- غزل 540
به چشم كردهام ابروىِ ماهْ سيمايى خيالِ سَبْز خطى، نقشْ بستهام جايى
زمامِ دل، به كسى دادهام منِ مسكين كه نيستش به كس از تاج وتخت، پروايى
سرم زدست شد وچشمِ انتظارم سوخت در آرزوىِ سر و چشمِ مجلس آرايى
زهى كمال! كه منشورِ عشقبازىِ من از آن كمانچه ابرو، رسد به طُغرايى
مرا كه از رُخ تو، ماه در شبستان است كجا بود به فروغِ ستاره پروايى؟
مكدّر است دل، آتش به خرقه خواهم زد بيا ببين تو اگر مىكنى تماشايى
به روزِ واقعه، تابوتِ ما ز سرو كنيد كه مردهايم به داغِ بلند بالايى
در آن مقام، كه خوبان به غمزه تيغ زنند عجب مكن زسرى، كو فتاده در پايى
فراق ووصل چهباشد؟ رضاىِ دوست طلب كه حيف باشد ازاو، غير او تمنّايى
زشوق، سر به در آرند ماهيان از آب اگر سفينه حافظ، رسد به دريايى
خواجه در اين غزل اظهار كثرت اشتياق وعشق خود را به معشوق و ديدارش نموده، وبه مراقبه ظاهروباطن خود به او اشاره فرموده ومىگويد :
به چشم كردهام ابروىِ ماهْ سيمايى خيالِ سَبْز خطى، نقشْ بستهام جايى
زمامِ دل، به كسى دادهام منِ مسكين كه نيستش به كس از تاج وتخت، پروايى
در محراب مراقبه وعبادت نشسته، وچشم به محراب ابروان وتجلّى خاص ومشاهده رخسار زيبايش دوختهام، وزمام دل خود را به معشوقى دادهام، كه نه تنهابه مسكين بىاعتناست، به آنان كه صاحب جاه ومقامند نيز نظر ندارد ودر مقام عزّتِ خويش، حاضر نيست كسى دم از خود زند، بااين همه، نمىتوانم دست از اوكشم ومهر او تمام وجودم را احاطه كرده؛ كه: «وَبِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[1] : (و]از تو مسئلت دارم[ به نور وجه واسماء وصفاتت كه تمام اشياء بدان روشن
ونورانى است.)
در نتيجه بخواهد بگويد: حضرت محبوب وقتى به من عنايت خواهد داشت، كه مرا در ميان نبيند،در جايى مىگويد :
لعلِسيرابِ بهخون تشنه،لبِ يار من است وزپى ديدار او، دادنِ جان كار من است
ساربان! رَخْت به دروازه مبر، كان سرِ كوى شاهراهىاست،كه منزلگه دلدار مناست
بنده طالع خويشم، كه در اين قحطِ وفا عشقآن لولىِسرمست،خريدار مناست[2]
لذا باز مىگويد :
سرم زدست شد وچشمِ انتظارم سوخت در آرزوىِ سر و چشمِ مجلس آرايى
هرچه داشتم واز من نبود وخيال مىكردم از من است به راه اودادم،ودر انتظار ديدارش در آتش دل سوختم وصبر نمودم، تا شايد رخسار بنمايد ومجلس آراى من گردد؛ ولى افسوس! كه چهره نگشود وچشم به راهم گذاشت. در جايى مىگويد :
زدل برآمدم وكار، برنمىآيد زخود بدر شدم ويار، در نمىآيد
مگر به روى دل آراىِ يار من، ورنه به هيچگونه دگر، كار برنمىآيد
در اين خيال، بسر شد زمان عمر وهنوز بلاى زلفِ سياهت بسر نمىآيد
چنان به حسرت خاكِ دَرِ تو مىميرم كه آب زندگىام در نظر نمىآيد[3]
زهى كمال! كه منشورِ عشقبازىِ من از آن كمانچه ابرو، رسد به طُغرايى
آن زمان مرا كمال حاصل خواهد شد ووصالم ميسّر مىشود، كه محبوب عشقورزىام را به خويش با تيغ ابروانش امضا كند وكشته وى گردم. بخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار او را به كشته شدن وفنايش بنمايد وبگويد :
اى نسيمِ سحر! آرامگهِ يار كجاست منزل آن مَهِ عاشقْ كُشِ عيّار كجاست
شب تار است ورَهِ وادى ايمن در پيش آتش طور كجا، وعده ديدار كجاست؟
عاشق خسته، زدردِ غم هجران تو سوخت خود نپرسى تو كه آن عاشق غمخوار كجاست
عقل، ديوانه شد، آن سلسله مشكين كو؟ دل، زما گوشه گرفت، ابروى دلدار كجاست؟[4]
مرا كه از رُخ تو، ماه در شبستان است كجا بود به فروغِ ستاره پروايى؟
كنايه از اينكه: محبوبا! جمالهاى ظاهرى وقتى از من دل مىربودند، كه در گذشته برايم تجلّى ننموده بودى ونور رخسارت را مشاهده نكرده بودم. حال چگونه مظاهرت مىتوانند از من دلربايى نمايند؟ در واقع مىخواهد بگويد: مرا ديگر بار شامل عناياتت بفرما؛ كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزلَ بِكَ مُلْتَمِسآ قِراكَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِكَ مرْتَجِيآ نَداكَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِكَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواكَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[5] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو فرود آمد
وميهمانىاش ننمودى؟! وكيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد وبه او احسان ننمودى؟ آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمىشناسم؟!) وبه گفته خواجه در جايى :
باز آى ساقيا! كه هواخواهِ خدمتم مشتاق بندگىّ ودعاگوى دولتم
زآنجا كه فيض جام سعادت، فروغ توست بيرون شدن نماى، زظلمات حيرتم
در ابروى تو تيرِ نظر تا به گوشِ هوش آورده وكشيده وموقوف فرصتم
من كز وطن سفر نگزيدم به عمرِ خويش در عشق ديدن تو، هواخواه غربتم[6]
مكدّر است دل، آتش به خرقه خواهم زد بيا ببين تو اگر مىكنى تماشايى
معشوقا! دلم از كدورت عالم خاكى، ويا از زاهد وعبادت قشرى، افسرده خاطر گشته، خرقه عالم بشريت، ويا زهد خشك را خواهم سوخت واز آن تجافى خواهم گرفت. اگر باورت نمىآيد، بيا ببين چگونه در پاى اين كار ايستادهام تا به ديدارت راه يابم. در جايى خبر ازاين معنى داده ومىگويد :
سينهام زآتش دل، در غم جانانه بسوخت آتشىبود در اين خانه، كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دورى دلبر بگداخت جانم از آتش هجرِ رُخ جانانه بسوخت
ماجرا كم كن وباز آ، كه مرا مَردُمِ چشم خرقهاز سر بدر آورد وبه شكرانه بسوخت
خرقه زهد مرا، آبِ خرابات ببرد خانه عقل مرا، آتش خمخانه بسوخت[7]
به روزِ واقعه، تابوتِ ما ز سرو كنيد كه مردهايم به داغِ بلند بالايى
اى دوستان هم طريق! آگاه باشيد كه من ديده دل به راه محبوب خويش دوختم تا قد وقامت او راچون تجلّى نمايد باز مشاهده نمايم. چنانچه ازحسرت ديدارش جان سپردم، مرا در تابوتى كه از چوب سرو ساختهاند حمل كنيد، تا همه بدانند كه در اشتياق ديدن سرو قامتش جان دادم. سخنى است عاشقانه، باز با اين بيان تمنّاى ديدار حضرتش را نموده. بخواهد بگويد :
بفكن بر صفِ رندان، نظرى بهتر از اين بر در ميكده ميكن، گذرى بهتر از اين
آن كه فكرش، گره از كارِ جهان بگشايد گو: در اين نكته بفرما، نظرى بهتر از اين
دل بدان رُودِ گرامى چه كنم گر ندهم؟ مادرِ دهر ندارد پسرى بهتر از اين
ناصحمگفت:كهجز غمچههنر دارد عشق؟ گفتم:اىخواجهغافل!هنرىبهتر ازاين؟![8]
در آن مقام، كه خوبان به غمزه تيغ زنند عجب مكن زسرى، كو فتاده در پايى
در مقامى كه محبوب با چشم وجذبه جمالى خود، عاشق را به خود بپذيرد، وباگوشه چشم وغمزه وصفت جلالىاش او را بكشد وفانى سازد، عجب نيست كه فريفته ديدار او، سر به پايش نثار كرده وبه عبوديّت حقيقى وخضوع وخشوع در پيشگاهش اعتراف نمايد. چرا كه عبوديّت حقيقى جز در فناى كلّى عاشق بدست نمىآيد.
كنايه ازاينكه: معشوقا! براى كشته شدن وبندگىات اشتياق تمام دارم، نصيبم گردان. به گفته خواجه در جايى :
يارب آن آهوىِ مشكين، به خُتَن بازرسان وآن سهى سروِ روان را، بهچمن بازرسان
دل آزرده ما را، به نسيمى بنواز يعنى آن جانِ زتن رفته به تن بازرسان
سخنايناست،كه ما بىتو نخواهيم حيات بشنو اى پيك سخن گير!وسخن باز رسان
آن كه بودى وطنش ديده حافظ، يا رب! به مرادش، زغريبى، به وطن بازرسان[9]
فراق ووصل چه باشد؟ رضاىِ دوست طلب كه حيف باشد ازاو، غير او تمنّايى
گويا خواجه از سخنان گذشته خود رنجيده خاطر گشته، به خود خطاب كرده ومىگويد: تمنّاى وصال ويا گله از فراق چه معنى دارد؟ رضاى دوست طلب وآنچه او مىخواهد بخواه، توجّه به وصال وفراق، از دوگانگى و ديدن غير واثنينيّت حكايت مىكند، شايسته نيست از او غير او را خواستن؛ كه: (وَرِضْوانٌ مِنَ اللهِ أكْبَرُ)[10] : (وخشنوديى از جانب خدا، بزرگتر وبرتر مىباشد.) ونيز: (رَضِىَ اللهُ عَنْهُمْ، وَرَضُوا
عَنْهُ )[11] : (خداوند از ايشان خشنود است، وآنان از خدا خرسند وراضى هستند.) وهمچنين :
(يا أيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً )[12] : (اى نفس مطمئن وروان
آسوده! به سوى پروردگارت بازگرد، در حالى كه هم تو از او خشنودى وهم او از تو خرسند است.) ويا اينكه: «ألرِّضا ثَمَرةُ اليَقينِ.»[13] : (رضا وخشنودى، نتيجه يقين مىباشد.)
وهمچنين: «إنَّ أهْنَأَ النّاسِ عَيْشآ مَنْ كانَ بِما قَسَّمَ اللهُ لَهُ راضِيآ.»[14] : (براستى كسى زندگىاش از همه مردم گواراتر است كه به آنچه خداوند براى او قسمت نموده، راضى وخشنود باشد.) ونيز : «رَأْسُ الطّاعَةِ ألرِّضا.»[15] : (بالاترين طاعت وعبادت، خشنودى ]از خداوند[ مىباشد.)
زشوق، سر به در آرند ماهيان از آب اگر سفينه حافظ، رسد به دريايى
نه تنها ساحل نشينان، تشنه وعاشق گفتار وكلمات خواجهاند، اگر سفينه گفتارم را به دريا بَرَند، ماهيان نيز ازشوق سر برآرند تا به بيانات عاشقانهام گوش فرا دهند.الحق گفتار او زبان خاص وعام را بسته، وخواندن وتوجّه به معانى اشعار او آنان را در حيرت فرو برده. در مواردى ديگر از ابيات خود تمجيد وتعريف نموده ومىگويد :
1ـ غزل گفتىّ ودُر سفتى، بيا خوشتر بخوان حافظ! كه بر نظم تو افشاند، فلك، عقدِ ثريّا را[16]
2ـ در آسمان، چه عجب، گر زگفته حافظ سَماع زهره، به رقص آورد مسيحا را[17]
3ـ زبان كِلك تو حافظ ! چه شكر آن گويد كه تحفه سخنش، مىبرند دست به دست[18]
4ـ عراق وپارس گرفتى به شعر خوش، حافظ! بيا كه نوبتِ بغداد ووقتِ تبريز است[19]
ودر بيتى هم مىگويد :
آنكه در طرز غزل، نكته به حافظ آموخت يار شيرينْ سخنِ نادره گفتار من است[20]
«ألْحَمْدُللهِِ أوّلا وَآخِرآ وَظاهِرآ وباطِنآ.»
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 707.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 41، ص 65.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 204، ص 171.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص 100.
[5] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص 60.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص 351.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 486، ص 352.
[10] ـ توبه: 72.
[11] ـ مائدة: 119.
[12] ـ فجر: 30 – 27
[13] و 4 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الرضا، ص 137.
[15] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الرضا، ص 138.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 6، ص 42.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 12، ص 46.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 45، ص 68.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 60، ص 78.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 41، ص 65.