دست دادم، عمرى است از هيچكس و هيچ طريقى خبر از تو ندارم درنتيجه بخواهد بگويد: «إلهى!… وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها إلّا لِقاؤُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لايَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقرارى لايَقِرُّ دُونَ دُنُوّىü مِنْکَ، وَلَهْفَتى لايَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ.»[7] : (معبودا!… و سوز درونىام را جز ملاقاتت فرو نمىنشاند،
و چيزى جز نگريستن به روى ] اسماء و صفات [ات بر شوقم به تو آب نمىپاشد، و قرارم جز در نزديكى و قرب به تو آرام نمىگيرد، و افسوس و اندوهم را جز نسيم ] و يا رحمت [ات برطرف نمىكند.) در جايى هم مىگويد :
به جانِ پيرِ خرابات و حقِّ صحبت او كه نيست در سرِ من، جز هواى خدمت او
بهشت اگرچه نه جاىِ گناه كاران است بيار باده، كه مستظهرهم به رحمت او
چراغِ صاعقه آن شراب روشن باد! كه زد به خرمنِ من، آتشِ محبّت او
بيار باده، كه دوشم سروشِ عالَمِ غيب نويد داد، كه عاماست فيضِ رحمت او[8]
لذا مىگويد :
نَفَسم به آخر آمد، نظرم نديد سيرت بجز اين نماند ما را، هوسىّ و آرزويى
محبوبا! آرزوى من آن بود كه همواره ببينمت، ولى افسوس! كه عمرم به پايان رسيد و به اين آرزوى خود نرسيدم و جز هوسى در خاطرهام نماند. بخواهد بگويد : «أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ. وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّكَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الوُثْقى مُتَمَسِّكٌ.»[9] : (از تو مسئلت دارم كه
مرا به نسيم ] يا: رحمت [ مقام رضوان و خشنودىات نايل ساخته، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهادى پاينده دارى. هان! اينك اين منم كه به در كَرَم و بزرگوارىات ايستاده، و خواهان و جوياى نسيمهاى نيكويى و احسان توام، و به ريسمان سفت تو چنگ زده، و به دستاويز محكم تو دست در زدهام.) و بگويد :
بفكن بر صفِ رندان، نظرى بهتر از اين بر دَرِ ميكده ميكن، گذرى بهتر از اين
در حقِ من، لبت آن لطف كه مىفرمايد گرچه خوب است، و ليكن قدرى بهتر از اين
آن كه فكرش گره از كارِ جهان بگشايد گو: در اين نكته بفرما، نظرى بهتر از اين[10]
مكن اى صبا! مشوّش، سر زُلفِ آن پرى را كه هزار جانِ حافظ، به فداى تارِ مويى!
اى نسيمهاى و نفحات جانان! و يا اى بندگان خاصّ محبوب كه به او راه يافتهايد! پرده از ملكوت من (كه سَرِ زلف جانان است و زودتر به مشاهدهام نايل مىسازد) و يا عالَم، بر مداريد، كه ديدار اويم به نابودى خواهد كشيد. خواجه با اين بيان مشوّش شدن كثرات را خواسته، تا جمال يار خود را از لابلاى آنها به ديدن ملكوت خود و مظاهر مشاهده نمايد و جمعيّت خاطر پيدا كند؛ زيرا بر او معلوم گشته كه او را با مظاهر و از طريق ملكوت آنها مىتوان مشاهده نمود، لذا در مصرع دوّم مىگويد: كه هزار جانِ حافظ ، به فداىِ تار مويى!؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبّهُ.»[11] :
هر كس نفس خويش را شناخت، پروردگارش را شناخته است.) در جايى مىگويد :
دلم را شد سَرِ زلفِ تو مسكن بدين سانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سركشد چون زُلف از خط بدست آرش، ولى در پاش مفكن
چو شمع ار پيشم آيى در شبِ تار شود چشمم به ديدار تو روشن[12]
[1] . اقبال الاعمال : 687.
[2] . بحار الانوار، ج94، ص149 و 150.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 444، ص325.
[4] . اقبال الاعمال : ص687.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.
[7] . بحارالانوار، ج94، ص150.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 495، ص358.
[9] . بحارالانوار، ج94، ص150.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص351.
[11] . غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص344.