- غزل 535
اى كه در كوىِ خرابات،مقامى دارى! جَمِ وقتخودى ار دست بهجامى دارى
اىكه با زُلف ورُخِ يار،گذارى شبوروز فرصتت باد! كه خوش صبحى وشامى دارى
اى صبا! سوختگان، بر سر رَهْ منتظرند اگر از يار سفر كرده، پيامى دارى
بوىِ جان از لب خندانِ قَدَح مىشنوم بشنو اىخواجه! تو گر زآنكه مشامى دارى
كامى ار مىطلبد از تو غريبى،چهشود؟ تويى امروز در اين شهر، كه نامى دارى
خالِسر سبز تو،خوشْ دانهعيشىاست، ولى بر كنار چمنش، وَهْ! كه چه دامى دارى
تو به هنگامِ وفا، گر چه ثباتيت نبود مىكنم شكر كه بر جور، دوامى دارى
مهربان شد فَلَك وتَركِ جفاكارى كرد تويى اىجان!كه در اين شيوه، خرامى دارى
بس دعاىِ سحرت، حافظِ جان خواهد بود تو كه چون حافظِ شبخيز، غلامى دارى
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را وصال ناپايدارى بوده، به هجران مبتلا گشته، سخن از كام يافتگان وناكامى خود به ميان آورده واظهار اشتياق به ديدار دوباره وگلههاى عاشقانه از بىوفاييهاى دوست نموده، مىگويد :
اى كه در كوىِ خرابات،مقامى دارى! جَمِ وقت خودى ار دست به جامى دارى
اى سالك عاشقى كه تو را به منزلگاه قرب جانان وجايگاهى كه خرابان را آباد مىسازد مقام است، وجام تجلّيات معشوق محبّت او شاملت گرديده، ومنزلت والاى خليفةاللّهى و«كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِهِ، وَلِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ، وَيَدَهُ الَّتى يَبْطِشُ بِها.»[1] : (گوش او مىشوم كه بدان مىشنود، وچشم او كه به آن مىبيند، وزبان
او كه بدان سخن مىگويد، ودستش كه به وسيله آن مىگيرد.) را باذنالله نايل گرديدهاى، خوشا به حالت! در جايى مىگويد :
مقامِ امن ومِىِ بىغش ورفيقِ شفيق گرت مدام ميسّر شود، زهى توفيق!
به مأمنى رو وفرصت شمر غنيمتِوقت كه در كمينگه عمرند، قاطعانِ طريق
كجاست اهل دلى؟ تا كند دلالتِ خير كه ما به دوست نبرديم رَهْ به هيچ طريق
حلاوتى كه تو را در چَهِ زَنَخْدان است بهكُنهِ او نرسد، صد هزار فكر عميق[2]
اى كه با زُلف ورُخِ يار، گذارى شب وروز فرصتتباد! كه خوش صبحى وشامى دارى
اى آن كه منزلت بقاء ومقام جمعت نصيب گشته ودر ميان جمع از دوستت غفلت حاصل نمىشود، شب وروز وفرصت خوشى را مىگذرانى، غنيمت دانش كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَكَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَكَ جَهْرآ.»[3] : (بارالها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى واجابتت نمودند وبه آنهانظر افكندى
ودر برابر جلال وعظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كردى وآشكارا ودر ظاهر براى تو عمل نمودند.).
خواجه با اين دو بيت مىخواهد بگويد: سالكى چون من كه دوام فنايش حاصل نگشته وبه مقام جمع نرسيده همواره بايد در نگرانى بسر برد. كنايه از اينكه :
زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم ناز بنياد مكن، تا نكَنى بنيادم
رُخ برافروز، كه فارغ كنى از برگ گُلَم قدبرافراز، كه از سرو كُنى آزادم
زلف را حلقه مكن، تا نكنى در بندم طرّه را تاب مده، تا ندهى بربادم
رحم كن بر من مسكين وبه فريادم رس تا به خاكِ دَرِ آصف نرسد فريادم[4]
لذا مىگويد :
اى صبا! سوختگان، بر سر رَهْ منتظرند اگر از يار سفر كرده، پيامى دارى
اى نفحات جانبخش حضرت دوست! ويا اى بندگانى كه شما را با او قرب وانسى است! چنانچه براى عاشقان وسوختگان او پيام آشنايى ومژده وصال وپايان يافتن روزگار هجرانشان را داريد، بياوريد. كه گدايان ديدار حضرتش به انتظار، در سر راه شما ايستادهاند تا پيامتان را بشنوند. بخواهد بگويد :
اى صبا! نكهتى از خاك در يار بيار ببر اندوهِ دل ومژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهن يار بگوى نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار
تا معطّر كنم از لطفِ نسيم تو، مشام شمّهاى از نفحاتِ نَفَس يار بيار
روزگارى است كه دل چهره مقصود نديد ساقيا! آن قدحِ آينه كردار بيار
كامجانتلخ شد از صبر،كه كردمبىدوست خندهاى زآن لبِ شيرينِ شكر بار بيار[5]
بوىِ جان از لب خندانِ قَدَح مىشنوم بشنو اىخواجه!تو گر زآنكه مشامىدارى
آرى،مظاهر، ظرف تجلّيات دوستند وتجلّى حضرتش از ملكوت آنان بوده وهست نه از كنارشان؛ حديثِ كنز خفىّ «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ]ظ: خَفِيّآ[، فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[6] : (من گنجى پنهان بودم، خواستم كه شناخته شوم، پس مخلوقات
را آفريدم تا شناخته شوم.) ونيز: «ألْحَمْدُللهِِ المُتَجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ.»[7] : (حمد وسپاس خدايى را
كه با مخلوقات خويش براى آنها متجلّى وآشكار است.) بر آن دالّ است.
خواجه هم مىگويد: من بوى جان وحقيقت، وجانان را از مظاهر استشمام مىكنم وعالم ملك آنان مرا به ملكوتشان راهنمايند، تو هم اى بدن عنصرى خواجه! ويا اى خواجگان عالم! اگر مشام مرا داريد، استشمام آن بنماييد؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُكَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَكَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[8] : (وتويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به همه اشياء
شناساندى پس هيچ چيز به تو جاهل نيست وتويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى پس تو را آشكار وهويدا در هرچيز ديدم.) بخواهد بگويد :
عارف از پرتوِ مِى، راز نهانى دانست گوهر هر كس ازاين لعل، توانى دانست
شرح مجموعه گل، مرغ سحر داند وبس كه نههر كو ورقى خواند،معانى دانست[9]
كامى ار مىطلبد از تو غريبى، چه شود؟ تويى امروز در اين شهر، كه نامى دارى
اى دوست! غريب خود را كه از عالم انسِ اخذ ميثاقِ: (وَإذْ أخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟! قالُوا: بَلى شَهِدْنا)[10] : (و]به
يادآور[ هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ] 7[ نسل وذرّيه ايشان را برگرفته و بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: بله گواهى مىدهيم.) به وحشت سراى عالم طبيعت سفر نموده، درياب وباز به ديدارت نايل ساز؛ زيرا اين تويى كه مىتوانى ديگر بار از خويش بهرهمندم نمايى وهر لحظه (ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟!)»، فرمايى ومن (بَلى شَهِدْنا) گويم. وبه گفته خواجه در جايى :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار
داروى دردِ عشق، يعنى مِىْ كوست درمانِ شيخ وشاب بيار
بزن اين آتش مرا آبى يعنى آن آتشِ چو آب بيار
گُل اگر رفت، گو: به شادى رو باده نابِ چون گلاب بيار[11]
خالِ سر سبز تو،خوشْ دانه عيشىاست،ولى بر كنار چمنش، وَهْ! كه چه دامى دارى
آرى، عالم طبيعت ومظاهر زيباى آن، دانه عيشى است كه همه را مىفريبد وبه عيش در اين جهان مشغول مىسازد؛ كه: (إِعْلَمُوا أنَّما الحَيوةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ
وَزينَةٌ…)[12] : (بدانيد كه زندگانى دنيا، بازى وهوسرانى وخودآرايى است.) ونيز: (وَما اُوتيتُمْ
مِنْ شَىْءٍ فَمَتاعُ الحَيوةِ الدُّنْيا وَزِينَتُها)[13] : (آنچه به شما داده شده، بهره ناچيز زندگانى دنيا
وزيور آن است.)؛ ولى چنانچه خوب توجّه كنيم، خواهيم يافت كه حضرت محبوب آنها را دامى قرار داده كه بشر را به او رهنمون گردند واز اين راه به مشاهده ملكوتِ موجودات عنايت نمايند و(لااُحِبُّ الآفِلينَ )[14] : (من هرگز غروب كنندگان ونابود
شوندگان را دوست ندارم.) ونيز: (وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْضَ حَنيفآ، وَما أنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ )[15] : (استوار ومستقيم، روى وتمام وجود خويش را به سوى خدايى نمودم كه
آسمانها وزمين را نوآفرينى فرمود، ومن هرگز از مشركان نيستم.) گويند. خواجه هم مىگويد :
خالسر سبز توخوشدانهعيشىاست،ولى بر كنار چمنش وه كه چه دامى دارى!
بخواهد با اين بيان بگويد :
هركه را با خط سبزت، سر سودا باشد پاى از اين دايره بيرون ننهد، تا باشد
ظلّ ممدود خَمِ زُلف توام بر سر باد! كاندر اين سايه، قرارِ دلِ شيدا باشد
چون دلمن، دمى از پرده برون آى ودرآى كه دگرباره، ملاقات نه پيدا باشد
از بُن هر مژهام، آبِ روان است بيا اگرت ميلِ لب جوى وتماشا باشد[16]
تو به هنگامِ وفا، گر چه ثباتيت نبود مىكنم شكر كه بر جور، دوامى دارى
محبوبا! اگرچه درگذشته مرا از ديدارت كامى چندان حاصل نشد وثباتى
نداشتى، شكر مىكنم كه جور چون منى نالايقِ مشاهدهات راكشيدى وبهرهمند از خود نمودى. كنايه از اينكه: بازم به خود راه ده. در جايى مىگويد :
به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را نرود بىمدد لطف تو، كارى از پيش
آخر اى پادشه حسن وملاحت!چه شود گر لب لعل تو ريزد، نمكى بر دل ريش؟
پرسش حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا نيستاز شاه عجب، گر بنوازد درويش[17]
وممكن است منظور خواجه از شكر بر دوام جور، گله از محبوب باشد كه چرا اين گونه به من بىاعتنايى، لذا باز مىگويد :
مهربان شد فَلَك وتَركِ جفاكارى كرد تويى اىجان! كه دراين شيوه، خرامىدارى
اى دوست! فلك از جفاكارىاش با من دست كشيد، ولى تو هنوز بر شيوه خويش مىباشى وبر اين امر فخر مىكنى. گلهاى است عاشقانه.ودر واقع جفاى اوست كه سالك را از خود مىگيرد وبه وصال وانس با حضرتش نايل مىسازد. عاشق تا در آتش فراق نسوزد، چون زر، خالص نمىشود تا لايق قرب جانان گردد. به گفته خواجه در جايى :
اىسرو نازِ حسن،كه خوشمى روى بهناز! عشّاق را به ناز تو، هر لحظه صد نياز
فرخنده باد، طالعِ نازت! كه در ازل ببريدهاند بر قدِ سروت، قباىِ ناز
آن را كه بوىِ عنبرِ زلفِ تو آرزوست چونعود گو،بر آتش سوزان بسوز وساز[18]
بس دعاىِ سحرت، حافظِ جان خواهد بود تو كه چون حافظِ شبخيز، غلامى دارى
سخنى است عاشقانه به طريق گفتار عشاق مجازى. بخواهد بگويد: دعاى سحرىِ شبخيزى چون خواجهات براى حفظ جان تو بس است.
كنايه از اينكه: برخاستن در ظلمت شب ودعاى سحر است كه عاشق سالك رابه مشاهده وبرقرارى ديدار حضرت دوست نايل مىسازد؛ كه: (وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ، عَسى أنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقامآ مَحْمُودآ، وَقُلْ: رَبِّ! أدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأخْرِجْنى مُخْرَجَ صِدْقٍ، وَاجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْكَ سُلْطانآ نَصيرآ وَقُلْ: جآءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الباطِلُ، إنَّ الباطِلَ كانَ زَهُوقآ)[19] : (وپاسى از شب را با ]خواندن [ قرآن، بيدار باش، در حالى كه اين
وظيفه اضافى ]افزون بر ديگر واجبات [ مخصوص توست، باشد كه پروردگارت تو را به مقام محمود وجايگاه ستودهاى برانگيزد، وبگو: پروردگارا! مرا ]در تمام امور[ با صدق وراستى داخل، وبا صدق وراستى خارج گردان، واز نزد خويش دليل يارى دهندهاى براى من قرار ده، وبگو: حقّ آمد وباطل نابود شد، براستى كه باطل رفتنى ونابود شدنى است.).
[1] ـ اصول كافى، ج 2، ص 352، از روايت 7.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 366، ص 275.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص 309.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 228.
[6] ـ بحارالانوار، ج 87، ص 344.
[7] ـ نهج البلاغة، خطبه 108.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 82، ص 91.
[10] ـ اعراف: 172.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص 232.
[12] ـ حديد: 20.
[13] ـ قصص: 60.
[14] ـ انعام: 76.
[15] ـ انعام: 79.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص 213.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص 255.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص238.
[19] ـ اسراء: 80.