- غزل 53
ما هم اينهفته شد از شهر و بهچشممسالىاست حال هجرانتو چهدانى، كه چهمشكل حالى است؟
مَرْدُمِ ديده، ز لطف رخ او، در رخ او عكسخود ديد،و،گمانكرد كه مشكين خالى است
اىكه انگشت نمايى به كرم در همه شهر! وَهْ! كه در كارِ غريبان، عجبت اهمالى است
مىچكد شير، هنوز از لب همچون شكرش گرچه در عشوهگرى هر مژهاش، قَتّالىاست
بعد از اينم نَبُوَد شايبه در جوهرِ فرد كهدهان تو بر ايننكته،خوش استدلالىاست
مژده دادند كه بر ما گذرى خواهى كرد نيّت خير مگردان، كه مبارك فالى است
كوه اندوه فراقت، به چه طاقت بكشد حافظ خسته كه از نالهتنش چون نالى است
ازاين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را وصالى از حضرت دوست محقّق بوده، ازآن محروم شده. و به هجران مبتلا گشته. مىگويد :
ماهم اينهفتهشدازشهروبهچشمم سالىاست حال هجران توچه دانى كهچهمشكل حالىاست؟
محبوبا! هفتهاى است مرا به فراق خود مبتلا ساختى، و اين زمان در نظرم چون سالى مىماند، آرى تحمّل سنگينى روزگار هجران بر عاشق دلباخته چنين ا ست، ولى تو كه طعم فراق نچشيدهاى، از حال من چه خبر دارى؟ به گفته خواجه در جايى :
حكايتِشب هجران، نه آن حكايت حالىاست كه شمّهاى ز بيانش به صد رساله برآيد
نسيم وصل تو گر بگذرد به تربت حافظ زخاك كالبدش صدهزار ناله برآيد[1]
بخواهد با اين بيان بگويد :
مرا به وصل تو گر زآنكه دسترس باشد دگر زطالع خويشم چه مُلتَمس باشد؟
اگر بههر دو جهان، يكنَفَس زنم با دوست مرا زهر دوجهان، حاصل آن نَفَس باشد
ازاين سبب كه مرا دستِ بخت كوتاه است كِىام به سروِ بلند تو دسترس باشد؟[2]
مَردُمِ ديده زلطف رُخ او،دررُخاو عكسخودديدوگمانكردكهمشكينخالىاست
آرى، تمام مظاهر عالم هستى داراى دوجهتند: خلقى، و امرى؛ و مُلكى و ملكوتى. عالم خلقى و ملكى نشأت گرفته از عالم امرى و ملكوتى آنهاست و مظهر اسماء و صفات و كمالات حضرت محبوب مىباشد، آنها هم عينيّت با ذات مقدّسش دارند، و ذات هم محيط به همه اشياء مىباشد[3] .
خواجه هم مىخواهد بگويد: مردمُكِ ديده من كه رُخ و مظهرى از مظاهر اوست، چون به مظهر ديگر (مردمُك ديده طرف مقابل خود) مىنگرد، عكس خود را درآن مىبيند به گمانش خالِ مشكينى مىآيد كه با مردمك ديده خود مىبيند، و حال اينكه اين جز خيالى بيش نيست، لطف و ملكوت رُخ و مظهر است كه ملكوت مظهر ديگر را مىبيند.
و براين اساس، معناى كلام خداوند درباره حضرت ابراهيم 7 روشن مىگردد؛ كه: ( وَكَذلِکَ نُرى إبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأرْضِ. )[4] : (و اينچنين ملكوت و باطن
آسمانها و زمين را به ابراهيم ارائه مىدهيم.)، كه چرا حضرتش پس از افول ستاره و ماه و خورشيد، ( لا اُحِبُّ الآفِلينَ. )[5] : (من غروب كنندگان و نابود شوندگان را
دوست نمىدارم.) و نيز: ( لَئِنْ لَمْ يَهْدِنى رَبّى، لاَكُونَنَّ مِنَ القَوْمِ الضّآلّينَ. )[6] : (اگر پروردگارم هدايت ننمايد، بىگمان از گروه گمراهان خواهم بود.) و همچنين: ( إنّى بَرىءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ. )[7] : (من از آنچه شما شريك خدا قرار مىدهيد، بيزارم.) فرمود، و
سپس ( إنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْضَ حَنيفاً، وَما أنَا مِنَ المُشْرِكينَ. )[8] :
(براستى كه من مستقيم و استوار، روى و تمام وجود خويش را به ]روى و اسماء و صفات [ خدايى مىكنم كه آسمانها و زمين را نوآفرينى فرمود. و من هرگز از مشركان نيستم.) به زبان آورد، زيرا اين «وجه» و «ملكوت» او 7 و ستاره و ماه و خورشيد است كه افول را شايسته نيستند.
خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد: من در گذشته به مظاهر عالم جز به نظر مظهريّت تماشا نمىنمودم، چون معشوق جلوه نمود و به ملكوت خود و مظاهر راه يافتم، او را با خود و مظاهر، و همه را به او ديدم، و از اين گمان بيرون آمدم و به كلامِ «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْلا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[9] : (به تو، تو را
شناختم، و تو بودى كه مرا به خود رهنمون شده و خواندى، و اگر تو نبودى نمىدانستم كه تو چيستى.) آگاهى يافتم.
اى كه انگشت نمايى به كرم در همه شهر! وه! كه در كار غريبان، عجبت اهمالى است
اى محبوبى كه در بزرگوارى و كرامت شهره آفاق هستى! نمىدانم چرا گره از كار عاشقان غريب و به هجران گرفتارت باز نمىنمايى و به وصالشان نايل نمىسازى؛ كه: «إلهى! بِذَيْلِ كَرَمِکَ أعْلَقْتُ يَدى، وَلِنَيْلِ عَطاياکَ بَسَطْتُ أمَلى… ياأَكْرَمَ مَدْعُوٍّ! وَيامَنْ لا يُرَدُّ سآئِلُهُ ولايُخَيَّبُ آمِلُهُ! يامَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعيهِ، وَحِجابُهُ مَرْفُوعٌ لِراجيهِ!.»[10] : (معبودا! به دامان
كرم و بزرگوارى تو دست زدهام، و براى نيل به عطايايت آرزو گشادهام… اى بزرگوارترين خوانده شده! و اى خدايى كه درخواست كننده از او رد نمىشود و آرزو كنندهاش نااميد نمىگردد! اى آنكه دَرِ رحمتش براى خوانندگان باز و پردهاش براى اميدواران برداشته شده است!) و به گفته خواجه در جايى :
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود؟ پيش پايى، به چراغ تو ببينم چه شود؟
يارب! اندر كَنَف سايه آن سرو بلند گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود؟
آخر اى خاتمِ جمشيدِ سليمانْ آثار! گرفتد عكس تو بر لعل نگينم چه شود؟[11]
مىچكد شير هنوز ازلب همچون شكرش گرچه در عشوهگرى هرمژهاش قَتّالى است
اگرچه اكنون محبوب با عشوه و ناز و تير مژگان و صفت جلالش درصدد كُشتن و نابودىام مىباشد، ولى در گذشته لب و صفت جمال، و يا شيرينى گفتار او آب حيات و زندگى تازهاى به من عنايت مىفرمود. حال هم كه به فراق مبتلا گشتهام كام خود را از ديدار گذشتهام شيرين مىيابم. در جايى مىگويد :
اىهمهكار تو مطبوع وهمه جاى تو خوش! دلم از عشوه شيرينِ شكر خاى تو خوش
شيوه ناز تو شيرين، خط و خال تو مليح چشم و ابروىتو زيبا، قد وبالاى تو خوش
پيش چشم تو بميرم، كه بدان بيمارى مىكند درد مرا از رُخ زيباى تو خوش
در رَهِ عشق كه از سيل فنا نيست گذار مىكنم خاطر خود را بهتمنّاى تو خوش[12]
بعد از اينم نبود شائبه در جوهرِ فرد كه دهان تو براين نكته، خوش استدلالىاست
(سخنى عاشقانه است) بخواهد بگويد: محبوبا! پس ازاينكه در گذشته برايم تجلّى نمودى و به بساطت تو پىبردم، بر من گفتار آنان كه مىگويند: «جزء لايتجزّى داريم» روشن شد. به گفته خواجه در جايى :
هركه او يك سَرِ مو، پندِ مرا گوش كند همچو من حلقه گيسوى تو در گوش كند
گر ببيند دهن تنگ تو معصومِ زمان باده بر ياد لبت همچو شكر، نوش كند
در چمن سوى گل و سوسن و نرگس بگذر تا زبان همه را حُسن تو خاموش كند
دَرد من دوش بهگوش تو رسانده است دلم خواهد امروز كه جان برسرآن جوش كند
گرچه صد غصّهكشد حافظِ مسكين زفراق چون ببيند رُخ تو، جمله فراموش كند[13]
درنتيجه با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار ديگر او مىنموده؛ لذا مىگويد :
مژده دادند كه برما گذرى خواهى كرد نيّتِ خيرمگردان، كه مبارك فالى است
معشوقا! نسيمهاى قدسىات، و يا انبياء و اولياء :، و يا اساتيد و راهنمايانمان كه در خلوت خاصّ تو جاى دارند، به ما مژده وصلت را دادند، من هم خود را براى ديدارت آماده نمودهام، «نيّتِ خيرمگردان، كه مبارك فالى است.». در جايى مىگويد :
شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ وَشِمْتُ بَرْقَ وِصالٍ بيا كه بوى تو را ميرم اى نسيم شمال!
أحادِياً لِجمالِ الحَبيبِ! قِفْ إنْزِل كه نيست صبر جميلم در اشتياق جمال
بيا كه نقش تو در زير هفت پرده چشم كشيدهام به تحريرِ كارگاهِ خيال
قتيلِ عشق تو شد حافظ غريب، ولى به خاك ما گذرى كن، كه خون ماست حلال[14]
كوه اندوهِ فراقت به چه طاقت بكشد حافظ خسته، كه ازناله تنش چون نالى است
دلبرا! چگونه و به چه تاب و تحمّلى كوه فراقت را خواجهات بكشد، پس ازآنكه با ناليدن بسيار در فراقت توان از او گرفته شده؛ كه: «فَهَبْنى ـ ياإلهى وَسَيِّدى وَمَوْلاىَ وَرَبّى! ـ صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَلى فِراقِکَ؟»[15] : (پس گيرم ـ اى معبود و سرور و
مولا و پروردگار من! ـ بر عذابت صبر نمايم، چگونه بر فراق و دورىات شكيبا باشم.) و به گفته خواجه در جايى :
مىزنم هرنَفَس ازدست فراقت فرياد آه اگر ناله زارم نرساند به تو باد
چه كنم گر نكنم ناله و فرياد و فغان؟ كز فراق تو چنانم كه بدانديش تو باد
روز و شب غصّه و خون مىخورم و چون نخورم چون زديدار تو دورم، به چه باشم دلشاد؟
حافظ دلشده مستغرق يادت شب و روز تو ازاين بنده دلخسته بكلّى آزاد[16]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156، ص139.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 252، ص203.
[3] ـ آيات شريفه، كه مكرّر ذكر شده، براين بيانات دلالت دارد.
[4] ـ انعام : 75.
[5] و 5 ـ انعام : 76.
[7] ـ انعام : 76.
[8] ـ انعام : 79.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص144ـ145.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص191.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص265.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 285، ص284.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص284.
[15] ـ اقبال الاعمال، ص708.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 253، ص204.