• غزل  531

اى زشرمِ عارضت، گُل كرده خوى!         در عرق، پيشِ عقيقت، جامِ مِىْ

ژاله بر لاله است، يا بر گُل گُلاب؟         يا بر آتش آب، يا بر روت خوى؟

مى‌شد از چشم، آن كمان ابرو ودل         از پِيَش مى‌رفت وگم مى‌كرد پى

امشب از زلفش نخواهم داشت دست         رو مؤذّن بانگ برميزن كه حَىّ[1]

در بنى عامر بسى مجنون شوند         گر برون آيد دگر ليلى ز حَىّ

نِىْ دمى لب بر لب مطرب نهاد         چنگ را در زيرِ ناخن كرد نِىْ

آن كه بَهْرِ جرعه‌اى جان مى‌دهد         جان از او بستان وجامى دِهْ به وى

عود در آتش نِهْ ومنقل بسوز         غم مخور از شدّت سرماىِ دى

باتو زين پس، گر فلك خوارى كند         بازگو در حضرت داراىِ رى

خسروِ آفاق بخش‌اش كز عطا[2]          نامه حاتم، زنامش گشت طى

چنگ را بر دست مطرب نِهْ دمى         گو، رگش بخراش وبخروشم ز وى[3]

جامِ مِىْ پيش آر وچون حافظ مخور         غم، كه جَمْ كِىْ بود، يا كاوُسِ كى؟

خواجه در اين غزل در مقام توصيف حضرت دوست واظهار اشتياق به ديدار دوباره او بوده. مى‌گويد :

اى زشرمِ عارضت، گُل كرده خوى!         در عرق، پيشِ عقيقت، جامِ مِىْ

ژاله بر لاله است، يا بر گُل گُلاب؟         يا بر آتش آب، يا بر روت خوى؟

اى معشوقى كه در زيبايى آن قدر بى‌نظيرى، كه گل از شرم در عرق فرو رفته، وجام شراب عقيقى پيش لبهاى عقيقى وجمال دل آرا وحيات بخش وجان گداز ومست كننده‌ات به خجالت دچار گشته! متحيّرم برافروختگى وزيبايى‌ات را چگونه به بيان آورم: بگويم شبنم بر گل رخسارت نشسته، ويا گلاب بر چهره زيباى جمالت عطرفشانى نبوده؟ ويا برافروختگى رخسارت را آب زده‌اى، ويا بگويم عرق بر روى ماهت نشسته؟

خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد: با جمال زيبايت، چنان از عاشقانِ خود دلربايى مى‌كنى، كه براى مظاهرت قدر وبهايى در نظر آنان نمى‌گذارى. در جايى مى‌گويد :

اى خُرّم از فروغ رُخت لاله زار عمر         باز آ كه ريخت بى‌گل رويت بهار عمر

از ديده گو سرشك چو باران رود رواست         كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

بى‌عمر زنده‌ام من وزين بس عجب مدار         روز فراق را كه نهد در شمار عمر

در هر طرف زخيلِ حوادث كمينگه است         زآنرو، عنان گسسته دواند، سوارِ عمر[4]

با چنان جمالى :

مى‌شد از چشم، آن كمان ابرو ودل         از پِيَش مى‌رفت وگم مى‌كرد پى

مرا رها كرده ودلم را به همراه خود مى‌برد. افسوس! كه اعتنايى به من نداشت ونمى‌خواست بازش ببينم. چه مى‌توانم كردن جز آنكه ناله سر دهم وبگويم :

بى‌مِهْرِ رُخَت، روز مرا نور نمانده‌است         وز عمر مرا جز شبِ ديجور نمانده‌است

هنگام وداع تو، زبس گريه كه كردم         دور از رُخ تو، چشم مرا نور نمانده‌است

وصل تو، اجل را زسرم دور همى‌داشت         از دولت هجر تو، كنون دور نمانده است

صبر است مرا چاره زهجران‌تو، ليكن         چون‌صبر توان‌كرد،كه مقدور نمانده است

حافظ، زغم از گريه نپرداخت به خنده         ماتم زده را، داعيه سور نمانده‌است[5]

با اين همه :

امشب از زلفش نخواهم داشت دست         رو مؤذّن بانگ برميزن كه حَىّ[6]

چون دانسته‌ام حضرت دوست با مظاهر وكثرات ومحيط به آنهاست؛ كه: (ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[7] : (آگاه باش! كه او به هر چيزى احاطه دارد.) ونيز: (وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما

كُنْتُمْ )[8] : (وهر كجا باشيد. او با شماست.)، واگر جلوه‌اى كند آن جلوه از ملكوت آنها

مى‌باشد؛ لذا امشب از زلفش دست برنخواهم داشت وبه مراقبه خواهم نشست، تا
شايد باز به ديدارش نايل گردم. اى مؤذّن ومنادى توحيد! فرياد بر آر تا شايد بخت مرده‌ام با «حَىَّ عَلَى  الصَّلاةِ.» و«حَىَّ عَلَى  الفَلاح.» و«حَىَّ عَلى خَيْرِالعَمَل.» گفتنت بيدار گردد، وبا مشاهده‌اش دلم آرام گيرد.

وممكن است منظور از مصرع دوّم(بنا بر نسخه ديگر) اين باشد كه: تا وقتى كه مؤذّن بانگ نزده، دست از مراقبه وياد او بر نخواهم داشت تا ببينمش. خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد :

محرابِ ابروان بنما، تا سحرگهى         دست دعا برآرم ودر گردن آرمت

خواهم كه پيش ميرمت، اى بى‌وفا طبيب!         بيمار بازپرس، كه در انتظارمت

بارم دِهْ از كرم بَرِ خود، تا به سوزِ دل         در پاى، دمبدم، گُهر از ديده بارمت[9]

در بنى عامر بسى مجنون شوند         گر برون آيد دگر ليلى ز حَىّ

كنايه از اينكه: معشوق من، نه تنها مرا با لحظه‌اى از ديدارش ديوانه خود ساخته، كه هر كس چون من ببيندش ديوانه خواهد شد. بخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار دوباره‌اش را بنمايد وبگويد: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْكَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَكَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ لاغَيْرُكَ مُرادى، وَلَكَ لا لِسِواكَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآئُكَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُكَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْكَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِكَ وَلَهى، وَإلى هَواكَ صَبابَتى، وَرِضاكَ بُغْيَتى، وَرُؤْيَتُكَ حاجَتى.»[10] : (توجّهم از

همه بريده وتنها به تو پيوسته، وميل ورغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم، نه غير تو، وتنها براى توست شب بيدارى وكم خوابى‌ام، ولقايت نور چشم، ووصالت تنها آرزوى جانم، وشوقم منحصر به تو، وشيفتگى‌ام در محبّتت، وسوز وحرارت عشقم براى توست، وخشنوديت تنهامقصودم، وديدارت خواسته‌ام مى‌باشد.)؛ لذا مى‌گويد :

نِىْ دمى لب بر لب مطرب نهاد         چنگ را در زيرِ ناخن كرد نِىْ

كنايه از اينكه: محبوب، مرا به خود راه داد واز تجلّياتش برخوردار نمود وبه وجد آورد، به گونه‌اى كه خويش را از دست داده وبه نيستى خود آگاه شدم. باز بخواهد بگويد :

روى بنما ومرا گو كه دل از جان برگير         پيشِ شمع، آتش پروانه، به جان گو درگير

در لب تشنه من بين ومدار آب دريغ         بر سر كشته خويش آى و زخاكش برگير

چنگ بنواز وبساز، ار نبود عود چه باك؟         آتشم، عشق ودلم، عود وتنم، مجمر گير

ميل رفتن مكن اى دوست! دمى با ما باش         بر لب‌جوى، طَرَب جوى وبه كف، ساغر گير[11]

لذا مى‌گويد :

آن كه بَهْرِ جرعه‌اى جان مى‌دهد         جان از او بستان وجامى دِهْ به وى

اى دوست! خواجه‌ات فريفته ومشتاق جرعه‌اى از تجلّياتت مى‌باشد، او را از خويش بستان وجانش بگير وجامى از ديدارت را نصيبش گردان؛ به گفته خواجه در جايى :

برو اى طبيبم! از سر، كه خبر زسر ندارم         به‌خدا رها كنم جان،كه زجان خبر ندارم

به عيادتم قدم نِهْ، كه زبى خودى شوم‌به         مى‌نابْ نوش وهم دِهْ، كه غم دگر ندارم

دگرم مگو: كه خواهم، كه زدرگهت برانم         تو بر اين‌ومن برآنم، كه دل از تو برندارم[12]

عود در آتش نِهْ ومنقل بسوز         غم مخور از شدّت سرماىِ دى

كنايه از اينكه: اى خواجه! چنانچه يار برايت جلوه نمود، به مقدمش عود نثار كن وهستى خود را در پيشگاهش بسوز، ودر فكر برقرارى آن مباش، كه سعادت تو در شهودِ نيستى‌ات مى‌باشد. در جايى مى‌گويد :

روى بنما ووجودِ خودم از ياد ببر         خرمنِ سوختگان را، همه گو باد ببر

ما كه داديم دل وديده به طوفانِ بلا         گو بيا سيل غم وخانه زبنياد ببر

سينه گو، شعله آتشكده پارس بكُش         ديده گو، آبِ رُخ دجله بغداد ببر

دوش‌مى‌گفت: به مژگان درازت بكشم         يارب! از خاطرش انديشه بيداد ببر[13]

باتو زين پس، گر فلك خوارى كند         بازگو در حضرت داراىِ رى

خسروِ آفاق بخش‌اش كز عطا         نامه حاتم، زنامش گشت طى

اى خواجه! چون محبوب، باده تجلّياتت بخشيد، به حكمِ «ألبَلاءُ لِلوِلآء.»: (بلا وگرفتارى، به جهت دوستى ومحبّت مى‌باشد.) ممكن است ابتلائات وخوارى از هر طرف به تو رو آورد، آن را به دوست بازگو، آن دوستى كه در عطا وبخشش وعنايات، از همه جهانيان برترى دارد ونمى‌گذارد خوارى از فلكت رسد.

وممكن است اين دو بيت در مقامِ مدح يكى از پادشاهان وقت خويش باشد.

چنگ را بر دست مطرب نِهْ دمى         گو، رگش بخراش وبخروشم ز وى

كنايه از اينكه: اى دوست! در ابتلائات، نفحات ونسيمهاى وجد آورنده خود را بفرست، تا در طرب ونشاط وشور عشقم به تو بيافزايد وتوجّه به ناهمواريها نداشته باشم. به گفته خواجه در جايى :

ساقيا! مايه شباب بيار         يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار

داروى دردِ عشق، يعنى مِىْ         كوست درمانِ شيخ وشاب بيار

بزن اين آتش مرا آبى         يعنى آن آتشِ چو آب بيار[14]

جامِ مِىْ پيش آر وچون حافظ مخور         غم، كه جَمْ كِىْ بود، يا كاوُوسِ كِىْ؟

كنايه از اينكه: اى خواجه! چنانچه ابتلائاتت به رنج وتعب دچار نمود، به مراقبه وياد حضرت دوست بپرداز وغم بر ايّام گذشته وپيشامدهاى زمان مخور. به گفته خواجه در جايى :

چون نقشِ غم، زدور ببينى، شراب خواه         تشخيص كرده‌ايم ومداوا مقرّر است

ما باده مى‌خوريم وحريفان غمِ جهان         روزى، به‌قدرِ همّت هر كس مقدّر است[15]

[1] ـ اين مصرع در نسخه‌هاى قديمى به اين صورت است: تا مؤذّن دست بردارد كه حَىّ.

[2] ـ در نسخه‌اى: كز سخا.

[3] ـ اين مصرع در نسخه‌هاى متداول چنين است: گو رگش بخراش وبخروشش زپى.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص  227.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص  108.

[6] ـ وبر طبق نسخه‌هاى ديگر: تا مؤذّن دست بردارد كه حَىّ.

[7] ـ فصلت: 54.

[8] ـ حديد: 4.

[9] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص  70.

[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.

[11] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص  230.

[12] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 460، ص  336.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص 231.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص  232.

[15] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص  67.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا