• غزل  542

برو زاهد! به اميّدى ] كه [ دارى         كه دارم هَمچنان امّيدوارى

بجز ساغر، كه دارد لاله در دست         بيا ساقى! بياور تا چه دارى؟

مرا در رشته ديوانگان كش         كه مستى خوشتر است از هوشيارى

بپرهيز از من اى صوفى! بپرهيز         كه كردم توبه از پرهيزكارى

بيا دل در خم گيسوىِ او بند         اگر خواهى خلاص و رستگارى

به وقت گل، خدا را توبه بشكن         كه عهد گل ندارد استوارى

عزيزا! نوبهارِ عمر بگذشت         چو بر طَرْفِ چمن باد بهارى

بيا حافظ ! به پند تلخ كن گوش         چرا عمرى به غفلت مى‌گذارى؟

از بيت ششم اين غزل خوب ظاهر مى‌شود كه خواجه را بعد از وصال، فراق حاصل گشته، توبه از عاشقى نموده زاهد هم از اين كار او خشنود شده و او را ترغيب بر عملش كرده وچون او را حالى و عنايتى دوباره از حضرت دوست شامل گرديده، خود را به توبه شكستن، و زاهد را به پرهيز از نصيحت نمودن خوانده و مى‌گويد :

برو زاهد! به امّيدى ] كه [ دارى         كه دارم همچنان امّيدوارى

زاهدا! اميد بهشت و نعمتهاى آن تو را به بندگى حضرت دوست وامى‌دارد، و مرا آرزوى ديدار او. تو به كار خود باش و مرا رها كن. در جايى مى‌گويد :

عيب رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت!         كه گناه دگرى بر تو نخواهند نوشت

من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش         هر كسى آن درود عاقبتِ كار، كه كشت

سر تسليم من و خاكِ دَرِ ميكده‌ها         مدّعى گر نكند فهمِ سخن، گو سرو خشت

نااميدم مكن از سابقه روزِ ازل         تو چه دانى كه پس پرده، كه خوب است و كه زشت[1]

لـذا مى‌گويـد :

بجز ساغر كه دارد لاله در دست         بيا ساقى! بياور تا چه دارى

اى دوست! جز شراب ديدارت كه آتشين و سرخ‌رنگ و پر شور است و مرا عطا فرموده‌اى، هرآنچه از مشاهدات و تجلّيات ديگرت دارى به من ارائه بده. كنايه از اينكه: در اشتياق ديدارت چنان مى‌سوزم كه به جزئى از آن نمى‌توانم بسنده نمايم. هر چه دارى برايم بياور. به گفته خواجه در جايى :

كرشمه‌اى كن و بازارِ ساحرى بشكن         به غمزه، رونق بازارِ سامرى بشكن

به باد دِه سرو دستار عالمى، يعنى         كلاه گوشه، به آيين دلبرى بشكن

به زلف گوى: كه آيينِ سركشى بگذار         به طُرّه گوى: كه قلبِ ستمگرى بشكن

برون خرام و ببر گوىِ نيكى از همه كس         سزاى حور دِهْ و رونقِ پرى بشكن

به آهوانِ نظر، شيرِ آفتاب بگير         به ابروانِ دوتا، قوسِ مشترى بشكن[2]

لذا مى‌گويد :

مرا در رشته ديوانگان كش         كه مستى خوشتر است از هوشيارى

محبوبا! عشق توست كه هر عاشق ديوانه‌اى را دعوت به انس با تو مى‌كند و از هشيارى و تعلّق و پريشانى و توجّه به غيرت نجات مى‌دهد. مرا هم در رشته عشّاق و ديوانگان خود قرار ده تا مست ديدارت گردم و از هوشيارى برَهَم، زيرا مستى خوشتر از هوشيارى است. در جايى مى‌گويد :

صبح است ساقيا! قدحى پر شراب كن         دورِ فلك درنگ ندارد، شتاب كن

زآن پيشتر كه عالَمِ فانى شود خراب         ما را ز جامِ باده گلگون خراب كن

ما مردِ زهد و توبه و طامات نيستيم         با ما به جام باده صافى خطاب كن

ايّامِ گل چو عمر به رفتن شتاب كرد         ساقى! به دور باده گلگون شتاب كن[3]

بپرهيز از من اى صوفى! بپرهيز         كه كردم توبه از پرهيزكارى

اى زاهد پشمينه پوش! مرا دعوت به طريقه خويش مكن، كه ديگر به اعمال قشرى نخواهم پرداخت و از زهد خشك توبه كرده‌ام و به اعمال لبّى دست خواهم زد. در جايى مى‌گويد :

شيوه رندى، نه لايق بود طبعم را، ولى         چون در افتادم، چرا انديشه ديگر كنم

وقت‌گل‌گويى:كه زاهد شو به‌چشم‌وجان،ولى         مى‌روم تا مشورت با شاهد و ساغر كنم

زهدِ وقتِ گل چه سودايى است! حافظ! هوش دار         تا اَعُوذى خوانم و انديشه ديگر كنم[4]

و ممكن است بخواهد بگويد: زاهدا! اين همه مرا پرهيز از طريق فطرت و عشق به جمال محبوب حقيقى و شراب مشاهداتش مده، كه من اين طريقه را به خود اختيار ننموده‌ام، اگر هم روزى توبه از آن را به گفتارت كرده‌ام، امروز توبه از آن توبه از مى‌كنم. به گفته خواجه در جايى :

كسى كه حُسنِ رُخِ دوست درنظر دارد         محقّق است، كه او حاصل بصر دارد

چو خامه بر خَطِ فرمان او، سَرِ طاعت         نهاده‌ايم، مگر او به تيغ بردارد

ز زهد خشك ملولم، بيار باده ناب         كه بوى باده دماغم، مدام‌تر دارد[5]

بيا دل در خم گيسوى او بند         اگر خواهى خلاص و رستگارى

زاهدا! اگر رستگارى واقعى را مى‌طلبى، از زهد خشك خود كناره گير و دل به
پيچش زلف و ملكوت مظاهر حضرت دوست ده و به اخلاص در بندگى او بپرداز، تا مظاهر را با ديده ديگر بنگرى و دل به غير او نسپارى و رستگارى حقيقى نصيبت گردد. در جايى مى‌گويد :

راهى بزن كه آهى، بر ساز آن توان زد         شعرى بخوان كه با او رطل گران توان زد

بر آستانِ جانان، گر سر توان نهادن         گلبانگ سربلندى، بر آسمان توان زد

بر عزمِ كامرانى، فالى بزن چه دانى         باشد كه گوىِ عيشى،با اين وآن توان زد[6]

و نيز در جايى مى‌گويد :

صوفى! گلى بچين و مرقّع به خار بخش         وين زهد خشك را به مِىِ خوشگوار بخش

طامات زرق در رَهِ آهنگِ چنگ نِهْ         تسبيح و طيلسان، به مى و ميگسار بخش

زهدگران، كه ساقى و شاهد نمى‌خرند         در حلقه چمن، به نسيم بهار بخش[7]

و ممكن است خطاب خواجه به خود باشد و بخواهد بگويد :

خلوت دل نيست جاىِ صحبت اغيار         ديو چو بيرون رود، فرشته در آيد

صحبت حكّام، ظلمتِ شبِ يلداست         نور ز خورشيد خواه، بو كه برآيد[8]

لذا مى‌گويد :

به وقتِ گل، خدا را توبه بشكن         كه عهد گل ندارد استوارى

اى خواجه! براى خدا در اوقاتى كه فرصت دارى و عمر گرانمايه و جوانى در دست تو است و حضرت دوست در اين فصل از عمر به نفحات دلربايش دلهاى بنده‌گان آگاهش مى‌ربايد، توبه از توبه گذشته بنما و به اختيار نمودن طريقه عاشقى گذشته خود باز گرد، زيرا فرصت و عمر گرانمايه و جوانى و نفحات وعنايات او
همواره نخواهد ماند. به گفته خواجه در جايى :

من و انكار شراب؟ اين چه حكايت‌باشد         غالبآ اين قدرم عقل و كفايت باشد

من كه شبها رَهِ تقوى زده‌ام با دف و چنگ         اين زمان سر به‌ره آرم، چه حكايت باشد؟

تا به غايت، ره ميخانه نمى‌دانستم         ورنه مستورىِ ما تا به چه غايت باشد[9]

لذا باز مى‌گويد :

عزيزا! نوبهار عمر بگذشت         چو برطرفِ چمن، بادِ بهارى

اى خواجه! جوانى و فرصتها و عمر گرانمايه‌ات چون باد كه بر طرف چمن مى‌گذرد، سپرى شد. تا فرصت باقى است فكرى براى خود بنما كه از بهار زندگى توشه‌اى براى ديدار حضرت محبوب بردارى؛ كه: «إلهى! وَقَدْ أفْنَيْتُ عُمْرى فِى شِرَّةِ ] شَرَهِ [ السَّهوِ عَنکَ، وَأبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التّباعُدِ مِنْکَ، فَلَمْ أسْتَيْقِظْ أيّامَ اغْتِرارى بِکَ وَرُكُونى إلى سَبيلِ سَخَطِکَ.»[10] : (بار الها! عمرم را در حرص و آزِ شديدِ غفلت از توفانى ساختم، و

جوانى‌ام را در مستى بُعد و دورى از تو فرسودم، آنگاه در ايّام و روزگار دليرى و گستاخى به تو و آرام گرفتن به راه سخط و خشم تو، بيدار نشدم.) و به گفته خواجه در جايى :

عمر بگذشت به بى‌حاصلى و بوالهوسى         اى پسر! جامِ مى‌ام ده، كه به پيرى برسى!

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان درپيش         وه! كه بس‌بى‌خبرى از غلغلِ بانگ جرسى

بال بگشا و صفير از شجرِ طوبى زن         حيف باشد چو تو مرغى،كه اسير قفسى![11]

و نيز در جايى مى‌گويد :

بوسيدن لب يار، اوّل ز دست مگذار         كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل         چون بگذريم ديگر، تنوان به هم رسيدن[12]

بيا حافظ! به پند تلخ كن گوش         چرا عمرى به غفلت مى‌گذارى؟

اى خواجه! گرچه پندى كه مى‌دهمت شنيدن آن بر تو دشوار است ولى شيرين كامى تو در شنيدن آن مى‌باشد؛ كه: «رَحِمَ اللهُ عَبْدآ سَمِعَ حُكْمآ فَوَعى، وَدُعِىَ إلى رَشادٍ فَدَنى، وَأخَذَ بِحُجْزَةِ هادٍ فَنَجا.»[13] : (خداوند، مورد رحمت خويش قرار دهد بنده‌اى را كه

حكمتى را شنيد و آن را حفظ نمود، و به رشدِ و هدايت خوانده شد و ] خود را به آن، يا به خداوند [ نزديك نمود، و دامن راهنمايى را گرفت و نجات يافت.) «چرا عمرى به غفلت مى‌گذارى؟»؛ كه: «ألْغَفْلَةُ أضَرُّ الأعْدآءِ.»[14] : (غفلت و فراموشى زيانبارترين

دشمنان مى‌باشد.) و نيز: «كَفى بِالرَّجُلِ غَفْلَةً أنْ يُضَيِّعَ عُمْرَهُ فيما لايُنْجيهِ.»[15] : (همين غفلت

مرد را بس كه عمر خويش را در آنچه مايه نجات و رهايى او نيست، ضايع سازد.) و همچنين: «وَيْحَ ابْنِ آدَمَ ما أغْفَلَهُ! وَعَنْ رُشْدِهِ ما أذْهَلَهُ!»[16] : (واى بر فرزند آدم كه چقدر غافل

است، و چه اندازه رشد و هدايت خويش را فراموش مى‌كند!)

[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 64، ص80.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص348.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 477، ص347.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص331.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص190.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص165.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 342، ص260.

[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص132.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 245، ص199.

[10] . اقبال الاعمال، ص686.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص418.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص344.

[13] . غرر و درر موضوعى، باب الاستماع، ص167.

[14] . غرر و درر موضوعى، باب الغفلة، ص295.

[15] . غرر و درر موضوعى، باب الغفلة، ص296.

[16] . غرر و درر موضوعى، باب الغفلة، ص296.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا