• غزل 54

صحن‌بستان‌ذوق‌بخش وصحبت ياران‌خوش است         وقت‌گل‌خوش‌باد!كزوى‌وقت‌مى‌خواران‌خوش‌است

از صبا هر دم مشام جانِ ما خوش مى‌شود         آرى‌آرى، طيبِ انفاس هواداران خوش‌است

ناگشودهْ گُل نقاب، آهنگِ رحلت ساز كرد         ناله‌كن بلبل، كه گلبانگ دل افكاران خوش است

مرغِ شبخوان را بشارت باد،كاندر راه عشق         دوست را با ناله شبهاى بيداران خوش است

نيست در بازار عالَم خوشدلى، ور زآنكه هست         شيوه‌رندىّ و خوشباشىّ عيّاران خوش است

از زبان سوسنِ آزاده‌ام آمد به گوش         كاندر اين دير كهن،حالِ سبكباران‌خوش‌است

حافظا! ترك جهان گفتن،طريق خوشدلى‌است         تا نپندارى كه احوالِ جهانداران خوش است

خواجه دراين غزل با بيانات گوناگون خود در مقام اظهار اشتياق به ديدار دوباره حضرت محبوب بوده، مى‌گويد :

صحنِ بستان، ذوق‌بخش وصحبتِ ياران خوش‌است         وقتِگل‌خوش‌باد! كز وى وقتِ مى خواران‌خوش‌است

فضاى عالم وجود با جلوه گريهايش شادى بخش عاشقان حضرت دوست مى‌باشد. چرا كه آنان را توجّه به ملكوتشان و تجلّيات اسماء و صفاتى محبوب مى‌دهد. و مصاحبت ياران ـانبياء و اولياء :ـ نيز خوش است، چرا كه اينان راهنماى به فطرت و هدايتگر راهيان طريق حضرت دوست‌اند. وقتِ گل و نتيجه عالم خلقت (رسول الله 9) در منزلتِ: «لى مَعَ اللهِ وَقْتٌ لا يَسَعُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَلا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ وَلا مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ لِلإيمانِ.»[1]  : (مرا با خداوند وقتى ] و خلوت باطنى [

است كه هيچ فرشته مقرّب و نه پيامبر مُرسَل و نه مؤمنى كه خداوند دل او را براى ]پذيرش [ ايمان گشوده گنجايش آن را ندارند.) خوش باد! تا گم گشتگان امّتش را به نور خود از سرگردانى در ظلمتكده عالم خاكى نجات بخشد و به اوج كمال انسانيّت نايل سازد؛ كه: ( ياأيُّهَا النَّبِىُّ! إنّا أرْسَلنْاکَ شاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذيراً، وَداعِياً إلَى اللهِ بِإذْنِهِ، وَسِراجاً مُنيراً. )[2] : (اى پيامبر! براستى كه ما تو را فرستاديم تا گواه ]بر اعمال امّت [ و

مژده دهنده ]به مؤمنان [ و بيم دهنده ]كافران و گناهكاران [، بوده، و به اذن خداوند ]مردم را[ به سوى خدا فراخوانده، و چراغ درخشان و تابنده‌اى ]براى هدايت و راه يافتن ايشان  [باشى.) و به گفته خواجه در جايى :

اى‌پيك پى خجسته! چه نامى؟ فُديتُ لَك!         هرگز سياه چرده نديدم بدين نمك

خوبان سزد كه بردرت آيند جملگى         و آنگاه خاك پاى تو بوسند يك به يك

از طرْفِ بام، روى چوماه تو هر شبى         مانند آفتاب همى تابد از فلك[3]

خلاصه خواجه با اين بيان تمنّاى شهود حضرت معشوق را نموده.

از صبا، هردم مشامِ جان ما خوش مى‌شود         آرى آرى، طيبِ انفاس هواداران خوش است

مشام جان ما هر لحظه از نفحاتى كه همنشينان درگاه دوست (انبياء و اولياء 🙂 به رسم هديه از جانب او آورده‌اند، زنده مى‌گردد. چرا چنين نباشد كه همنشينى با آنان كه هوادار و عاشق و مقرّب درگاه اويند خوش است؛ زيرا ايشان با انفاس پاكيزه و گفتار خود بشر را حياتى تازه بخشيده، و راهنماى به طريق روشن فطرت مى‌گردند؛ كه: ( لَقَدْ أرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَأنْزَلْنا مَعَهُمُ الكِتابَ وَالميزانَ، لِيَقُومَ النّاسُ بِالقِسْطِ. )[4] : (بى‌گمان ما رسولان و فرستادگان خويش را همراه با نشانه‌هاى روشن

گسيل داشته و كتاب و ترازو ]ى دين [ را با ايشان فروفرستاديم، تا مردم به قسط و عدل به پاخيزند.) و نيز: «فَبَعَثَ فيهِمْ رُسُلَهُ، وَواتَرَ إلَيْهِمْ أنْبِيآءَهُ، لِيَسْتَأْدُوهُمْ ميثاقَ فِطْرَتِهِ، وَيُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ… إلى أنْ بَعَثَ اللهُ سُبْحانَهُ رَسُولَ اللهِ  6 لإنْجازِ عِدَتِهِ وَإتمامِ نُبُوَّتِهِ… فَهَداهُمْ بِهِ مِنَ الضَّلالَةِ، وَأنْقَذَهُمْ بِمَكَانِهِ مِنَ الجَهالَةِ.»[5]  : (سپس رسولان و فرستادگان خويش را در ميان

ايشان برانگيخته و پيامبرانش را پى درپى روانه ساخت، تا ايشان پيمان فطرت الهى را از آنان گرفته، و نعمت فراموش شده خدا را به يادشان آورند… تا اينكه خداوند سبحان رسول خدا  6 را براى وفاى به وعده و اتمام نبوّتش برانگيخت… آنگاه آنها را به وسيله او از گمراهى ] نجات داده و [ هدايت نمود، و به شرف وجودش از جهالت و نادانى رهايى بخشيد.) باز با اين بيت اظهار اشتياق به ديدار حضرت محبوب مى‌كند. در جايى مى‌گويد :

به دور لاله، قدح گير وبى‌ريا مى باش         به بوى گل، نَفَسى همدم صبا مى باش

چو پيرِ سالكِ عشقت به مى حواله كند         بنوش و منتظر رحمت خدا مى باش

گرت‌هواست‌كه چون‌جم به‌سرّ غيب‌رسى         بيا و همدمِ جام جهان نما مى باش

مريد طاعتِ بيگانگان مشو حافظ!         ولى معاشر رندان آشنا مى باش[6]

ناگشوده گُلْ نقاب، آهنگِ رحلت ساز كرد         ناله‌كن بلبل،كه گلبانگ دل‌افكاران خوش‌است

اى بلبلى كه عمرى درپى ديدار گُل بودى و به اشتياق ديدن جمال او مى‌ناليدى، تا به وصالش دست يافتى! اكنون كه به هجران مبتلا شدى، باز بنال تا بازش ببينى، كه ناله دل‌افكاران خوش است. بخواهد با اين بيان خطاب به خود نموده و بگويد : محبوب، لحظه‌اى پس از ديدارش تو را محجوب از مشاهده جمالش نمود. اكنون براى ديدار او چاره‌اى جز ناله و افغان نمى‌توانى داشته باشى تا شايد بازت رُخسار بنمايد. درجايى در مقام تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

به چشم كرده‌ام ابروىِ ماه سيمايى         خيالِ سبزْ خطى، نقش بسته‌ام جايى

زمامِ دل به كسى داده‌ام من مسكين         كه نيستش به كس از تاج وتخت پروايى

سرم زدست شد و چشم انتظارم سوخت         در آرزوى سر و چشم مجلس آرايى

زهى كمال! كه منشور عشقبازى من         ازآن كمانچه ابرو رسد به طغرايى[7]

مرغ شبخوان را بشارت باد! كاندر راه عشق         دوست را با ناله شبهاى بيداران خوش است

اى كسانى كه با ناله‌هاى خود در تاريكيهاى شب با محبوب خود راز و نياز داريد! شما را بشارت ديدار او باد! زيرا حضرتش را با ناله‌هاى نيمه شب عُشّاق هجران كشيده عنايتى است. كنايه ازاينكه: اى خواجه! تو هم شبها برخيز و ناله سر دِهْ، تا شايد باز مورد لطف دوست قرارگيرى و از هجرت خلاصى بخشد؛ كه: «سَهَرُ اللَّيْلِ شِعارُ المُتَّقينَ وَشيمَةُ المُشْتاقينَ.»[8]  : (شب بيدارى، نشانه تقوى پيشگان و راه و روش

مشتاقان مى‌باشد.) و نيز: «سَهَرُ اللَّيْلِ فى طاعَةِ اللهِ رَبيعُ الأوْلِيآءِ وَرَوْضَةُ السُّعَدآءِ.»[9]  : (شب را در طاعت و عبادت خداوند بيدار بودن، بهار اولياء و بوستان سعادتمندان مى‌باشد.). در جايى پس از رسيدن به آرزوى ديرينه خود مى‌گويد :

شب از مطرب، كه دل خوش باد وى را!         شنيدم ناله جان سوز نِىْ را

حريفى بُد مرا ساقى، كه در شب         ز زلف و رُخ نمودى شمس وفى را

چو شوقم ديد، در ساغر مِىْ افزود         بگفتم ساقى فرخنده پى را :

رهانيدى مرا از قيد هستى         چو پيمودى پياپى جامِ مِىْ را[10]

نيست دربازار عالم خوشدلى، ور زآنكه هست         شيوه رندىّ وخوشباشىِّ عيّاران خوش است

در عالم خوشى وجود ندارد؛ كه: «دارٌ بِالبَلاءِ مَحْفُوفَةٌ، وَبالغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ.»[11]  : (]دنيا[

خانه‌اى است كه به بلا و گرفتارى پيچيده، و به فريب دادن شناخته شده است.) و نيز : «ألدُّنْيا دارُ المِحَنِ.»[12]  : (دنيا، خانه گرفتاريها و امتحانها مى‌باشد.) و همچنين: «ألدُّنْيا مَصآئِبُ

مُفْجِعَةٌ، وَمَنايا مُوجِعَةٌ، وَعِبَرٌ مُقَطِّعَةٌ.»[13]  : (دنيا، گرفتاريهايى جانگذاز، و مرگهايى دردناك، و

عبرتهايى جداكننده مى‌باشد.). و اگر خوشى درآن وجود داشته باشد هنگامى است كه بنده‌اى با خداى خود انس برقرار كند؛ كه: «إنَّ الدُّنْيا… دارُ عافِيَةٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْها، وَدارُ غِنَىً لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْها.»[14]  : (براستى كه دنيا… خانه عافيت است براى كسى كه ازآن پند

فراگيرد، و خانه بى‌نيازى است براى آن كه از آن ]براى آخرت [ توشه گيرد.) و به گفته خواجه در جايى :

اوقات خوش آن بود كه با دوست بسر شد         باقى، همه بى‌حاصلى و بى‌خبرى بود[15]

خلاصه خواجه با بيان اين بيت تأسّف بر ديدار گذشته‌اش مى‌خورد و تمنّاى مشاهده‌اى ديگر از محبوب را مى‌نمايد. در جايى مى‌گويد :

زدست كوته خود، زيرِ بارم         كه از بالا بلندان شرمسارم

مگر زنجيرِ مويى گيردم دست         و گرنه، سر به شيدايى برآرم

مكن عيبم به خون خوردن دراين دشت         كه كارآموزِ آهوى تتارم

تو از خاكم نخواهى برگرفتن         به جاى اشك اگر گوهر ببارم[16]

اززبانِ سوسنِ آزاده‌ام آمد به گوش :         كاندراين ديرِ كهن،حالِ سبكباران خوش‌است

با مشاهده گل سوسن كه در لطافت و آزادگى و راست قامتى و سبكبارى كم‌نظير است، دريافتم تعلّقات و دلبستگى اين سرا مرا مبتلا به هجران نموده. بايد آزادگى ازآن را اختيار كنم تا همواره از ديدار حضرت معشوق برخوردار باشم؛ كه: «ظَفَرَ بِفَرْحَةِ البُشْرى، مَنْ أعْرَضَ عَنْ زَخارِفِ الدُّنْيا.»[17]  : (هركس از زينتها و پيرايه‌هاى دنيا روى گردان شد، به شادمانى بشارت

و مژده ]رحمت الهى [ كامياب گشت.) و به گفته خواجه در جايى :

ما آزموده‌ايم دراين شهر بختِ خويش         بايد برون كشيد ازاين ورطه رختِ خويش

گر موجْ خيزِ حادثه سر برفلك زند         عارف به آب، تر نكند رخت پخت خويش[18]

لذا مى‌گويد :

حافظا! ترك جهان‌گفتن،طريقِ خوشدلى‌است         تا نپندارى كه احوالِ جهانداران خوش است

اى خواجه! روش خوشدلان و دوامِ ديدار يافتگان، سبكبارى و ترك جهان گفتن بوده، مپندار كه‌حال جهانداران خوش‌است؛كه :«يا أباذَرٍّ! إذا دَخَلَ النُّورُ القَلْبَ، إنْفَسَحَ وَاسْتَوْسَعَ. قُلْتُ : فَما عَلامَةُ ذلِکَ؟ بِأبى أنْتَ وَاُمّى يارَسُولَ اللهِ! قالَ: ألإنابَةُ إلى دارِ الخُلُودِ وَالتَّجافى عَنْ دارِ الغُرُورِ وَالإسْتِعْدادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِهِ.»[19]  : (اى ابوذر! هنگامى كه نور وارد قلب شود، قلب باز و

فراخ مى‌گردد. ]مى‌گويد :[ عرض كردم: پدر و مادرم فدايت، اى رسول خدا! نشانه آن چيست؟ فرمود: بازگشت ]به تمام وجود[ به خانه جاودانى، و دورى و جدايى گرفتن از خانه فريب ]دنيا[، و آماده شدن براى مرگ، قبل از آمدنش.) و به‌گفته خواجه در جايى :

من كه باشم كه برآن خاطرِ عاطر گذرم         لطفها مى‌كنى‌اى خاكِ درت، تاجِ سرم!

خرّم آن روز كز اين مرحله‌بر بندم رخت         وزسركوى تو پرسند رفيقان خبرم!

راه خلوتگه خاصم بنما، تا پس ازاين         مِىْ خورم‌با تو و ديگر غم دنيا نخورم[20]

[1] ـ بحار الانوار، ج18، ص360، بيان روايت 66.

[2] ـ احزاب : 45 و 46.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 369، ص277.

[4] ـ حديد : 25.

[5] ـ نهج البلاغة، خطبه 1.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 333، ص254.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص387.

[8] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب السَّهَر، ص170.

[9]

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 8، ص43.

[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص111.

[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.

[14] ـ نهج البلاغة، از حكمت 131.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص218.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 419، ص309.

[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص112.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 345، ص262.

[19] ـ بحار الانوار، ج77، ص83.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 451، ص330.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا