• غزل  537

اين خرقه كه من دارم، در رهن شراب اولى         وين دفتر بى‌معنى، غرقِ مِىِ ناب اولى

چون عمر تَبَه كردم، چندانكه نگه كردم         در كُنج خراباتى، افتاده خراب اولى

چون‌مصلحت انديشى، دور است زدرويشى         هم سينه پر آتش بِهْ، هم ديده پر آب آولى

من حال دلِ زاهد، با خلق نخواهم گفت         كاين قصّه اگر گويم، با چنگ ورُباب اولى

تا بى‌سر وپا باشد، اوضاع فلك زينسان         در سر هوسِ ساقى، در دست، شراب اولى

از همچو تو دلدارى، دل برنكنم، آرى         گر تاب كشم‌بارى، زآن زلفِ بتاب اولى

چون پير شدى حافظ! از ميكده بيرون رو         رندىّ وهوسناكى، در عهد شباب اولى

گويا خواجه اين غزل را پس از آنكه عمرى را به زهد خشك وغيره گذرانيده وسپس توجّه ويقظه برايش دست داده كه چه بايد بكند، سروده واظهار ندامت از گذشته عمرش نموده ومى‌گويد :

اين‌خرقه كه من دارم، در رهن شراب اولى         وين دفتر بى‌معنى، غرقِ مِىِ ناب اولى

بهتر اين است كه خرقه زهد خشك وعبادات وطامات وكرامات وغيره را در گروشراب تجلّيات ومشاهدات ومراقبه جمال محبوب قرار دهم، واز قشر به لبّ بپردازم، ودرس وكتاب وكراماتى كه جز غرور وخودخواهى در من نمى‌افزايد، با مِىِ دو آتشه وجذبات ومراقبات پرشور ومطالعه كتابِ فطرت بشويم، ويا آنها را هم رنگ خدايى داده ويك سره به حضرت دوست متوجّه گردم؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْكَ، وأَنِرْ أبْصارَ قلوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْكَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ»[1]  :(معبودا! گسستن كامل از غير به

سوى خويش را به من عطا نما، وچشمان دلمان را با پرتو نگاهش به سوى خود، روشن گردان، تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، ودر نتيجه به معدن عظمتت واصل گشته، وارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.) در جايى در مقام تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

بيا وكشتى ما، در شطِ شراب انداز         غريو وولوله، در جانِ شيخ وشاب انداز

مرا به كشى باده درافكن اى ساقى!         كه گفته‌اند: نكويى كن ودر آب انداز

زكوى ميكده برگشته‌ام زراه خطا         مرا دگر زكَرَم در رَهِ صواب انداز

مهل كه روز وفاتم، به خاك بسپارند         مرا به ميكده بَر، در خمِ شراب انداز

گر از تو يك سَرِ مو سر كشد دلِ حافظ         بگير ودر خَمِ زلفش،به پيچ وتاب انداز[2]

چون عمر تَبَه كردم، چندانكه نگه كردم         در كُنج خراباتى، افتاده خراب اولى

حال كه سرمايه عمر گرانمايه را به باد دادم وآن را جز به بيهوده صرف ننمودم، بهتر اين است در اين مهلتى كه دارم، به كارى دست بزنم كه گذشته‌ام را اصلاح كند وبقيّه آن را به فلاح وسعادت در آورد، كه : «إنَّ أوْقاتَكَ أجْزآءُ عُمْرِكَ، فَلاتَنْفُذْ لَكَ وَقْتآ إلّا فيما يُنْجيكَ.»[3]  : (همانا اوقات تو جزء جزء عمرت مى‌باشد، پس مبادا وقتى را جز در آنچه

مايه نجاتت مى‌باشد، صرف نمايى.) ونيز : «لَيْسَ شَىْءٌ أعَزَّ مِنَ الكِبْريتِ الأحْمَرِ إلّا مابَقِىَ مِنْ عُمْرِ المُؤْمِنِ.»[4]  : (چيزى كميابتر از گوگرد سرخ نيست، مگر آنچه كه از عمر مؤمن باقى مانده.) وهمچنين : «مَنْ أفْنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ مايُنْجيهِ، فَقَدْأضاعَ مَطْلَبَهُ.»[5]  : (هر كس عُمر خويش را در غير آنچه مايه نجات ورهايى اوست تلف سازد، بى‌گمان مقصودش را گم كرده است.).

وممكن است مراد از «در كنج خراباتى افتاده خراب اولى» اين باشد كه خود را در دامن دوست افكنده وبه اخلاصِ عمل وتوجّه تامّ به او بپردازم تا حيات تازه بگيرم؛ كه: (مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أوْ اُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً )[6] : (هر كس از

مرد وزن، در حالى كه مؤمن باشد، عمل صالح وشايسته انجام دهد، مسلّمآ به زندگانى پاكيزه‌اى او
را زنده مى‌گردانيم.) ونيز: «ألإخْلاصُ غايَةٌ.»[7] : (اخلاص، غايت وهدف است.) وهمچنين :

«ألإخْلاصُ أعلى فَوْزٍ.»[8] : (اخلاص، برترين رستگارى است.) ويااينكه: «أخْلِصْ، تَنَلْ.»[9]  :

(اخلاص ورز، تا]به مقصود[ نايل آيى.) ونيز: «تَقَرُّبُ العَبْدِ إلَى اللهِ سُبْحانَهُ بِإخْلاصِ نِيَّتِهِ.»[10]  : (تقرّب ونزديكى جستن بنده به خداوند سبحان تنها با اخلاص نيّت حاصل مى‌شود.).

چون مصلحت‌انديشى،دور است زدرويشى         هم سينه پر آتش بِهْ، هم ديده پر آب آولى

خواسته عاشق آن است كه همواره در وصال باشد وحضرت معشوق مى‌خواهد كه او در آتش هجران بسوزد، سزاوار آن است كه وى مصلحت دوست را بر مصلحت خويش مقدّم دارد، چرا كه صلاح انديشى، خلاف بندگى است؛ پس بهتر آن است كه با سينه پر آتش وديده گريانِ از فراق، صبر نموده وهيچ نگويد تا خلافِ عبوديّت وفقر خود، عملى انجام نداده باشد. به گفته خواجه در جايى :

سينه مالامالِ درداست،اى‌دريغا! مرهمى         دل زتنهايى به جان آمد، خدا را همدمى

چشمِ آسايش كه دارد زين سپهر گرم رو؟         ساقيا! جامى بياور، تا برآسايم دمى

در طريقِعشقبازى،امن وآسايش خطاست         ريش باد آن دل! كه بادرد تو جويد مرهمى

اهلِكامِآرزو را، سوى‌رندان راه‌نيست         رهروى‌بايدجهان‌سوزى،نه‌خامى‌بى‌غمى[11]

من حال دلِ زاهد، با خلق نخواهم گفت         كاين قصّه اگر گويم، با چنگ ورُباب اولى

زاهد گمان مى‌كند وى هشيار است. خبر ندارد كه او هم مست است ونمى‌داند وعلم به علمش ندارد؛ لذا من حال وى را با خلق نخواهم گفت، واگر گويم
وقتى مى‌گويم كه غرق مشاهدات وشور وعشق باشم كه خوب بتوانم شرح حال او را بدهـم.

شايد بخواهد با اين بيان بگويد: زاهدا! مرا بر طريقه‌اى كه اختيار نموده‌ام. مَيآزار، كه اين رويّه را من از فطرتم آموختم، تو هم اگر توجّه كنى جز به طريق فطرت نبوده ونخواهى بود؛ كه: (فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ )[12] : (پس استوار ومستقيم

روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگونى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ]ازاين حقيقت[ آگاه نيستند.) وبه گفته خواجه در جايى :

برو زاهد! به امّيدى كه دارى         كه دارم همچنان امّيدوارى

بجز ساغر، كه دارد لاله در دست         بيا ساقى! بياور تا چه دارى؟

مرا در رشته ديوانگان كش         كه مستى خوشتر است از هوشيارى

بيا دل در خَمِ گيسوى او بند         اگر خواهى خلاص ورستگارى[13]

لذا مى‌گويد :

تا بى‌سر وپا باشد، اوضاع فلك زينسان         در سر هوسِ ساقى، در دست، شراب اولى

زاهدا! اوضاع فلك بشر را جز به آشفتگى وبركنارى از ياد دوست دعوت نمى‌كند، آرام بخش همه ناملايمات تنها خيال ومراقبه ياد محبوب وتوجّه به فطرت الهى است. كه: (ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِاللهِ، ألا! بِذِكْرِاللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[14] : (]منيبين آنانند[ كه به خدا ايمان آورده‌ودلهايشان به ياد خدا

آرام‌مى‌گيرد.آگاه‌باشيد!كه دلها تنها به‌ياد خدا آرام مى‌گيرند.) ونيز: (وَلَقَدْ نَعْلَمُ أنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ، فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ، وَكُنْ مِنَ السّاجِدينَ، وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ اليَقينُ )[15]  :

(هر آينه مى‌دانيم كه از آنچه مى‌گويند دلتنگ مى‌شوى، پس با حمد و سپاسِ پروردگارت او را تسبيح نما، واز سجده كنندگان باش، وتا آمدن يقين ]ولحظه مرگ[ به عبادت پروردگارت بپرداز.) وبه گفته خواجه در جايى:

دگر زمنزل جانان سفر مكن درويش!         كه سير معنوى وكُنجِ خانقاهت بس

به صدر مصطبه بنشين وساغرِ مى نوش         كه اين‌قَدَر زجهان،كسب‌مال وجاهت بس

فلك، به مردم نادان دهد زمامِ مراد         تو اهل دانش وفضلى وهمين گناهت بس

اگر كمين بگشايد غمى زگوشه دل         حريم درگهِ پير مغان، پناهت بس[16]

از همچو تو دلدارى، دل برنكنم، آرى         گر تاب كشم بارى، زآن زلفِ بتاب اولى

محبوبا! من نه آنم كه سختيهاى ايّام هجران ومشكلات باعث شود كه دل از تو برگيرم. چرا كه چون تويى را در جمال وكمال نمى‌يابم. اگر بناست ناراحتى كشم، چه بهتر كه از تو كشم وپيچيدگى زلف وكثراتت را تحمّل نمايم، كه مرا از مشاهده جمال وملكوتشان بازداشته. بخواهد بگويد :

عشقت‌نه‌سرسرى‌است،كه از سر بدر شود         مهرت نه عارضى‌است، كه جاى دگر شود

عشق تو در وجودم ومهرِ تو در دلم         با شير اندرون شد وبا جان بدر شود[17]

وبگويد :

دست از طلب ندارم، تا كامِ من برآيد         يا جان رسد به جانان، يا خود زتن برآيد

گفتم به‌خويش:كز وى، برگير دل،دلم‌گفت :         كار كسى‌است اين كو، با خويشتن برآيد[18]

چون پير شدى حافظ! از ميكده بيرون رو         رندىّ وهوسناكى، در عهد شباب اولى

اى خواجه! در جوانى كارى براى دست يافتن به ديدار دوست نكرده، وقواى خود را به راه عشق جانان بكار نبردى، حال كه پير شده‌اى تو را چه با اهل كمال وميكده نشينان، اى كاش! طريقه رندى وهوس انس با محبوب رادر عهد جوانى پيشه خود مى‌ساختى، تا مى‌توانستى قدمى در راه او بردارى؛ كه: «إنَّما قَلْبُ الحَدَثِ كَالأرْضِ الخالِيَةِ، مَهْما اُلْقِىَ فيها مِنْ كُلِّ شَىْءٍ، قَبِلَتْهُ.»[19] : (بى‌گمان دل جوان بسان زمين خالى

است، كه هر چه ]=بذرى[ در آن افكنده شود، مى‌پذيرد.).

[1] ـ اقبال الاعمال: ص 687.

[2] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  313، ص  242.

[3] و 3 و 4 ـ غرر ودرر موضوعى، باب العمر، ص 276.

[4]

[5]

[6] ـ نحل: 97.

[7] و 2 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الاخلاص، ص 91.

[8]

[9] و 4 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الاخلاص، ص 92.

[10]

[11] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص  413.

[12] ـ روم: 30.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 542، ص  389.

[14] ـ رعد: 28.

[15] ـ حجر: 99 – 97.

[16] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 325، ص  250.

[17] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص  186.

[18] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص  162.

[19] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الشّباب، ص 170.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا