• غزل  539

به‌جان او، كه گَرَم دسترس به‌جان بودى         كمينهْ پيشكشِ بندگانش آن بودى

وگر دلم نشدى پايبندِ طرّه او         كِىْام قرار در اين تيرهْ خاكدان بودى

به‌رُخ، چو مهرِ فلك، بى‌نظير آفاق است         به دل، دريغ كه يك ذرّه مهربان بودى!

بگفتمى كه بها چيست، خاك پاى تو را         اگر حياتِ گرانمايه، جاودان بودى

به‌خواب نيز نمى‌بينمش،چه جاى وصال         چو اين نبودى، اى‌كاش! بارى آن بودى

درآمدى زدرم،كاشكى چو لمعه نور         كه بر دو ديده ما، حكم او روان بودى

به بندگىِّ قدش، سرو معترف گشتى         اگرچو سوسن آزاده، دَهْ زبان بودى

زپرده ناله حافظ برون كِىْ افتادى         اگرنه همدمِ مرغانِ صبح خوان بودى؟

خواجه اين غزل را در آرزو وتقاضاى ديدار دوباره حضرت محبوب سروده. مى‌گويد :

به جان او، كه گَرَم دسترس به جان بودى         كمينهْ پيشكشِ بندگانش آن بودى

قسم به جان محبوب، اگر مرا دسترسى به جان وروحم(كه ارزشمندترين چيز است پيش من) مى‌بود، پيشكشش مى‌نمودم تا ديدارم ميسّر گردد. با اين بيان اظهار اشتياق به حضرت دوست مى‌نمايد. در جايى نيز مى‌گويد :

جز نقدِ جان به دست ندارم، شراب كو؟         كآن نيز، بر كرشمه ساقى كنم نثار[1]

ونيز در جايى مى‌گويد :

اى خُرَّم از فروغ رُخَت، لاله زار عمر!         بازآ، كه ريخت بى‌گُلِ رويت، بهارِ عمر

انديشه از محيطِ فنا نيست هرگزم         بر نقطه دهان تو باشد مدارِ عمر[2]

وگر دلم نشدى پايبندِ طرّه او         كِىْام قرار در اين تيرهْ خاكدان بودى

دانسته‌ام كه محبوبِ از دست شده خود را با كثرات واز ملكوتشان مى‌توان مشاهده نمود، نه بركنار از مظاهر؛ لذا پايبند مظاهراسماء وصفات او گشتم ورو به خاكدان تيره عالم آوردم، تا وى را از اين طريق بيابم وسپس سفر به جهان ديگر نمايم، وگرنه مرا چه كار با اين عالم خاكى وظلمت سرا بود؟ كه: «وَاللهِ، لاَبْنُ أبى طالِبٍآنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ.»[3] : (به خدا سوگند، اُنس فرزند ابى‌طالب نسبت به مرگ

از اُنس و علاقه كودك به پستان مادرش بيشتر مى‌باشد.) در واقع با اين بيان مى‌خواهد بگويد :

مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طاير قدسم واز دامِ جهان برخيزم

يارب! از ابر هدايت، برسان بارانى         پيشتر زآنكه چو گَرْدى زميان برخيزم

تومپندار كه از خاكِ سر كوىِ تو، من         به جفاىِ فلك وجورِ زمان برخيزم

سَرْوِ بالا بنما، اى بت شيرين حركات!         كه چو حافظ، زسرِ جان وجهان برخيزم[4]

لذا مى‌گويد :

به رُخ، چو مهرِ فلك، بى‌نظير آفاق است         به دل، دريغ كه يك ذرّه مهربان بودى!

مرا معشوقى است بى‌نظير در جمال وكمال، همه را به نور خود چون خورشيد بهره‌مند مى‌سازد؛ كه: (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[5] : (خداوند نور آسمانها وزمين

مى‌باشد.) اى كاش! ذرّه‌اى با من مهربان مى‌بود وبى پرده‌ام جلوه مى‌نمود وعنايتى كه با بندگان برجسته‌اش دارد، با من مى‌داشت؛ كه: (يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ)[6]  : (خداوند هر كه را بخواهد به نور خويش رهنمون مى‌شود.) ونيز: (فى بُيُوتٍ أذِنَ اللهُ أنْ تُرْفَعُ وَيُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ، يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالغُدُوِّ وَالآصالِ، رِجالٌ لاتُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَلابَيْعٌ عَنْ ذِكْرِاللهِ… لِيَجْزِيَهُمُ اللهُ أحْسَنَ ما عَمِلُوا، وَيَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ، وَاللهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشآءُ بِغَيْرِ حِسابٍ )[7] : (در

خانه‌هايى كه خداوند اذن داده تا رفعت پيدا نموده ونامش در آن ياد شود، مردانى صبح وشام در آنجا تسبيح او گويند كه داد وستد، وخريد وفروش ايشان را از ياد خدا باز نمى‌دارد… تا خداوند به آنان بهتر از آنچه انجام مى‌دادند، پاداش داده، واز فضل خويش بر آنان بيافزايد. خداوند به هر كس كه بخواهد، بدون حساب روزى مى‌دهد.)

بگفتمى كه بها چيست، خاك پاى تو را         اگر حياتِ گرانمايه، جاودان بودى

كنايه از اينكه: محبوبا! افسوس كه مرا حيات جاودانه نيست، تا هر لحظه آن را در پيشگاهت، چون ديدارم بنمايى، نثار كنم، جان عاريت من كه آن هم از توست چه ارزشى در مقابل عنايتت به من دارد؟ در واقع با اين بيان مى‌خواهد بگويد: «أسْأَلُكَ بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَبِأنْوارِ قُدْسِكَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ وَلَطآئِفِ بِرِّكَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلُ إكْرامِكَ وَجَميلِ إنْعامِكَ، فِى القُرْبى مِنْكَ وَالزُّلْفى لَدَيْكَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْكَ.»[8] : (به انوار ]ويا عظمتت[ وجه ]واسماء وصفات[وانوار]مقام ذات[ پاك ومقدّست از تو

درخواست نموده وبه عواطف مهربانى ولطائف احسانت تضرّع والتماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان وانعام نيكويت، در قرب به تو ونزديكى ومنزلت يافتن در نزدت وبهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.)

به خواب نيز نمى‌بينمش، چه جاى وصال         چو اين نبودى، اى كاش! بارى آن بودى

همانگونه كه مرگ موجب قطع علاقه روح از بدن مى‌گردد؛ وحجاب ازديده انسان برداشته مى‌شود واز مشاهده حضرت دوست بهره‌مند مى‌گردد، خواب هم نوعى مردن است؛ كه: (أللهُ يَتَوَفَّى الأنْفُسَ حينَ مَوْتِها، وَالَّتى لَمْ تَمُتْ فى مَنامِها، فَيُمْسِكُ الَّتى قَضى عَلَيْهَا المَوْتَ، وَيُرْسِلُ الأُخْرى إلى أجَلٍ مُسَمّىً، إنَّ فى ذلِكَ لاَياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ )[9]  :

(خداوند، جانها را هنگام مرگ، وجانهايى را كه نمرده‌اند ]وهنوز مرگشان فرا رسيده [در خواب به تمامى مى‌گيرد، پس آنانى را كه مرگ را بر آنها حتمى قرار داده نگاه مى‌دارد، وديگران را تا مدّت معيّن مى‌فرستد، براستى كه در اين نشانه‌هاى روشنى براى كسانى كه اهل تفكّر وانديشه‌اند، وجود دارد.) ونيز: (وَهُوَ الَّذى يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ )[10] : (واوست كسى كه در شب ]جانهاى[ شما

را به تمامى مى‌گيرد.) اين مشاهده گاهى در خواب براى بعضى حاصل مى‌شود؛ كه: «يا عيسى! إبْغِنى عِنْدَ وِسادِكَ، تَجِدْنى.»[11] : (اى عيسى! مرا نزد بالِش خود ]هنگام خوابيدن[ بجوى،

كه مرا خواهى يافت.)

خواجه هم مى‌گويد: اگر وصال دوست در بيدارى دست نمى‌دهد، اى كاش! در خواب او را مى‌ديدم. با اين بيان به شدّت اشتياق خود به حضرتش اشاره كرده ومى‌گويد :

به چشم كرده‌ام ابروىِ ماهْ سيمايى         خيالِ سَبْز خطى، نقشْ بسته‌ام جايى

سرم زدست شد وچشمِ انتظارم سوخت         در آرزوىِ سر و چشمِ مجلس آرايى[12]

درآمدى زدرم، كاشكى چو لمعه نور         كه بر دو ديده ما، حكم او روان بودى

اى كاش! محبوب، مرا مورد عنايت خود قرار مى‌داد وبه انوار تجلّياتش، ويا تجلّى ذاتى‌اش بهره‌مند مى‌ساخت، تا ديگر ديده ظاهر ما از ديدن مظاهرش از كار فرو مى‌ماند، وتنها ديده دل، او وكمالاتش را به او مى‌ديد. به گفته خواجه در جايى :

به چشم مهر اگر با من، مَهْام را يك نظر بودى         از آن سيمينْبدن كارم، به خوبى خوبتر بودى

زشوق افشاندمى هر دم، سرى در پاى جانانم         دريغا! گر متاع من، نه از اين مختصر بودى

اگر بُرقَع برافكندى، از آن روىِ چو مَهْ روزى         مدام از نرگسِ مستش، جهان پرشور وشر بودى[13]

به بندگىِّ قدش، سرو معترف گشتى         اگرچو سوسن آزاده، دَهْ زبان بودى

كنايه از اينكه: نه تنها انبياء واولياء : به بندگى معشوق من به تمام وجود اقرار به عبوديّت به پيشگاهش مى‌نمودند، من هم اگر چون ايشان از تعلّقات آزاد بودم، به مقام خضوع وخشوع به پيشگاهش برمى آمدم، همان گونه كه تكوينآ بر آن هستم؛ كه: (وَللهِِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ )[14] : (وتمام آنچه در آسمانها وزمين است تنها

براى خداوند سجده وكرنش مى‌كنند.) ونيز: «يامَنْ خَشَعَتْ لَهُ الأصْواتُ، وَخَضَعَتْ لَهُ الرِّقابُ، وَذَلَّتْ لَهُ الأعْناقُ، وَوَجِلَتْ مِنْهُ القُلُوبُ، وَدانَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ، وَقامَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالأرْضُ!»[15] : (اى

كسى كه صداها براى تو خاشع، وگردنها در برابرت خاضع وذليل، ودلها از تو ترسان وهراسان، وهمه اشياء در برابر تو خوار، وآسمانها وزمين به تو پابرجاست.)

زپرده ناله حافظ برون كِىْ افتادى         اگرنه همدمِ مرغانِ صبح خوان بودى؟

اگر چون بندگان برگزيده محبوب، صبحگاهان، سحرخيزى وبيدارى شب وناله‌هاى عاشقانه‌ام نبود، كجا او مرا به خود چون ايشان راه مى‌داد، واز بندگى وعشّاق خويش به حساب مى‌آورد؟ خلاصه بخواهد بگويد: آن كس كه وصال حضرت معشوق را تمنّا دارد، بايد چون انبياء واولياء : بيدارى شب را طريقه خود قرار دهد؛ كه: «ألسَّهَرُ رَوْضَةُ المُشْتاقينَ.»[16] : (شب بيدارى، بوستان مشتاقان مى‌باشد.)

ونيز: «سَهَرُ اللَّيْلِ شِعارُ المُتَّقينَ وَشيمَةُ المُشْتاقينَ.»[17] : (شب بيدارى، نشانه اهل تقوى وراه

وروش مشتاقان است.) در جايى ازدست يافتن خويش به ديدار او خبر داده ومى‌گويد :

سَحَرم، دولتِ بيدار به بالين آمد         گفت: برخيز، كه آن خسرو شيرين آمد

قدحى دركش وسرخوش به‌تماشا بخرام         تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد

مژدگانى بده اى خلوتىِ نافه گشاى!         كه زصحراىِ خُتَن، آهوىِ مشكين آمد

گريه، آبى به رُخ سوختگان باز آورد         ناله، فريادرسِ عاشق مسكين آمد[18]

[1] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 301، ص  234.

[2] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص  227.

[3] ـ نهج‌البلاغة، خطبه 5.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص  328.

[5] و 4 ـ نور: 35.

[6]

[7] ـ نور: 36 و38.

[8] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.

[9] ـ زمر: 42.

[10] ـ انعام: 60.

[11] ـ روضه كافى، ص 137.

[12] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص  387.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص  428.

[14] ـ نحل: 49.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص 638.

[16] ـ غرر ودرر موضوعى، باب السَّهر، ص 169.

[17] ـ غرر ودرر موضوعى، باب السَّهر، ص 170.

[18] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص  175.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا