• غزل  533

اى كه دايم به خويش مغرورى!         گر تو را عشق نيست، معذورى

گِردِ ديوانگانِ عشق مگرد         كه به عقل وعقيله مشهورى

مستى عشق نيست در سَرِ تو         رو، كه تومستِ آب آنگورى

روىِ زرد است وآهِ دردآلود         عاشقان را گواهِ رنجورى

بگذر از ننگ ونام خود، حافظ!         ساغرِ مِىْ طلب، كه مخمورى

از بيت ختم اين غزل ظاهر مى‌شود، كه خطابات خواجه به خودش بوده، وبه خويش تنبّه مى‌داده كه عاشق چگونه بايد باشد. مى‌گويد :

اى كه دايم به خويش مغرورى!         گر تو را عشق نيست، معذورى

اى خواجه! تو را چه شده كه به خود وداشته‌هايت، كه از تو نيست واز حضرت دوست مى‌باشد، مغرور گشته ومى‌بالى؟ معذورت مى‌دارم از اينكه عاشقى را اختيار نمايى، عشق محبوب حقيقى آن را دهند كه خويشتن را نبيند؛ كه: «مَنِ اعْتَزَّ بِغَيْرِاللهِ، ذَلَّ.»[1] : (هر كس به غير خدا عزّت جست، ذليل وخوار گشت.) ونيز: «سُكْرُ الغَفْلَةِ

وَالغُرُورِ أبْعَدُ إفاقَةً مِنْ سُكْرِ الخُمُورِ.»[2] : (]انسان[ از مستى غفلت وغرور وفريفتگى، ديرتر از

مستى شرابها به هوش مى‌آيد.) وبه گفته خواجه در جايى :

با مدّعى مگوييد، اسرار عشق ومستى         تا بى‌خبر بميرد، در رنج خود پرستى

باضعفوناتوانى،همچون‌نسيم‌خوش‌باش         بيمارى اندر اين رَهْ، خوشتر زتندرستى

تا فضل وعلم بينى، بى‌معرفت نشينى         يك نكته‌ات‌بگويم:خود را مبين، كه رستى

گر خرقه‌اى ببينى، مشغول كارِ خود باش         هر قبله‌اىكه باشد، بهتر زخود پرستى[3]

گِردِ ديوانگانِ عشق مگرد         كه به عقل وعقيله مشهورى

اى خواجه! تا زمانى كه پايبند عقل خويشى وبه آن شهرت دارى، با اهل كمال وآنان كه تنها عشق محبوب حقيقى را اختيار نموده‌اند منشين، كه بهره‌اى از آنان نخواهى برد. در جايى مى‌گويد :

هركه شد محرمِ دل، در حرم يار بماند         وآن كه اين كار ندانست، در انكار بماند

اگر از پرده برون شد دل من، عيب مكن         شكر ايزد! كه نه در پرده پندار بماند

داشتم دلقى وصد عيبِ مرا مى‌پوشيد         خرقه، رهنِ مِى ومطرب شد وزنّار بماند[4]

مستى عشق نيست در سَرِ تو         رو، كه تومستِ آب آنگورى

كنايه ازاينكه: اى خواجه! با مستى جاه ومقام وعقل وعشيره وغيره نمى‌توان به حضرت دوست راه يافت. «مستى عشق نيست در سَرِ تو» در جايى مى‌گويد :

تو كز سراى طبيعت، نمى‌روى بيرون         كجا به كوى حقيقت، گذر توانى كرد؟

جمالِ يار ندارد نقاب وپرده، ولى         غبارِ رَهْ بنشان، تا نظر توانى كرد

ولى تو تا لبِ معشوق وجام مِىْ خواهى         طمع مدار، كه كارِ دگر توانى كرد

گر اين نصيحت شاهانه بشنوى، حافظ!         به شاهراهِ طريقت، گذر توانى كرد[5]

لذا مى‌گويد :

روىِ زرد است وآهِ دردآلود         عاشقان را گواهِ رنجورى

اى خواجه! گواه رنجورى عاشقان حقيقى، روى زرد وآه وناله مى‌باشد، تو را كه اين نيست چرا در سرگردانى بسر مى‌برى وتنها به گفتار اكتفا نموده‌اى؟ به گفته خواجه در جايى :

در طريقِعشقبازى،امن وآسايش خطاست         ريش‌باد آن دل!كه با دردِ تو جويد مرهمى

اهل كامِ آرزو را سوى رندان راه نيست         رهروى‌بايد جهان‌سوزى،نه خامى بى‌غمى

آدمى، در عالم خاكى، نمى‌آيد به دست         عالمى از نو ببايد ساخت، وز نو آدمى[6]

بگذر از ننگ ونام خود، حافظ!         ساغرِ مِىْ طلب، كه مخمورى

اى خواجه! عاشق آن است كه در قدم اوّل از ننگ ورسوا شدن ونامورى وخويشتن پرستى بگذرد، سپس طلب ديدار حضرت دوست را بنمايد. تو هنوز هشيارى، ساغرِ مِىْ از او بخواه، تا با توجّه ويادش بتوانى از همه مشكلات عالم طبيعت وتعلّقات وتوجّهاتت كناره‌گيرى وجز به او نيانديشى، بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشَّحَتْ]تَرسَّخَتْ[ أشْجارُ الشَّوْقِ إلَيْكَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأخَذَتْ لَوْعةُ مَحَبَّتِكَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ؛ فَهُمْ إلى أوْكارِ الأفْكارِ ]الأذْكار[ يَأْوُونَ، وَفى رِياضِ القُرْبِ وَالمُكاشَفَةِ يَرْتَعُونَ، وَمِنْ حِياضِ المَحَبَّةِ بِكَأْسِ المُلاطَفَةِ يَكْرَعُونَ، وَشَرايِعَ المُصافاةِ يَرِدُونَ.»[7] : (معبودا! پس ما را از آنانى

قرار ده كه نهالهاى شوق به تو در باغ دلشان سبز وخرّم ]يا: پايدار [گشته، وسوز محبّتت شراشر قلب ايشان را فرا گرفته، پس به آشيانه‌هاى افكار ]يا: اذكار[ پناه برده، ودر باغستانهاى قرب ومكاشفه بهره‌مند گشته، وبا جام مهربانى ونوازش از حوضهاى محبّت نوشيده، ودر جويهاى دوستى ويكرنگى وارد مى‌شوند.) در جايى مى‌گويد :

حاليا، مصلحتِ وقت در آن مى‌بينم         كه كِشم رَخْت به ميخانه وخوش بنشينم

جز صراحىّ وكتابم نبود يار ونديم         تا حريفانِ دغا را به جهان كم بينم

بس كه در خرقه سالوس زدم لافِ صلاح         شرمسار  رُخِ ساقىّ ومِىِ رنگينم

جامِ مِىْ گيرم واز اهل ريا دور شوم         يعنى از اهل جهان، پاكدلى بگزينم

سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو         گر دهد دست كه دامن زجهان‌برچينم[8]

[1] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الذلّة، ص 126.

[2] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الغفلة، ص 296.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص  210.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص  123.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص  414.

[7] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.

[8] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  461، ص  336.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا