• غزل  538

با مدّعى مگوييد، اسرارِ عشق ومستى         تا بى‌خبر بميرد، در رنج خود پرستى

با ضعف‌وناتوانى،همچون‌نسيم خوش باش         بيمارى اندر اين رَهْ، خوشتر زتندرستى

تا فضل وعلم بينى، بى‌معرفت نشينى         يك نكته‌ات بگويم: خود را مبين، كه رستى

در آستانِ جانان، از آسمان ميانديش         كز اوجِ سربلندى، اُفتى به خاك پستى

عاشق شو ار نه روزى، كارِ جهان سرآيد         ناخواندهْ نقشِ مقصود، از كارگاه هستى

آن روز ديده بودم، اين فتنه‌ها كه برخاست         كز سركشى زمانى، با ما نمى‌نشستى

خار ار چه جان بكاهد، گُل عذر آن بخواهد         سهل است تلخىِ مِىْ، در جنب ذوق مستى

صوفى پياله پيما، زاهد قرابه پر كن         اى كوته آستينان! تا كى درازدستى؟

در حلقه‌مغانم،دوش آن‌پسر چه‌خوش گفت :         با كافران چه‌كارت، گر بت نمى‌پرستى؟

در مذهبِ طريقت، خامى نشانِ كفر است         آرى، طريقِ رندان، چالاكى‌است وچستى

سلطان ما! خدا را، زلفت شكست ما را         تا كى كند سياهى، چندين دراز دستى؟

گر خرقه‌اى ببينى، مشغول كار خود باش         هر قبله‌اى كه باشد، بهتر زخودپرستى

در گوشه سلامت، مستور چون توان بود؟         تا نرگس تو گويد، با ما رموز مستى

عشقت‌به‌دست‌طوفان،خواهد سپرد اى‌جان!         چون برق ازاين كشاكش، پنداشتى كه رستى

از راه ديده حافظ، تا ديد زُلف پستت         با جمله سربلندى، شد پايمال پستى

گرچه بيانات اين غزل تذكّراتى است عاشقانه وعارفانه به سالكين طريق الى‌الله، ولى مى‌نمايد كه خواجه اشاره به امورى مى‌كند كه خود در ايّام سيرش بدان گرفتار بوده، ويا تنبّه پيدا كرده بوده كه چه بايد بكند. مى‌گويد :

با مدّعى مگوييد، اسرارِ عشق ومستى         تا بى‌خبر بميرد، در رنج خود پرستى

اى دوستان وهمفكران من! اسرار خويش را كه در راه مراقبه وتوجّه به محبوب برايتان آشكار مى‌شود، با مدّعيان عشق ومستى، ويا مدّعيان علم وكمال، ويا زاهد مگوييد؛ كه: «ألْمَرءُ أحْفَظُ لِسِرِّهِ.»[1] : (هر كس راز خويش را بهتر حفظ مى‌نمايد.) ونيز: «إنْفَرِدْ

بِسِرِّكَ وَلاتُودِعْهُ حازِمآ فَيَزِلَّ، وَلاجاهِلا فَيَخُونَ.»[2] : (راز خويش را تنها در نزد خود نگاهدار وهرگز آن را نه در نزد شخص دورانديش به وديعه گذار تا مبادا بلغزد، ونه در نزد جاهل كه شايد خيانت نموده ]وآن را فاش سازد[.) وهمچنين: «صَدْرُ العاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ.»[3] : (سينه عاقل، گنجينه راز اوست.) وبه گفته خواجه در جايى :

گر خود رقيبْ شمع است، احوال از او بپوشان         كآن شوخِ سر بريده، بندِ زبان ندارد

اى دل! طريق رندى، از محتسب بياموز         مست است ودر حقِ او، كس اين گمان ندارد[4]

كه خودپرستى ايشان را، از حقيقتِ خود وجهان هستى بى‌خبر نموده، وندانسته همواره در رنج خودستايى بسر مى‌برند، بگذار در همين رنج بميرند كه سزاى خويشتن پرست همين است؛ كه: «كَفى بِالمَرْءِ جَهْلا أنْ يَرْضى عَنْ نَفْسِهِ.»[5] : (همين جهل

ونادانى براى انسان بس، كه از نفس خويش خشنود وخرسند باشد.) ونيز: «كَفى بِالمَرْءِ مَنْقَصَةً أنْ يُعَظِّمَ نَفْسَهُ.»[6] : (همين نقص وكاستى براى انسان كافى است كه خود را بزرگ بشمارد.) وهمچنين: «رِضَا العَبْدِ عَنْ نَفْسِهِ مَقْرُونٌ بِسَخَطِ رَبِّهِ.»[7] : (خرسندى وخشنودى بنده از نفس

خويش، با خشم وسخط پروردگارش قرين است.)

با ضعف وناتوانى، همچون نسيم خوش باش         بيمارى اندر اين رَهْ، خوشتر زتندرستى

آرى، اى رفيقان طريق! اين داشته‌ها وتوجّه به آنهاست كه سالكان طريق را به خودبينى دعوت، واز حضرت دوست غافل مى‌سازد، واين نداريها واز خودخالى شدنهاست كه آنان را متواضع وبا دوست انس وآشنايى مى‌دهد، خواجه هم خطاب به دوستان مى‌گويد: «با ضعف وناتوانى، همچون نسيم…» ضعف وناتوانى وبيمارى مثال است، منظور همان نديدن خود وداشته‌هاى خويش است؛ كه : «وَسُئِلَ: أيْنَ اللهُ؟ فَقالَ: عِنْدَ المُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُمْ.»[8] : (از رسول اكرم(ص) پرسيده شد: خدا

كجاست؟ فرموده باشد: در نزد دل شكستگان.) ونيز: «ألتَّواضُعُ يَرْفَعُ الوَضيعَ.»[9] : (تواضع

وفروتنى، افتاده را بلندمرتبه مى‌گرداند.) وهمچنين: «ألتَّواضُعُ سُلَّمُ الشَّرَفِ.»[10] : (تواضع وافتادگى، نردبان شرافت وبزرگى است.) ويا اينكه: «أعْظَمُ النّاسِ رفْعَةً مَنْ وَضَعَ نَفْسَهُ.»[11]  : (بلندمرتبه‌ترين مردم، كسى است كه نفس خويش را افتاده وخوار شمارد.)؛ لذا مى‌گويـد :

تا فضل وعلم بينى، بى‌معرفت نشينى         يك نكته‌ات بگويم: خود را مبين، كه رستى

اى سالك! تا به داشته‌ها وفضائلت (نسبت به هر امر) مى‌بالى، گمان مكن معرفت دوست تو را حاصل آيد؛ زيرا به خويش وابسته‌اى وخود را آراسته ومستغنى از حضرت دوست مى‌بينى، او چگونه‌ات معرفت خود عنايت فرمايد؟ اين نكته را از خواجه به ياد داشته باش وهمواره توجّه به فقر واحتياج خود بنما وكلام او را كه مى‌فرمايد: (ياأيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الْفُقَرآءُ إلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ)[12]  :

(اى مردم! همه شما فقيران ونيازمندان درگاه خداوند هستيد، وتنها خداست كه بى‌نياز ستوده مى‌باشد.) در نظر بگير، وبگو: «إلهى! أنَا الفَقيرُ فى غِنْاىَ، فَكَيْفَ لاأكُونُ فقيرآ فى فَقْرى؟! إلهى! أنَا الجاهِلُ فى عِلْمى، فَكَيْفَ لاأكُونُ جَهُولا فى جَهْلى؟!»[13] : (معبودا! من در غنا وبى‌نيازى خويش

فقير ودرمانده‌ام، پس چگونه در فقر ونادارى‌ام فقير نباشم؟! بارالها! من در علم ودانايى خود نادان وناآگاهم، پس چگونه در جهل ونادانى‌ام، بسيار ناآگاه نباشم؟!) وبگو :

فقير وخسته به درگاهت آمدم، رحمى         كه‌جز ولاى توام،هيچ‌نيست دست آويز[14]

در آستانِ جانان، از آسمان ميانديش         كز اوجِ سربلندى، اُفتى به خاك پستى

اى آن‌كه سر بر آستان جانان نهاده وبا او الفتى حاصل نموده‌اى! مبادا حوادث وناملايمات عالم طبيعت تو را افسرده خاطر گرداند ونسبت آن را به جهان ومظاهر دهى، چنين فكرى با اظهار بندگى ويكتاپرستى‌ات مغاير است؛ زيرا: «لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ إلّا بِاللهِ.»[15] : (هيچ تحرّك ونيرو وقدرتى جز به خدا صورت نمى‌گيرد.) ونيز: «ماشآءَاللهُ كانَ، وَمالَمْ

يَشَأْ لَمْ يَكُنْ.»[16] : (آنچه خدا خواست، انجام مى‌شود، وآنچه نخواهد، انجام نمى‌شود.)

وهمچنين: «إلهى! حُكْمُكَ النّافِذُ وَمَشِيَّتُكَ القاهِرَةُ لَمْ يَترُكا لِذِى مَقالٍ مَقالا، وَلالِذى حالِ حالا.»[17] : (معبودا! فرمان نافذ وگذرا وخواست چيره تو، نه سخنى براى گوينده‌اى باقى گذاشته

ونه حالى براى صاحب حالى.) اينجاست كه اين فكر ازاوج سربلندى، به خاك پستى مى‌نشاندت، واز مقام قرب وانس با او زير افكنده خواهى شد.

عاشق شو ار نه روزى، كارِ جهان سرآيد         ناخواندهْ نقشِ مقصود، از كارگاه هستى

اى سالك عاشق! تا زود است وعمر باقى است، براى رسيدن به كمال وقرب جانان دست به دامن عشق او زن وعمر گرانمايه به بطالت مگذران، كه تو را در اين جهان وجهان ديگر، تنها سرمايه محبّت اوست، كارى كن كه پس از عالم انگشت حسرت به دندان ندامت نگزى. به گفته خواجه در جايى :

اى دل! بيا كه ما به پناه خدا رويم         زآنچ آستينِ كوته ودستِ دراز كرد

صنعت‌مكن،كه‌هر كهمحبّت‌نه‌راستباخت         عشقش به‌روىِ دل، دَرِ محنت فراز كرد

فردا كه پيشگاهِ حقيقت شود پديد         شرمنده رهروى، كه عمل بر مجاز كرد![18]

آن روز ديده بودم، اين فتنه‌ها كه برخاست         كز سركشى زمانى، با ما نمى‌نشستى

محبوبا! اينكه در مقام عزّت با بندگان نمى‌نشينى ونمى خواهى ايشان دم از خويش زنند، آن را در ازل ديده بودم. شايد بخواهد با اين بيان بگويد: درست است تو چنينى، امّا من نمى‌توانم آسوده بنشينم ودر هجران بسر برم وهيچ نگويم؛ در
جايى مى‌گويد :

يارب! اندر دلِ آن خسروِ شيرين انداز         كه به رحمت، گذرى بر سر فرهاد كند

حاليا، عشوه عشق تو زبنيادم برد         تا دگر فكرِ حكيمانه چه بنياد كند

امتحان كن، كه بسى گنجِ مرادت بدهند         گر خرابى چو مرا، لُطفِ تو آباد كند[19]

ومى‌گويد :

گداخت جان‌كه شود كارِ دل تمام ونشد         بسوختيم در اين آرزوىِ خام ونشد

به طعنه گفت: شبى مير مجلس تو شوم         شدم به مجلس او كمترين غلام ونشد

بدان هوس كه ببوسم به مستى آن لبِ لعل         چه‌خون‌كه‌در دلم‌افتاد،همچو جام‌ونشد[20]

خار ار چه جان بكاهد، گُل عذر آن بخواهد         سهل است تلخىِ مِىْ، در جنب ذوق مستى

كنايه از اينكه: ناملايمات وتلخيهاى فراق اگرچه عاشق را مى‌آزارد، امّا توجّه به نتيجه اين سختيها ومرارتها كه قرب وانس جانان است، تحمّل مشكلات را بر او آسان مى‌سازد. در جايى مى‌گويد :

گر دست دهد خاكِ كفِ پاىِ نگارم         بر لوحِ بصر، خطِّ غبارى بنگارم

پروانه او گر برسد در طلبِ جان         چون شمع، همان دم به دمى، جان بسپارم

گر قلبِ دلم را بنهد دوست، عيارى         من نقدِ روان در دمش از ديده ببارم[21]

صوفى پياله پيما، زاهد قرابه پر كن         اى كوته آستينان! تا كى درازدستى؟

آرى، هر سالكى بايد به قدر ظرفيّت معرفتش، تمنّاى مقام ومنزلت از محبوب حقيقى داشته باشد. سالكى كه هنوز در عالم مثال است، ممكن نيست به عالم
تجرّد وتوحيد افعالى واسمايى وصفاتى وبالاتر راه يابد ودرخواست اين منزلت براى او معنى ندارد. وزاهد هم كه دنبال نعمتهاى ظاهرى است، نمى‌تواند مقامات اهل كمال را طلب كند. به گفته خواجه در جايى :

صوفى ار باده به اندازه خورد، نوشش باد!         ورنه، انديشه اين كار فراموشش باد

آن كه يك جرعه مِىْ از دست تواند دادن         دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد![22]

خواجه هم مى‌گويد: «صوفى پياله پيما، زاهد قرابه پر كن»، اى كوته آستينان وسالكانى كه هنوز به منزلت والاى كمالتان راه نداده‌اند! واى زاهدانى كه هنوز در قشر وشرك بسر مى‌بريد! تا كى مى‌خواهيد تجاوز از حدّ خود بنماييد؟

در حلقه مغانم، دوش آن‌پسر چه‌خوش گفت :         با كافران چه كارت، گر بت نمى‌پرستى؟

كنايه ازاينكه: شب گذشته، در مجلس اهل كمال، يكى از آنان مرا گفت: اگر تو را با حضرت دوست كارى نيست، در اين جا براى چه آمده‌اى، وچرا با كسانى كه زهّاد آنان را كافر مى‌دانند مى‌نشينى؟ بخواهد بگويد: اى آنان كه تمنّاى ديدار حضرت محبوب را در سر داريد! بايد به كلّى توجّه خود را از گفتار وكردار صومعه نشينان وزهّاد قشرى برداريد. در جايى مى‌گويد :

خيز تا خرقه صوفى به خرابات بريم         دفتر زرق، به بازارِ خرافات بريم

تا همه خلوتيان، جامِ صبوحى گيرند         چنگ وسنجى، به در پيرِ مناجات بريم

ور نهد در رَهِ ما خارِ ملامت زاهد         از گلستانْش، به زندانِ مكافات بريم

قدرِ وقت ار نشناسد دل وكارى نكند         بس خجالت، كه ازاين حاصلِ اوقات بريم

سوى رندانِ قلندر، به رَهِ آوردِ سفر         دلقِ شطّاحى وسجّاده طامات بريم

با تو آن عهد كه در وادىِ ايمن بستيم         همچو موسى،«اَرِنى»گوى به ميقات بريم[23]

زيرا :

در مذهبِ طريقت، خامى نشانِ كفر است         آرى، طريقِ رندان، چالاكى است وچستى

اى آنان كه قدم در راه عشق جانان گذارده‌ايد! توجّه خويش را ازغير حضرت معشوق چون رندان از صفحه دل بيرون كنيد؛ زيرا دم از او زدن وبه غير او چون زهّاد عنايت داشتن، از خامى است. در جايى مى‌گويد :

خانه خالى كن دلا! تا منزل جانان شود         كاين هوسناكان، دل وجان، جاىِ ديگر مى‌كنند[24]

ودر جايى مى‌گويد :

هر كه شد محرمِ دل، در حرم يار بماند         وآن‌كه اين كار ندانست، در انكار بماند

از صداىِ سخن عشق نديدم خوشتر         يادگارى، كه در اين گُنبد دوّار بماند

جز دلم، كو ز ازل تا به ابد عاشق اوست         جاودان،كس‌نشنيدم كه دراين كار بماند[25]

سلطان ما! خدا را، زلفت شكست ما را         تا كى كند سياهى، چندين دراز دستى؟

اى محبوبى كه سايه سلطنتت بر ما وهمه جهانيان پهناور گشته! كه: «وَبِسُلْطانِكَ الَّذى عَلا كُلِّ شَىْءٍ.»[26] : (وبه سلطنت وچيرگى‌ات كه هر چيز را فراگرفته.) براى خدا،

دستگيرى از عاشقانت بنما؛ كه ضربات زلف وكثرات وتعلّقات عالم طبيعت شكسته بالشان نموده، وتوان پرواز بسوى تو را از آنان گرفته وديده دلشان را از توجّه
به فطرت وملكوتشان باز داشته. آخر «تا كى كند سياهى، چندين دراز دستى؟» بخواهد بگويد :

اى كه مهجورىِ عشّاق روا مى‌دارى!         بندگان را ز بَرِ خويش جدا مى‌دارى

تشنه باديه را هم به زُلالى درياب         به‌اميدى كه در اين رَهْ، به خدا مى‌دارى[27]

وبگويد :

دارم از زُلف سياهت، گله چندان كه مپرس         كه چنان زو شده‌ام بى‌سر وسامان، كه مپرس

گفتمش: زلف به كينِ كه گشادى؟ گفتا :         حافظ! اين قصّه دراز است،به‌قرآن كه مپرس[28]

گر خرقه‌اى ببينى، مشغول كار خود باش         هر قبله‌اى كه باشد، بهتر زخودپرستى

اى سالك! ويا اى خواجه! با خرقه پوشان زاهد وخويشتن پرستان قشرى، كه دنيا وآخرت را براى خود مى‌خواهند وعبادات خويش را براى رسيدن به غير حضرت محبوب انجام مى‌دهند،منشين وبه كار خود مشغول باش، ومراقبه واخلاص وتوجّه به فطرتت را طريقه خود قرار ده؛ كه: (فَاذْكُرُونى، أذْكُرْكُمْ )[29] : (پس

مرا ياد كنيد، تا شما را ياد نمايم.) ونيز: (فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[30] : (پس استوار ومستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان

سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد.) وبه گفته خواجه در جايى :

به خطّ وخالِ گدايان،مده خزينه دل         به‌دست شاه وشى دهْ، كه محترم دارد[31]

ودر جايى ديگر :

هردم چو بى‌وفايان، نتوان گرفت يارى         ماييم وآستانش، تا جان زتن برآيد[32]

در گوشه سلامت، مستور چون توان بود؟         تا نرگس تو گويد، با ما رموز مستى

محبوبا! عاشق چگونه مى‌تواند مستور وهشيار باشد، وحال آنكه نرگس وچشم جذّاب ومست تو آنجايى كه سلامت روحى‌اش نصيب گشته باشد، به او درس مستى مى‌دهد. در جايى مى‌گويد :

كس‌به‌دور نرگست، طَرْفى نبست ازعافيت         بِهْ كه‌نفروشند مستورى، به مستانِ شما[33]

ودر جايى مى‌گويد :

من آن زمان طمع ببريدم زعافيت         كاين‌دل نهاد در كفِ عشقت،زمام را[34]

ونيز در جايى مى‌گويد :

مدام مست مى‌دارد، نسيمِ جَعد گيسويت         خرابم مى‌كند هر دم، فريبِ چشم جادويت[35]

ودر جاى ديگر :

گوشه‌گيرى وسلامت هوسم بود، ولى         فتنه‌اى مى‌كند آن نرگسِ فتّان،كه مپرس[36]

عشقت به‌دست طوفان،خواهدسپرد اى جان!         چون برق ازاين كشاكش، پنداشتى كه رستى

آرى، تا راهرو را شور عشق ومحبّت جانان در دل پيدا نشود، كجا مى‌تواند دست از علايق عالم مادّه وخوديّتها وهواپرستى‌ها بدارد؟ عشق است كه بشر سالك وتعلّقاتش را به دست طوفان مى‌سپارد، واو را به ساحل نجات وقرب جانان مى‌رساند. خواجه هم خطاب به خود ويا سالكين نموده ومى‌گويد: گمان مكنى كه بى‌عشق وبدون زحمت عاشقى از بستگيها مى‌توان رست.

بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِكَ وَوِلايَتِكَ، وَأخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَمَحَبَّتِكَ، وَشَوَّقْتَهُ إلى لِقآئِكَ.»[37] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب وولايتت برگزيده،

وبراى دوستى ومحبّتت خالص وبى آلايش گردانيده وبه مقام ديدارت مشتاق نموده‌اى.)

از راه ديده حافظ، تا ديد زُلف پستت         با جمله سربلندى، شد پايمال پستى

معشوقا! چون چشم به عالم طبيعت گشودم، با سربلندى ازديدارت كه در ازلم نصيب گشته بود، خود را پايمال پستى‌هاى اين جهان خاكى‌ام ديدم. بخواهد بگويد: «إلهى! أسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأيْدِى المَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها، فَإلَيْكَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكآئِدِ خُدَعِها، وَبِكَ نَعْتَصِمُ مِنَ الأغْتِرارِ بِزَخارِفِ زينَتِها؛ فَإنَّهَا المُهْلِكَةُ طُلّابَها، ألْمُتْلِفَةُ حُلّالَها، ألْمَحْشُوّةُ بِالآفاتِ، ألْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ. إلهى! فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلِّمْنا مِنْها، بِتَوْفيقِكَ وَعِصْمَتِكَ.»[38] : (معبودا! ما را در خانه‌اى ]=دنيا[ منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما

كنده، وبا چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود درآويخته است؛ پس از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، واز فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زده‌ايم؛ زيرا دنيا طالبان
خود را به هلاكت مبتلا ساخته، وساكنانش را نابود مى‌سازد، ]دنيايى كه [آكنده از آفتها وآسيبها وپر از مصائب وگرفتاريهاست. بارالها! پس ما را به توفيق ونگاهدارى از جانب خويش، در آن بى‌رغبت وزاهد نموده، واز ]گزند [آن سالم بدار.) وبگويد :

به يادِ يار وديار، آن چنان بگريم زار         كه از جهان، ره ورسم سفر براندازم

من از ديار حبيبم، نه از بلاد رقيب         مُهَيمِنا! به رفيقانِ خود رسان بازم[39]

[1] و 2 و 3 ـ غرر ودرر موضوعى، باب السرّ، ص 158.

[2]

[3]

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 152، ص  136.

[5] و 2 ـ غرر ودرر موضوعى، باب النّفس، ص 390.

[6]

[7] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الرّضا عن النّفس، ص 139.

[8] ـ بحارالانوار، ج73، ص157.

[9] و 6 و 7 ـ غرر ودرر موضوعى، باب التواضع، ص 405.

[10]

[11]

[12] ـ فاطر : 15.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص  245.

[15] ـ بحارالانوار، ج 45، ص 50.

[16] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 117، روايت 8.

[17] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[18] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 219، ص  182.

[19] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 229، ص  189.

[20] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص  191.

[21] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 435، ص  319.

[22] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 220، ص  182.

[23] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 406، ص  300.

[24] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 262، ص  210.

[25] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص  210.

[26] ـ اقبال الاعمال، ص 706.

[27] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص  385.

[28] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص  248.

[29] ـ بقره: 152.

[30] ـ روم: 30.

[31] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 191، ص  162.

[32] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص  163.

[33] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 2، ص 39.

[34] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 9، ص 44.

[35] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 105، ص  107.

[36] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص  248.

[37] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.

[38] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 152.

[39] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص  331.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا