- غزل 536
اى كه مهجورىِ عُشّاق، روا مىدارى! بندگان را، ز بَرِ خويش جدا مىدارى
تشنه باديه را هم به زُلالى درياب به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مىدارى
دل ربودى وبه حل كردمت اىجان! ليكن به از ايندار نگاهش، كه مرا مىدارى
ساغرِ ما كه حريفانِ دگر مىنوشند ما تحمّل بكنيم، ار تو روا مىدارى
اىمگس! عرصه سيمرغ، نه جولانگه توست عِرْضِ خود مىبرى وزحمتِ ما مىدارى
تو به تقصير خود افتادى از اين در محروم از كه مىنالى وفرياد، چرا مىدارى؟
حافظِ خامْ طمع! شرمى از اين قصّه بدار كار ناكرده، چه امّيد عطا مىدارى؟
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه وصالى داشته، سپس به هجران مبتلا گشته، در مقام تقاضاى ديدار وتمنّاى دوباره آن بوده، ودر ضمن علّت محروميّت خود را يادآور شده ومىگويد :
اى كه مهجورىِ عُشّاق، روا مىدارى! بندگان را ز بَرِ خويش جدا مىدارى
تشنه باديه را هم به زُلالى درياب به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مىدارى
اى معشوقى كه طالب هجران بندگان عشاق خويش مىباشى، تشنگان باديه عشقت را با جامى از شراب ديدارت به اميدى كه به فضل وكرمت دارند بهرهمند ساز. در جايى مىگويد :
اى پادشه خوبان! داد از غم تنهايى دلبىتو بهجانآمد، وقت است كه باز آيى
مشتاقى ومهجورى، دور از تو چنانم كرد كز دست بخواهد شد، پايان شكيبايى
ساقى! چمن گل را، بىروى تو رنگى نيست شمشاد خرامان كن، تا باغ بيآرايى
زين دايره مينا، خونين جگرم مى دِهْ تا حل كنم اين مشكل، در ساغر مينايى[1]
دل ربودى وبه حل كردمت اى جان! ليكن به از ايندار نگاهش، كه مرا مىدارى
كنايه از اينكه: محبوبا! با ديدارت دلم را عاشق خود ساختى وسپس به هجرم مبتلا نمودى، با من به از اين باش، ديگر بارم چون دلربايى نمودى، مهجور از خود مدار، بگذار تا همواره به مشاهدهات برقرار باشم؛ كه: «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَلاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ.»[2] : (معبودا! درهاى رحمتت
را به روى اهل توحيدت مبند ومشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.)
ودر واقع با اين بيان در مقام گله گذارى از معشوق مىباشد. در جايى مىگويد :
ياد باد آنكه زما وقتِ سفر، ياد نكرد به وداعى، دل غمديده ما شاد نكرد
دل به امّيد صدايى كه مگر در تو رسد نالهها كرد در اين كوه، كه فرهاد نكرد
شايد ار پيك صبا، از تو بيآموزد كار زآنكه چالاكتر ازاين حركت، باد نكرد
مطربا! پرده بگردان وبزن راهِ عراق كه از اين راه بشد يار وزما ياد نكرد[3]
لذا باز مىگويد :
ساغرِ ما كه حريفانِ دگر مىنوشند ما تحمّل بكنيم، ار تو روا مىدارى
دلبرا! اگر ارادهات بر آن تعلّق گرفته كه ديگران از تو بهرهمند گردند، چون تو مىخواهى آن را تحمّل خواهيم كرد. كنايه از اينكه: با اين همه باز مشتاق ديدارت مىباشيم. در جايى مىگويد :
من خرابم زغمِ يار خراباتى خويش مىزند غمزه او، ناوكِ غم بر دل ريش
با تو پيوستم واز غير تو دل ببريدم آشناى تو ندارد سر بيگانه وخويش
به عنايت نظرى كن كه من دلشده را نرود بىمدد لطف تو كارى از پيش
آخر اىپادشهِ حسنوملاحت چه شود گر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش[4]
اى مگس! عرصه سيمرغ، نه جولانگه توست عِرْضِ خود مىبرى وزحمتِ ما مىدارى
تو به تقصير خود افتادى از اين در محروم از كه مىنالى وفرياد، چرا مىدارى؟
آرى، سالكى كه قرب جانان را طالب است، بايد از گناهان وغفلات وبستگيها كناره گيرد؛ كه: «أنَّ الرّاحِلَ إلَيْكَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأنَّكَ لاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِكَ، إلّا أنْ ]وَلكِنْ[ تَحْجُبَُهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ]الآمالُ[ دُونَكَ.»[5] : (براستى كه مسافت كسى كه به سوى تو كوچ
مىكند، نزديك است، وتو از مخلوقاتت محجوب نيستى، مگر اينكه ]ويا: ليكن[ اعمال وكردارهاى ناپسند وبد ]ويا: آمال وآرزوها[ ايشان را از تو محجوب سازد.)، وبا اعمال صالحه پر وبالى براى خودتهيّه نمايد تا اين سفر را به پايان رساند؛ كه: (مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أوْ أنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً )[6] : (هر كس از مرد وزن، در حالى كه مؤمن باشد،
عمل صالح وشايسته انجام دهد، مسلّمآ به زندگانى پاكيزهاى او را زنده مىگردانيم.).
خواجه هم مىخواهد در اين دو بيت اشاره به علّت محروم شدنش از مشاهده دوست كرده وبگويد: اى خواجهاى كه چون مگسان فريفته زخارف وكثافات عالم طبيعت گشتهاى وبا اين حال تمنّاى عالم پاكان را مىكنى! اوّل بايد با مجاهدات از دلبستگى عالم خاكى بدر آيى ومراقب اعمال وكردار خود شوى وببينى چه چيزت از درگاه دوست محروم داشته، تا بر تو آشكار گردد كه: «تو به تقصير خود افتادى از اين در محروم» واز خويش فرياد داشته باشى وگله از دوست ننمايى كه چرا از ديدارت محروم ساخته. به گفته خواجه در جايى :
دوش رفتم به در ميكده خوابآلوده خرقهتر، دامن و سجّاده شراب آلوده
آمد افسوس كنان مغجپه باده فروش گفت: بيدار شو اى رهروِ خواب آلوده!
شستشويى كن وآنگه به خرابات خرام تا نگردد ز تو اين ديرِ خراب، آلوده
پاك وصافى شو و از چاهطبيعت به درآى كه صفايى ندهد آبِ تراب آلوده[7]
لذا مىگويد :
حافظِ خامْ طمع! شرمى از اين قصّه بدار كار ناكرده، چه امّيد عطا مىدارى؟
بخواهد بگويد :
طفيلِ هستىِ عشقند آدمىّ و پرى ارادتى بنما، تا سعادتى ببرى
چو مستعدِّ نظر نيستى، وصال مجوى كه جامِ جَمْ ندهد سود، گاهِ بىبصرى
بكوش خواجه! و از عشق بىنصيب مباش كه بنده را نخرد كس به عيب بىهنرى
طريقِ عشق طريقى عجب خطرناك است نَعُوذُ بِالله اگر ره به مأمنى نبرى[8]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص 377.
[2] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 286، ص 224.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص 255.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 68.
[6] ـ نحل: 97.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 512، ص368.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص417.