- غزل 527
اى دل! آن بِهْ كه خراب از مِىِ گُلگُون باشى بىزر وگنج به صد حشمتِ قارون باشى
در مقامى كه صدارت به فقيران بخشند چشمدارم كه بهجاه از همه افزون باشى
تاج شاهىطلبى؟ گوهر ذاتى بنما ور خود از گوهرِ جمشيد وفريدون باشى
در رَهِ منزلليلى كه خطرهاست به جان شرط اوّل قدم آناست،كه مجنون باشى
كاروان رفت وتو در خواب وبيابان در پيش كىروى؟رهزكهپرسى؟ چهكنى؟چونباشى؟
نقطه عشق نمودم به تو هان! سهو مكن ورنه چون بنگرى از دايره بيرون باشى
ساغرى نوش كن وجرعه بر افلاك فشان تا به چند از غم ايّام، جگرخون باشى؟
حافظ! از فقر مكنناله،كه گر شعر ايناست هيچ خوشدل نپسندد كه تو محزون باشى
خواجه در اين غزل با نصايح وراهنمائيهايى كه سالكين در طريق كمال بدان محتاجند، خود را مورد خطاب قرار داده ومىگويد :
اىدل! آن بِهْ كه خراب از مِىِ گُلگُونباشى بىزر وگنج به صد حشمتِ قارون باشى
چه شايسته است در اين عالم، به جاى توجّه وتعلّق به جهان ناپايدار، به مراقبه وذكر پرشور وهميشگى حضرت دوست بپردازى، تا سرمايه حقيقى ومقام ومنزلت والاى انسانى را بىآنكه زر وگنج قارونى داشته باشى، بيابى وبگويى : «أللّهُمَّ! إنّى أجِدُ سُبُلَ المَطالِبِ إلَيْكَ مُشْرَعَةً، وَمَناهِلَ الرَّجآءِ لَدَيْكَ مُتْرَعَةً… وقَدْعَلِمْتُ أنَّ أفْضَلَ زادِ الرّاحِلِ إلَيْكَ عَزْمُ إرادَةٍ يَخْتارُكَ بِها، وَقَدْناجاكَ بِعَزْمِ الإرادَةِ قَلْبى.»[1] : (خداوندا! همانا من
راههاى خواستهها به سوى تو را هموار، وآبشخورهاى اميدوارى به درگاهت را پر آب ولبريز يافتم… ودانستم كه بىگمان برترين توشه كسى كه به سوى تو كوچ مىكند، اراده وتصميم جدّى است كه بدان تو را برگزيند. وبدرستى كه دلم با اراده وتصميم جدّى با تو در مناجات است.) وبه گفته خواجه در جايى :
نقدها را بُوَد آيا كه عيارى گيرند؟ تا همهصومعه داران، پىِ كارى گيرند؟
مصلحتْديدِ منآناست،كه ياران همه كار بگذارند وخَمِ طرّه يارى گيرند؟[2]
در مقامى كه صدارت به فقيران بخشند چشم دارم كه به جاه از همه افزون باشى
اى خواجه! در پيشگاه دوست، كسى قرب ومنزلت دارد كه به فقر ونيستى خود راه يافته باشد. اگر مىخواهى در اين مقام ومنزلت از همه دوستان خود برتر باشى، بايد از مِىِ گلگون وتوجّهات قوى وياد باطنى، خويش را خراب سازى تا به فنا ومقام مخلَصيّت (به فتح لام) راهت دهند. در جايى مىگويد :
سحرم، هاتفِ ميخانه به دولتخواهى گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى
همچو جمجرعه مِىْ كش،كه زسرّ ملكوت پرتوِ جام جهانْ بين دهدت آگاهى
اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل! كمترين مُلك تو از ماه بود تاماهى[3]
وبه گفته خواجه در جايى :
زپادشاه وگدا فارغم بحمدالله گداى خاك دَرِ دوست، پادشاه من است
مرا گداى تو بودن، زسلطنت خوشتر كه ذُلّ جور وجفاى تو، عزّ وجاه من است
از آن زمان كه بر اين آستان نهادم روى فرازِ مسندِ خورشيد، تكيه گاه من است[4]
لذا مىگويد :
تاج شاهىطلبى؟ گوهر ذاتى بنما ور خود از گوهرِ جمشيد وفريدون باشى
اى خواجه! مقام ومنزلت رفيعت، در ظهور دادن گوهر ذاتىات مىباشد؛ زيرا حضرت دوست تو را تعليم همه اسماء نموده؛ كه (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها)[5] :
(وهمه نامها و كمالات خود را به آدم آموخت.) وبر فطرت توحيدىات آفريده؛ كه :
(فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[6] : (سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.)، وبر گوهرِ
(وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[7] : (واز روح خويش در او دميدم.) ونيز: (ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ
آخَرَ)[8] : (سپس او را به آفرينش ديگرى پديد آورديم.) برانگيخته، ومسجود ملائكه قرار
داده؛ كه: (وَإذْ قُلْنا لِلمَلائِكَةِ: اُسْجُدُوا لاِدَمَ )[9] : (و]به يادآور[ هنگامى را كه به فرشتگان
گفتيم: براى آدم سجده نماييد.). بيا وگوهر ذاتى خويش را با ياد حضرت محبوب ظاهر واز مقام ومنزلتهاى ظاهرى چشم بپوش. «ور خود از گوهر جمشيد وفريدون باشى». در جايى مىگويد :
هر آن كو خاطرِ مجموع ويارِ نازنين دارد سعادت، همدم او گشت ودولت، هم قرين دارد
به خوارى منگر اى مُنْعِم! ضعيفان وفقيران را كه صدرِ مسندِ عزّت، فقيرِ رَهْ نشين دارد
چو بر روىزمين باشى توانايى غنيمت دان كه دوران، ناتوانيها بسى زير زمين دارد[10]
در رَهِ منزل ليلى كه خطرهاست به جان شرط اوّل قدم آن است، كه مجنون باشى
آرى، راه به منزلگاه قدس وقرب ووصل جانان، خطرات ومحروميتهائى را نصيب عاشق مىسازد وتا جان نسپارد، به او واصل نخواهد شد، وآن را جز به عشق وديوانگى ودست برداشتن از عادت ورسوم برداشتن در اوّل قدم نمىتوان بدست
آورد؛ زيرا شخص عاقل نمىتواند از هستى خيالى خود صرف نظر كند وبگويد : (لاأمْلِكُ لِنَفْسى نَفْعآ وَلاضَرّآ، إلّا ماشآءَاللهُ)[11] : (من مالك سود وزيان نفس خويش نيستم،
جز آنچه را كه خداوند بخواهد.) اين كار عاشق است؛ كه: (ألَّذين إذا أصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ، قالُوا : إنّا للهِِ، وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ )[12] : (آنان كه وقتى مصيبت وگرفتارىاى به ايشان مىرسد، مىگويند: ما
از آن خداييم وتنها به سوى او بازگشت مىكنيم.) وهمچنين: (ألا! إلَى اللهِ تَصيرُ الاُمُورُ)[13] :
(آگاه باشيد! كه بازگشت همه كارها تنها به سوى خداوند است.) شكى در اين نيست كه عقل راهنماى بشر به مبدأ اعلى است ودر تدبير عالم بشريّت نقش بسزايى دارد؛ ولى از شناساندن حضرت حقّ وقرب سالك به او عاجز مىباشد؛ كه: «ألْعَقْلُ آلَةٌ اُعْطيناها لِمَعْرِفَةِ العُبُودِيَّةِ، لالِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبِيَّةِ.»[14] : (عقل، وسيله وابزارى است كه براى شناخت عبوديت
وبندگى به ما عنايت شده، نه براى شناخت ربوبيّت]پروردگار[.) ونيز: «لَمْ يُطْلِعِ العُقُولَ عَلى تَحْديدِ صِفَتِهِ.»[15] : (]خداوند[ عقلها را بر اندازهگيرى صفت خويش آگاه نساخته است.)
وهمچنين: «إنَّكَ أنْتَ اللهُ الَّذى لَمْ تَتَناهُ فِى العُقُولِ.»[16] : (براستى تو خدايى هستى كه در عقلها
محدود نمىشوى]بلكه بالاتر از آنهايى وعقلها را به تو راهى نيست[.).
خواجه هم مىگويد :
در رَهِ منزل ليلى، كه خطرهاست به جان شرط اوّل قدم آن است، كه مجنون باشى
در جايى هم مىگويد :
اى كه از كوچه معشوقه ما مىگذرى! با خبر باش، كه سر مىشكند ديوارش
صُحبت عافيتت،گرچه خوشافتاد اى دل! جانب عشق عزيز است، فرومگذارش[17]
كاروان رفت وتو در خواب وبيابان در پيش كىروى؟ ره زكهپرسى؟ چهكنى؟چونباشى؟
اى خواجه! و اى سالك! اگر تا فرصتت هست، عاشقى را اختيار نكنى، كى خواهى كرد؟ كاروان انبياء واولياء : كه تو را دعوت به منزلگاه قرب مىنمودند، همه رفتند، وتو به خواب غفلت رفتهاى وسر به بستر استراحت نهادهاى، آيا نمىدانى كه دنيا جاى استراحت نيست. بيدار شو واز آن بزرگواران پيروى نما. تا كى مىخواهى از قافله عشّاق دور بمانى؟ پس از اين، چه خاكى به سر مىكنى؟ وچگونه به پيشگاه دوست حاضر خواهى شد؟ در جايى مىگويد :
حاصل كارگه كَون ومكان اين همه نيست بادهپيشآر، كه اسباب جهان اين همه نيست
از دل وجان، شرف صحبت جانان غرض است همه آناست،وگرنه دل وجان اينهمه نيست
پنج روزى كه در اين مرحله مُهلت دارى خوش بياساى زمانى، كه زمان اين همه نيست[18]
در واقع مىخواهد بگويد: «اى دل! آن بِهْ كه خراب از مِىِ گلگون باشى»؛ لذا مىگويد :
نقطه عشق نمودم به تو هان! سهو مكن ورنه چون بنگرى از دايره بيرون باشى
اى خواجه! نكتههايى كه در ابتداى غزل وپس از آن گفتمت به عمل آر وآن را فراموش مكن وبكار بند؛ «ورنه چون بنگرى از دايره بيرون باشى» از طريق عبوديّت
دوست خارج وبه بندگى نفس خويش ويا شيطان دچار مىگردى، كه: (أفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إلهَهُ هَواهُ، وَأضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْمٍ؟!)[19] : (پس آيا ديدى كسى را كه هوا وهوس خود را معبود
خويش گرفت وخداوند او را با علم وآگاهى گمراه نمود؟!) ونيز: (ألَمْ أعْهَدْ إلَيْكُمْ يا بَنى آدَمَ! أنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ )[20] : (اى فرزندان آدم! آيا با شما عهد وپيمان نبستم كه شيطان را
نپرستيد.). واز قرب جانان در دو جهان بهرهاى نخواهى داشت.
بخواهد بگويد :
به سرِّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده، كُحلِ بصر توانى كرد
مباش بىمى ومطرببه زيرِ چرخ كبود كز اين ترانه، غم از دل بدر توانى كرد
به عزمِ مرحله عشق پيش نِهْ قدمى كه سودها برى ار اين سفر توانى كرد
بيا كه چاره ذوق حضور ونظم امور به فيض بخشىِ اهل نظر توانى كرد
گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد كهخدمتش، چو نسيمِ سحر توانى كرد[21]
ساغرى نوش كن وجرعه بر افلاك فشان تا به چند از غم ايّام، جگرخون باشى؟
اى خواجه! آرام منشين وتا مهلت دارى بكوش تا پيمانهاى از شراب مشاهدات جانان بستانى وجرعهاى از آن را هم به عالم مظاهر بر فشان، تا همه را مست او بينى وبه عالم به چشم استقلال ننگرى واز غم ايّام خونين دل نگردى. خونين دلى كسى را شايسته است كه دوست را با مظاهر نبيند. به گفته خواجه در جايى:
اى صبا! نكهتى از خاك در يار بيار ببر اندوهِ دل ومژده دلدار بيار
روزگارىاست كه دل چهره مقصود نديد ساقيا! آن قدحِ آينه كردار بيار
دلقحافظ بهچه ارزد، بهمىاش رنگين كن وآنگهش مست وخراب از سر بازار بيار[22]
ونيز در جايى مىگويد :
مىزنم هر نَفَس از دست فراقت فرياد آه! اگر ناله زارم نرساند به تو باد
تا تو از چشم منِ سوختهْ دل دور شدى اىبسا چشمهخونينكه دل از ديدهگشاد[23]
حافظ! از فقر مكنناله،كه گر شعر ايناست هيچ خوشدل نپسندد كه تو محزون باشى
كنايه ازاينكه: اى خواجه! فقر ظاهرىات نرنجاند. در ابيات تو گوهرهايى است گرانبهاتر از ثروت دنيا. «هيچ خوشدل نپسندد كه تو محزون باشى» الحقّ چنين است. در جايى مىگويد :
حافظ! تو اين دعا زكه آموختى، كه يار تعويذ كرد شعر تو را وبه زَرْ گرفت[24]
وهمچنين در جايى مىگويد :
خزينه دل حافظ زگوهر اسرار به يُمن عشق تو، سرمايه جهانى داد[25]
ودر جايى هم مىگويد :
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خُلد دفتر نسرين وگل را زينت اوراق بود[26]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 678.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 255، ص 205.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 40، ص 64.
[5] ـ بقره: 31.
[6] ـ روم: 30.
[7] ـ حجر: 29.
[8] ـ مؤمنون: 14.
[9] ـ بقره: 34.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 264، ص 211.
[11] ـ اعراف: 188.
[12] ـ بقره: 156.
[13] ـ شورى: 53.
[14] ـ الإثنى عشريّة فى المواعظ العدديّة، ص 197.
[15] ـ نهج البلاغة، خطبه 49.
[16] ـ نهج البلاغة، خطبه 91.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 83، ص 92.
[19] ـ جاثيه: 23.
[20] ـ يس: 60.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 228.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 253، ص 204.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص 106.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 141، ص 129.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 147، ص 133.