• غزل  530

اى روضه بهشت، زكويت حكايتى         شرحِ جمال حور، ز رويت روايتى

انفاس عيسى از لب لعلت، لطيفه‌اى         وآب خَضِر زنوشِ دهانت، كنايتى

كِىْ عطر ساىِ مجلسِ رُوحانيان شدى         گل را، اگر نه بوىِ تو كردى رعايتى؟

در آرزوىِ خاك دَرِ دوست سوختيم         ياد آور اى صبا! كه نكردى حمايتى

در آتش ار خيال رُخَش دست مى‌دهد         ساقى! بيا، كه نيست ز دوزخ شكايتى

بوىِ دلِ كبابِ من، آفاق راگرفت         وين آتشِ درون، بكند هم سرايتى

اى دل! به هرزه، دانش ودينت زدست رفت         صد مايه داشتىّ ونكردى كفايتى

هر پاره ازدل من واز غُصّه قِصّه‌اى         هر سطرى از خصال تو وز رحمت آيتى

دانى مراد حافظ از اين آه وناله چيست؟         از تو كرشمه‌اىّ وز خسرو، عنايتى

از اين غزل ظاهر مى‌گردد؛ خواجه را ديدارى از حضرت محبوب حاصل گشته،محروم از آن شده، با توصيف او در مقام اظهار اشتياق وتمنّاى مشاهده دوباره او بوده. مى‌گويد :

اى روضه بهشت، زكويت حكايتى         شرحِ جمال حور، ز رويت روايتى

اى محبوبى كه باغ بهشت وجمال حور، بلكه همه جهان هستى، چه در اين جهان وچه در جهان ديگر، حكايتى وروايتى از جمال وكمال واسماء وصفات تومى‌كنند!

آرى، آنان كه در اين جهان به مشاهده ملكوتِ عالم هستى راه يافته‌اند وديدار حضرت دوست نصيبشان گرديده، در جهان ديگر نيز (در عين اينكه از نعمتهاى صورى آن بهره‌مند مى‌باشند،) از تجلّيات اسماء وصفاتى، بلكه ذاتى او، از طريق همين مظاهر، التذاذ مى‌برند وكمالات اينان را عكسى وشعاعى وسايه‌اى از جمال او مى‌نگرند؛ كه: (لَهُمْ مايَشآؤُنَ فيها، وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[1] : (در آنجا]بهشت[ هر چه بخواهند

براى آنان فراهم است، ونزد ما افزون ]برآن[ وجود دارد.) ونيز: (بَلْ أحْيآئٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ )[2] : (بلكه زنده‌اند، ودر نزد پروردگارشان از روزى‌هاى ]معنوى [برخوردارند.)

وهمچنين: (إلّا عِبادَاللهِ المُخْلَصينَ، اُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ )[3] : (مگر بندگان مُخلَص وپاك

]به تمام وجود[ خداوند، كه براى آنان روزىِ مشخّصى فراهم است.) ونيز: (فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ)[4] : (در جايگاه صدق وراستى وحقيقت، نزد پادشاه مقتدر.) وهمچنين :

(يا أيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى )[5] : (اى نفس مطمئن وروان آسوده، به سوى پروردگارت بازگرد، در حالى كه هم تو از

او خشنودى وهم او از تو خرسند است، آنگاه در ميان بندگان خاصّ من وارد شده ودر بهشت مخصوصم درآى.) ونيز: (كَلّا! إنَّ كِتابَ الأبْرارِ لَفى عِلِّيِّينَ، وَما أدْرَاكَ ما عِلِّيُّونَ؟ كِتابٌ مَرْقُومٌ، يَشْهَدُهُ المُقَرَّبُونَ، إنَّ الأبْرارَ لَفى نَعيمٍ، عَلَى الارآئِكَ يَنْظُرُونَ، تَعْرِفُ فى وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعيمِ، يُسْقَوْنَ مِنْ رَحيقٍ مَخْتُومٍ، خِتامُهُ مِسْكٌ، وَفى ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ المُتَنافِسُونَ )[6] : (هرگز،

بدرستى كه ]پاداش محتوم و[نوشته شده ابرار ونيكان در علّيّين ومقام بسيار والا ومتعالى است. وتو چه مى‌دانى كه علّيّين چيست ]آن امرى محتوم و [نوشته شده روشنى است]كه هيچ ابهامى در آن نيست،[ كه مقرّبان ونزديكان ]درگاه الهى [آن را مى‌بينند. براستى كه ابرار ونيكان در نعمت فراوان وبزرگ ]ولايت الهى[ قرار دارند، بر تختهاى آراسته نشسته ]وبه مناظر بهشتى[ مى‌نگرند، در چهره‌هايشان برافروختگى وطراوت نعمت فراوان را تشخيص مى‌دهى. از شراب صاف وزلال كه با مشك ممهور گشته، به ايشان مى‌نوشانند، پس بايد سبقت جويان در اينها از يكديگر پيشى بگيرند.)؛ لذا باز مى‌گويد :

انفاس عيسى از لب لعلت، لطيفه‌اى         وآب خَضِر زنوشِ دهانت، كنايتى

محبوبا! اگر عيسى‌بن مريم 7 مرده را با نفس عيسوى‌اش زنده مى‌فرمود، واگر
آب خضر، حيات مى‌بخشيد، گوشه‌اى از حيات بخشى تو بود؛ كه: (وَاُحْىِ المَوْتى بِإذْنِ اللهِ)[7] : (ومردگان را به اذن خدا زنده مى‌گردانم.).

در واقع بخواهد بگويد: اين تويى كه بندگانت را حيات ابدى مى‌بخشى، مرا از لبِ لعلِ خود حيات بخش وزنده جاويد كن؛ كه: (مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أوْ اُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً )[8] : (هر كس از مرد وزن، در حالى كه مؤمن باشد، عمل صالح

وشايسته انجام دهد، او را به زندگى پاكيزه‌اى زنده مى‌گردانيم.) ونيز: (أوَ مَنْ كانَ مَيْتآ فَأحْيَيْناهُ، وَجَعَلْنا لَهُ نُورآ يَمْشى بِهِ فِى النّاسِ، كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها…)[9] : (آيا كسى كه

مرده بود وما زنده‌اش گردانيده وبراى او نورى قرار داديم كه به آن در ميان مردم راه مى‌رود، همانند كسى است كه در تاريكيها واقع شده وهرگز نمى‌تواند از آن بيرون بيايد….) وبه گفته خواجه در جايى :

آن كس كه به دست، جام دارد         سلطانىِ جَمْ مدام دارد

آبى كه خَضِر حيات از او يافت         در ميكده جو، كه جام دارد

بيرون زلب تو ساقيا! نيست         در دور، كسى كه كام دارد؟[10]

كِىْ عطر ساىِ مجلسِ رُوحانيان شدى         گل را، اگر نه بوىِ تو كردى رعايتى؟

معشوقا! اگر گل كه مظهرى از مظاهر توست، بوى خوش تو را در بر نداشت، كجا مى‌توانست در مجلس روحانيان عطرى از خود آشكار سازد، تا اهل دل را از اين طريق به ملكوتشان توجّه دهد؟ كه: (هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ )[11] : (اوست

آغاز وانجام وپيدا ونهان.) ونيز: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ
شَىْءٍ.»[12] : (وتويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى پس تو را آشكار وهويدا در هر

چيز ديدم.)

بخواهد با اين بيان بگويد :

بى‌تو اى‌سروِ روان! با گُل‌وگلشن چه كنم؟         زُلفِسنبل‌چه‌كشم،عارضِ سوسن‌چه‌كنم؟

مددى گر به چراغى نكند آتشِ طور         چاره تيرهْ شبِ وادى ايمن چه كنم؟

شاهِ تُركان چو پسنديد وبه چاهم انداخت         دستگير ار نشود لطفِ تَهَمْتَن چه كنم؟

خون من ريختى از ناوكِ دلدوزِ فراق         خودبگو با تو من‌اى‌ديده‌روشن!چه‌كنم؟[13]

لذا مى‌گويد :

در آرزوىِ خاك دَرِ دوست سوختيم         ياد آور اى صبا! كه نكردى حمايتى

اى نفحات ونسيمهاى كوى جانان! ويا اى آنان كه شما را به كوى او بار است! چه شده از آرزومندان كوى جانان حمايتى نمى‌كنيد؟ در اين آرزو كه دوست ما را به بندگى خويش بپذيرد، ويا به خود راه دهد، سوختيم. در جايى مى‌گويد :

به چشم مِهْر اگر با من مَه‌ام را يك نظر بودى         از آن سيمينْ بدن كارم، به خوبى خوبتر بودى

زشوق افشاندمى هر دم، سرى در پاى جانانم         دريغا! گر متاعِ من، نه از اين مختصر بودى

همش مهر آمدى بر من، زمهر آن شاه خوبان را         گر از دردِ دلِ زارم، يكى روزش خبر بودى[14]

در آتش ار خيال رُخَش دست مى‌دهد         ساقى! بيا، كه نيست ز دوزخ شكايتى

محبوبا! آتش دوزخ وقتى در من اثر مى‌گذارد، كه به ياد تو نباشم؛ چون جلوه نمايى واز شراب مشاهداتت بهره‌مند گردم، دوزخ برايم بهشت خواهد بود. بخواهد بگويد: «كَرْبى لايُفَرِّجُهُ سِوى رَحْمَتِكَ، وَضُرّى لايَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِكَ، وَغُلَّتى لايُبَرِّدُها إلّا وَصْلُكَ، وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها إلّا لِقآئُكَ، وَشَوْقى إلَيْكَ لايَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِكَ، وَقَرارى لايَقِرُّدُونَ دُنُوّى مِنْكَ.»[15] : (ناراحتى‌ام را جز رحمتت نمى‌گشايد، ورنجورى وگرفتارى‌ام را جز

مهربانى ورأفتت برطرف نمى‌كند، وسوز وحرارت درونى‌ام را جز وصالت فرو نمى‌نشاند، وآتش درونى‌ام را جز لقايت خاموش نمى‌كند، وشوقم به تو را جز نظر به روى]واسماء وصفات[ات خنك نمى‌كند، وقرارم جز به قرب ونزديكى به تو آرام نمى‌گيرد.) و بگويد :

روى بنما ووجودِ خودم از ياد ببر         خرمنِ سوختگان را، همه گو باد ببر

سينه گو، شعله آتشكده پارس بكُش         ديده گو، آبِ رُخ دجله بغداد ببر

بعد ازاين، چهره زرد من وخاكِدَرِ دوست         باده پيش آور واين جانِ غم آباد ببر[16]

بوىِ دلِ كبابِ من، آفاق راگرفت         وين آتشِ درون، بكند هم سرايتى

معشوقا! مرا به عشق خود مى‌گدازى وديگران را با اين كار به سرّم آگاه مى‌سازى، مى‌ترسم آتش درونى‌ام همه را فرا گيرد وبه عشقت برافروخته گردند. كنايه ازاينكه : تا عالمى را به سرّ خود آگاه نساخته‌ام وبه آتش خود نسوخته‌ام، مرا به خود راه ده وبه وصالت آبى بر آتش درونى‌ام بپاش؛ كه: «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَلاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِكَ، كَيْفَ تُذِلُّها
بِمَهانَةِ هِجْرانِكَ؟!»[17] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند ومشتاقان خود را

از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان، بارالها! جانى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه بايستى دورى‌ات خوار مى‌گردانى؟!) وبه گفته خواجه در جايى :

دلم را شد سر زلفِ تو مسكن         بدين سانش، فرو مگذار ومشكن

وگر دل سر كشد چون زُلف از خط         بدست آرش، ولى در پاش مفكن

چو شمع ار پيشم آيى در شبِ تار         شود چشمم به ديدارِ تو روشن[18]

اى‌دل! به‌هرزه، دانش ودينت زدست رفت         صد مايه داشتىّ ونكردى كفايتى

اى خواجه! حال كه دوست تو را نمى‌پذيرد وبه وصالش راه نمى‌دهد، چرا كفايت به دانش ودين قشرى وزهد خشك خود نكردى، وبه هرزه آنها را از دست دادى، وخود را به اصطلاح خَسِرَ الدُّنْيا وَالآخِرَة كردى؟ گله‌اى است عاشقانه از حضرت محبوب. بخواهد بگويد :

ما زياران، چشمِ يارى داشتيم         خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم

گفتگو، آيينِ درويشى نبود         ورنه با تو، ماجراها داشتيم

شيوه چشمت، فريبِ جنگ داشت         ما ندانستيم وصلح انگاشتيم[19]

هر پاره ازدل من واز غُصّه قِصّه‌اى         هر  سطرى از خصال تو وز رحمت آيتى

دلبرا! چون به خويش مى‌نگرم، همه وجودم خبر از غصّه‌هاى درونى ونااميدى از دست يافتن به وصالت مى‌دهند؛ ولى چون به رحمت واسعه‌ات نظر مى‌افكنم،
آيتى از اميد به روى من مى‌گشايد؛ كه: (قُلْ بِفَضْلِ اللهِ وَبِرَحْمَتِهِ، فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا)[20]  :

(بگو: پس تنها به فضل ورحمت خداوند خوشحال وشادمان باشيد.) ونيز: (لاتَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللهِ، إنَّهُ لايَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِ إلاَّالقَوْمُ الكافِرُونَ )[21] : (هرگز از رحمت خداوند نوميد نشويد، كه

جز گروه كافران كسى از رحمت خدا مأيوس ونوميد نمى‌شود.) وهمچنين: (لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ)[22] : (از رحمت خدا نوميد نشويد.) وبه گفته خواجه در جايى :

به تيغم گر كشد، دستش نگيرم         وگر تيغم زند، منّت پذيرم

من آن مرغم، كه هر شام وسحرگاه         رسد تا سِدْره آواز صفيرم

به فريادم رس اى پيرِ خرابات!         به يك جرعه جوانم كن، گرچه پيرم[23]

دانى مراد حافظ از اين آه وناله چيست؟         از تو كرشمه‌اىّ وز خسرو، عنايتى

معشوقا! مى‌دانى چرا آه وناله برمى‌كشم؟ از تو كرشمه وتجلّيات اسماء وصفاتى وعنايات بى‌شائبه ذاتى‌ات را جويايم. بيا ومرا از اِنعامهاى خود محروم مفرما. در جايى مى‌گويد :

اى غايب از نظر! به خدا مى‌سپارمت         جانم بسوختىّ وبه دل، دوست دارمت

خونم بريز واز غمِ هجرم خلاص كن         منّتْ پذيرِ غمزه خنجره گذارمت

مى‌گريم ومرادم از اين چشمِ اشكبار         تخمِ محبّت است، كه در دل بكارمت

گر ديده دلم كند آهنگِ ديگرى         آتش زنم در آن دل وبر ديده آرمت[24]

[1] ـ ق: 35.

[2] ـ آل عمران: 169.

[3] ـ صافات: 41 – 40.

[4] ـ قمر: 55.

[5] ـ فجر: 30 –  27

[6] ـ مطّففين: 26 – 18.

[7] ـ آل عمران: 49.

[8] ـ نحل: 97.

[9] ـ انعام: 122.

[10] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 124، ص  118.

[11] ـ حديد: 3.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 394، ص  293.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص  428.

[15] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150 – 149.

[16] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص 231.

[17] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.

[18] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص  344.

[19] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442، ص  324.

[20] ـ يونس: 58.

[21] ـ يوسف: 87.

[22] ـ زمر: 53.

[23] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 391، ص  291.

[24] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص  70.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا