- غزل 534
اى كه در كُشتنِ ما، هيچ مدارا نكنى! سود وسرمايه بسوزىّ ومحابا نكنى
دردمندانِ غمت، زَهْرِ هَلاهِل دارند قصد اين قوم، خطر باشد هين! تا نكنى
رنج ما را كه توان بُرد، بهيك گوشه چشم شرط انصاف نباشد، كه مداوا نكنى
ديده ما چو به امّيد تودرياست، چرا به تفرّج، گذرى بر لب دريا نكنى؟
نَقْلِ هر جور، كه ازخُلق كريمت گويند قولِ صاحب غرضان است، تو اينها نكنى
بر تو گر جلوه كند، شاهدِ ما اى زاهد! از خدا جز مِى ومعشوق، تمنّا نكنى
حافظا! سجده به محرابِ دو ابرويش كن كه دعايى زسر صدق، جز آنجا نكنى
خواجه در اين غزل با بيانات عاشقانهاش مىخواهد اظهار اشتياق وتمنّاى ديدار حضرت دوست را بنمايد. مىگويد :
اى كه در كُشتنِ ما، هيچ مدارا نكنى! سود وسرمايه بسوزىّ ومحابا نكنى
معشوقا! تو را رويّه بر آن بوده ومىباشد كه عاشقان خويش را بكشى وبه فقر ذاتىشان آگاه نموده وتوجّه دهى كه آنچه به خود نسبت مىدهند، از ايشان نبوده ونيست. در واقع آگاهشان سازى كه مالك هيچ چيز نيستند، ومالك على الاطلاق تويى وبس؛ كه: (قُلْ: أللّهُمَّ! مالِكَ المُلْكِ! تُؤْتِى المُلْكَ مَنْ تَشآءُ، وَتَنْزِعُ المُلْكَ مِمَّنْ تَشآءُ، وَتُعِزُّ مَنْ تَشآءُ، وَتُذِلُّ مَنْ تَشآءُ، بِيَدِكَ الخَيْرُ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ)[1] : (بگو: خدايا! ]اى[
مالك ودارنده پادشاهى وسلطنت! به هر كسى بخواهى سلطنت مىدهى، واز هر كه بخواهى باز مىگيرى. وهر كه را مشيّتت تعلّق گيرد عزيز وگرامى كرده وهر كس را كه بخواهى خوار وذليل مىسازى. خير وخوبى تنها در دست توست. براستى كه تو بر هر چيز توانايى.) ودر نتيجه مىخواهد بگويد :
روى بنما ومرا گو كه دل از جان برگير پيش شمع، آتش پروانه، به جان گو درگير
در لب تشنه من بين ومدار آب دريغ بر سر كُشته خويش آى وزخاكشبرگير[2]
وبگويد :
روى بنما ووجودِ خودم از ياد ببر خرمنِ سوختگان، را همه گو باد ببر
ما كه داديم دل وديده به طوفانِ بلا گو بيا سيل غم وخانه زبنياد ببر[3]
دردمندانِ غمت، زَهْرِ هَلاهِل دارند قصد اين قوم، خطر باشد هين! تا نكنى
محبوبا! حال خوش شوريده حالانِ غمت را از آنان مگير، وقصد آنان مكن كه اين قوم زهر كشنده دارند، وچون كسى قصد آنان كند، نابود مىشود(سخنى است به اعتبار عالم ظاهرى) بخواهد بگويد :
رنج ما را كه توان بُرد، به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد، كه مداوا نكنى
دلبرا! حال كه مىتوانى با گوشه چشمى عاشقانت را از ناراحتى هجران بدر آرى، سزد كه عنايتى بفرمايى تا با نگاهت شفابخش دل ايشان گردى. بخواهد بگويد : «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إلَيْكَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الوُدِّ وَالعَطْفِ إلَىَّ، وَلاتَصْرِفْ عَنّى وَجْهَكَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أهْلِ الإصْعادِ وَالحُظْوَةِ عِنْدَكَ.»[4] : (وبا نظر افكندن و نگريستن به سوى ما بر مامنّت بگذار، وبا چشم
مهر وعطوفت ومهربانى به ما بنگر، وروى از ما مگردان، وما را از نيكبختان وكسانى كه به قرب ومنزلت در پيشگاهت مىرسند، قرار ده.) وبگويد :
اجرها باشدت اى خسروِ شيرين حركات! گر نگاهى سوىِ فرهادِ دل افتاده كنى[5]
وبگويد :
روزگارى است كه ما را نگران مىدارى مخلصان را،نه بهوضع دگران مىدارى
گوشه چشم رضايى به منت باز نشد اين چنين، عزّت صاحب نظران مىدارى؟
نهگل از داغ غمت رست، نه بلبل در باغ همه را نعره زنان،جامه دران مىدارى[6]
ديده ما چو به امّيد تودرياست، چرا به تفرّج، گذرى بر لب دريا نكنى؟
كنايه از اينكه: محبوبا! چرا به ديده عاشقانت كه در آرزوى ديدارت همواره گريان است، نظر لطفى نمىكنى واز هجرشان نمىرهانى؟ بخواهد بگويد :
زهى خجسته! زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش، همى طپد دل صيد خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گَرْد به آن هوس، كه بر اين رهگذار باز آيد
بهپيش خيلخيالش، كشيدم ابلقِ چشم بدان اميد، كه آن شهسوار باز آيد
سرشك من نزند موج بر كنار، چو بحر اگر ميان وىام در كنار باز آيد[7]
نَقْلِ هر جور، كه ازخُلق كريمت گويند قولِ صاحب غرضان است، تو اينها نكنى
معشوقا! هجرانت مرا رنجيده خاطر نمىكند؛ زيرا دانستهام كه هر چه با بندگانت مىكنى، جز لطف وعنايت نمىباشد واز خُلق كريمت جز حسن وخوبى صادر نمىشود. در جايى خود را دلدارى داده ومىگويد :
دلا! زهجر مكن ناله، زآنكه در عالم غماست وشادى وخار وگل ونشيب وفراز
حكايتِ شبهجران بهدشمنان مكنيد كه نيست سينه اربابِ كينه، محرم راز
هزار ديده به روى تو ناظرند وتو خود نظر به روى كسى برنمىكنى از ناز
اگر بسوزدت اى دل! زدرد ناله مكن دم از محبّت او ميزن وبه درد بساز[8]
اين صاحب غرضانند كه نسبت جور به تو مىدهند. بخواهد با اين بيان بگويد :
«إلهى! فَكَماغَذَّيْتَنا بِلُطْفِكَ، وَرَبَّيْتَنا بِصُنْعِكَ، فَتَمِّمْ عَلَيْنا سَوابِغَ النِّعَمِ، وَادْفَعْ عَنّا مَكارِهَ النِّقَمِ، وَآتِنا مِنْ حُظُوظِ الدّارَيْنِ أرْفَعَها وَأجَلَّها عاجِلا وَآجِلا،وَلَكَ الحَمْدُ عَلى حُسْنِ بَلائِكَ وَسُبُوغِ نَعْمآئِكَ، حَمْدآ يُوافِقُ رِضاكَ،وَيَمْتَرِى العَظيمَ مِنْ بِرِّكَ وَنَداكَ. يا عَظيمُ! يا كَريمُ! بِرَحْمَتِكَ يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ!»[9] : (معبودا! پس همچنانكه ما را با لطف ونوازش خويش غذا داده وبا نيكى
واحسانت پرورش دادى، نعمتهاى فراوان وگستردهات را بر ما به پايان رسان، وكيفرهاى سختت را از ما دوردار، واز بهرههاى دو خانه ]دنيا وآخرت[ آنچه را كه در كوتاه وبلند مدّت از همه بالاتر وبزرگتر ووالاتر مىباشد عطا فرما. وتنها تو را حمد وسپاس مىگوييم بر بلا وگرفتارى نيكو وفراوانى وگستردگى نعمتهايت، حمد وسپاسى كه با رضا وخشنودى تو سازگار بوده، واحسان ونيكى وعطاى عظيمت را برآورد. اى عظيم! اى بزرگوار! به رحمت ومهربانىات، اى مهربانترين مهربانها!)
بر تو گر جلوه كند، شاهدِ ما اى زاهد! از خدا جز مِى ومعشوق، تمنّا نكنى
زاهدا! مرا به گفتارت مَيآزار وملامت بر عاشقىام به حضرت دوست وتمنّاى ديدارش منما، زيرا اگر لحظهاى ديده دلت به ديدار وتجلّياتش گشوده گردد، چون من از او جز نظر به رخسارش را تمنّا نمىكردى وبه بهشت ونعمتهاى آن نظر نمىداشتى ومىگفتى: «رُؤْيَتُكَ حاجَتى، وَجِوارُكَ طَلِبَتى، وَقُرْبُكَ غايَةُ سُؤْلى… وَلاتَقْطَعْنى عَنْكَ، وَلا تُبْعِدْنى مِنْكَ، يا نَعيمى وَجَنَّتى! وَيا دُنْياىَ وآخِرَتى!»[10] : (ديدارت حاجتم،
وهمسايگىات خواستهام، ونزديكىات نهايت خواهشم مىباشد… مرا از خويش جدا ودور مگردان. اى نعمت فراوان وبهشت من! و اى دنيا وآخرت من!) كنايه از اينكه :
گلعذارى زگلستان جهان ما را بس زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
من وهمصحبتىِ اهل ريا، دورم باد از گرانان جهان، رطل گران ما را بس
قصر فردوس،بهپاداش عمل مىبخشند ما كه رنديم وگدا، دير مغان ما را بس
نيست ما را بجز از وصلِ تو در سر هوسى اينتجارت، زمتاع دو جهان ما را بس[11]
حافظا! سجده به محرابِ دو ابرويش كن كه دعايى زسر صدق، جز آنجا نكنى
اى خواجه! حال كه آگاه گشتهاى محبوب حقيقىِ تو اوست، از سر صدق به آستانه ومحراب جلال وجمال او جبين بساى وبر هجر ووصلش صابر باش تا شايد بازت ديده به ديدارش بگشايد، وبگو: (رَبِّ! أدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأخْرِجْنى مُخْرَجَ صِدْقٍ، وَاجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْكَ سُلْطانآ نَصيرآ)[12] : (پروردگارا! مرا ]در تمام امور[ با صدق وراستى
داخل، وبا صدق وراستى ]از آن[ بيرون آور، وبراى من دليل يارى دهندهاى از جانب خويش قرار ده.)، اميد آنكه چشم بصيرتت گشوده گردد وبگويى: (جآءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الباطِلُ، إنَّ الباطِلَ كانَ زَهُوقآ)[13] : (حقّ آمد وباطل برفت، براستى كه باطل رفتنى ونابود شدنى است.). به
گفته خواجه در جايى :
جز آستان توام در جهان پناهى نيست سرِ مرا بجز اين در،حواله گاهى نيست
چرا زكوى خرابات روى برتابم كز اينبِهْام بهجهان،هيچرسم وراهىنيست
زمانه گر فكند آتشم به خرمنِ عمر بگو: بسوز، كه بر من بهبرگِ كاهىنيست
چو پيشگيرى راهش كنم، چه چاره كنم دلگسسته عنانرا،كه رو بهراهى نيست؟[14]
[1] ـ آل عمران: 26.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص 230.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص 231.
[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص 390.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص 403.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 309، ص 240.
[9] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 146.
[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص 350.
[12] ـ اسراء: 80.
[13] ـ اسراء: 81.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 65، ص81.