• غزل  525

اى پادشهِ خوبان! داد از غم تنهايى         دل‌بى‌تو به‌جان آمد، وقت است كه باز آيى

اى درد توام درمان، در بستر ناكامى         وى ياد توام مونس، در گوشه تنهايى

مشتاقى ومهجورى، دور از تو چنانم كرد         كز دست بخواهد شد، پايانِ شكيبايى

دايم گل اين بستان، شاداب نمى‌ماند         درياب ضعيفان را، در وقت توانايى

در دايره قسمت، ما نقطه پرگاريم         لُطفْ آنچه‌توانديشى،حكمْآنچه تو فرمايى

فكر خود وراى خود، در عالم‌رندى نيست         كفراست دراين مذهب،خودبينى‌وخودرايى

يارب! به‌كه‌بتوان‌گفت،اين نكته: كه در عالم         رُخساره به‌كس ننمود، آن شاهد هر جايى

ديشب گله زُلفش، با باد همى گفتم         گفتا: غلطى، بگذر زين فكرتِ سودايى

صد بادِ صبا آنجا، با سلسله مى‌رقصند         اين است حريف اى دل! تا باد نپيمايى

ساقى! چمن گل را، بى‌روىِ تو رنگى نيست         شمشاد خرامان كن، تا باغ بيارايى

زين دايره مينا، خونين جگرم، مِىْ ده         تا حل كنم اين مشكل، در ساغر مينايى

حافظ! شب هجران شد، بوى‌خوش صبح‌آمد         شاديت مبارك باد، اى عاشق شيدايى!

از بيت صدر اين غزل ظاهر مى‌شود، كه خواجه را وصالى بوده، مبتلا به هجران شده، از حضرت محبوب با بيانات عاشقانه‌اش ديدار دوباره او را تمنّا نموده، مى‌گويـد :

اى پادشهِ خوبان! داد از غم تنهايى         دل بى‌تو به‌جان آمد، وقت‌است كه باز آيى

اى محبوبى كه عاشقان وبندگان خاصّت را سَرورى، وايشان به پادشاهى‌ات وبندگى خويش در پيشگاهت مى‌بالند، ومى‌گويند: «إلهى! كَفى بى‌عزّآ أنْ أكُونَ لَكَ عَبْدآ وَكَفى بىü فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى رَبّآ!»[1] : (معبودا! همين عزّت وبزرگوارى مرا بس است كه

بنده تو باشم واين فخر وبالندگى مرا كفايت مى‌كند كه تو پروردگارم باشى.) نمى‌دانم چه شده كه مرا ازديدارت محروم ساختى؟ در هجرت بى‌تاب گشته‌ام، وقت آن است كه بازم جلوه نمايى، وبنده خاكسارت را شادمان سازى؛ كه: «إلهى! إرْحَمْ عَبْدَكَ الذَّليلَ، ذَا اللِّسانِ الكَليلِ، وَالعَمَلِ القَليلِ، وَامْنُنْ عَلَيْهِ بِطَوْلِكَ الجَزيلِ، وَاكْنُفْهُ تَحْتَ ظِلِّكَ الظَّليلِ. يا كريمُ! يا جَميلُ! يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ!»[2]  : (معبودا! بر اين بنده ذليل وافتاده، صاحب زبان

لال، وعمل اندك رحم آر، وبا بخشش وعطاى فراوانت بر او منّت نهاده، ودر زير سايه گسترده وجاودانه ]رحمت [خويش قرار ده. اى بزرگوار! اى صاحب جمال ونيكويى! اى مهربانترين مهربانها!) وبه گفته خواجه در جايى :

اگر زِ كوى تو بويى، به من رساند باد         به مژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد

تو تا به روى من اى نور ديده! دربستى         دگر جهان دَرِ شادى، به روى من نگشاد

نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى         نه‌ياد مى‌كنى از من، نه مى‌روى از ياد[3]

اى درد توام درمان، در بستر ناكامى         وى ياد توام مونس، در گوشه تنهايى

مشتاقى ومهجورى، دور از تو چنانم كرد         كز دست بخواهد شد، پايانِ شكيبايى

و اى معشوقى كه درمان درد من در آتش عشقت زيستن است! زيرا اين امر مرا به وصال وكام خويشم نايل مى‌سازد، و اى دلبرى كه يادت در عين محروميّت از ديدارت، مونس جان من است! مشتاقى ودورى ونديدن جمالت، چنانم بى‌تاب وطاقت نموده، كه نزديك است شكيبايى خويش را از دست بدهم، با آنكه عاشق نبايد چنين باشد؛ كه: «أفْضَلُ الصَّبْرِ، ألصَّبْرُ عَنِ الْمَحْبُوبِ.»[4] : (برترين صبر، شكيبايى بر

دورى محبوب مى‌باشد.) وهمچنين: «بِالصَّبْرِ تُدْرَكُ الرَّغآئِبُ.»[5] : (تنها با صبر وشكيبايى

مى‌توان به ]مقامات[ پسنديده وارزنده نايل آمد.) ونيز: «بِالصَّبْرِ تُدْرَكُ مَعالِى الاُمُورِ.»[6] : (فقط با صبر وشكيبايى مى‌توان به امور بلند ووالا رسيد.) بخواهد بگويد: «إلهى!… وَإيّاكَ أسْأَلُ، فَلاتُخَيِّبْنى، وَفى فَضْلِكَ أرْغَبُ فَلاتَحْرِمْنى، وَبِجَنابِكَ أنْتَسِبُ فَلاتُبْعِدْنى، وَبِبابِكَ أقِفُ فَلاتَطْرُدْنى.»[7] : (معبودا!… تنها از تو درخواست مى‌نمايم پس نوميدم مساز، وفقط به فضل

وبخشش تو رغبت وگرايش دارم پس محرومم منما، وتنها به درگاه وآستانه تو وابسته وپيوسته‌ام پس دورم مفرما، وفقط به در توايستاده‌ام پس مرانم.) ونيز بگويد :

روى بنما ومرا گو: كه دل از جان برگير         پيش شمع، آتش پروانه به جان گو درگير

در لب تشنه من بين ومدار آب دريغ         بر سر كُشته خويش آى وزخاكش برگير

دوست، گو: يار شو وجملهْ جهان دشمن باش         بخت، گو: روى كن وروىِ زمين لشگر گير

تَرك درويش مگير، ار نبود سيم وزرش         در غمت، سيم شمار اشك ورُخش را زَرْ گير[8]

دايم گل اين بستان، شاداب نمى‌ماند         درياب ضعيفان را، در وقت توانايى

اين بيت هم گفتارى است بر وفق سخنان عشّاق مجازى. بخواهد بگويد : محبوبا! حال كه (به اصطلاح عرفى) در شادابى وطراوت وقدرت وتوانايى هستى،از بى‌چيزان وضعفا دستگيرى كن؛ كه: «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَلاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ.»[9] : (معبودا! درهاى رحمتت را به

روى اهل توحيدت مبند ومشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.) وبه گفته خواجه در جايى :

مزن بر دل، زنوكِ غمزه تيرم         كه پيش چشمِ بيمارت بميرم

نِصاب حُسن، در حدّ كمال است         زكاتم دِهْ، كه مسكين وفقيرم

قدح پركن، كه من از دولت عشق         جوانبختِ جهانم، گر چه پيرم[10]

با اين همه :

در دايره قسمت، ما نقطه پرگاريم         لُطفْ آنچه توانديشى،حكمْ آنچه‌تو فرمايى

معشوقا! ديدار تو رزقى است مقسوم، هر كس را نصيب نگردد؛ كه: (أللهُ لَطيفٌ بِعبادِهِ، يَرْزُقُ مَنْ يَشآءُ، وَهُوَ القَوِىُّ العَزيزُ)[11]  : (خداوند نسبت به بندگانش مهربان ونوازشگر

است، هر كس را بخواهد روزى مى‌بخشد، واوست نيرومند ارجمند.) ويا اينكه: (وَفِى السَّمآءِ رِزْقُكُمْ، وَماتُوعَدُونَ )[12] : (رزق وروزى شما وآنچه كه به شما وعده داده مى‌شود،

تنها در آسمان ]و در عالَم برتر از اين جهان و در نزد خدا[ مى‌باشد.) ونيز: (أنَّ اللهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشآءُ وَيَقْدِرُ)[13] : (براستى كه خداوند رزق وروزى را براى هر كس كه بخواهد

گشاده وگسترده، ويا تنگ واندك مى‌گرداند.) وما چون نقطه وسط پرگاريم، اگر حضرت دوست بر ما قسمتى از مشاهده‌اش را نوشته باشد، به آن نايل خواهيم شد وگرنه بى‌بهره مى‌باشيم؛ اينجاست كه بايد تن به قضاى او دهيم؛ كه: «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى لَيْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ، وَلالِعَطآئِهِ مانِعٌ.»[14] : (حمد وسپاس خدايى را كه چيزى نمى‌تواند

قضا واراده حتمى‌اش را برگردانده، واز عطا وبخشش او جلوگيرى نمايد.)؛ لذا مى‌گويد :

فكر خود و راى خود، در عالم رندى نيست         كفر است در اين مذهب، خودبينى وخودرايى

خودبينى وخودرأيى از صفات بندگان واقعى ورندان نمى‌باشد، ايشان چشم به مشيّت حضرت دوست دوخته‌اند، نه خواسته خود؛ «كفر است در اين مذهب، خودبينى وخودرايى»؛ در جايى مى‌گويد :

نصيحتى كنمت، بشنو وبهانه مگير         هر آنچه ناصحِ مشفق بگويدت، بپذير

بر آن سرم، كه ننوشم مِىْ وگُنه نكنم         اگر موافقِ تدبيرِ من شود تقدير

چو قسمت ازلى، بى‌حضور ما كردند         گر اندكى‌نه‌به‌وفقِ رضاست،خُرده مگير[15]

ودر جايى مى‌گويد :

رضا به داده بده وزجبين گره بگشاى         كه بر من وتو، دَرِ اختيار نگشاده‌است[16]

ويا بخواهد بگويد: خودبينان وخودرأيان را به دوست راه نباشد؛ زيرا خودبين خداى بين نشود، رندان وآنان كه جز معشوق حقيقى نمى‌جويند ونمى‌بينند، خود بينى وخود رايى نزد آنان كفر است؛ ولى :

يارب! به‌كه بتوان‌گفت، اين‌نكته:كه در عالم         رُخساره به كس ننمود، آن شاهد هر جايى؟

اين نكته را، كه خودبينى وخودرأيى كفر است وصاحبش از ديدار معشوق محروم مى‌باشد، به هر كس نمى‌توان گفت؛ چرا كه حضرت دوست در هر جا وبا همه كس مى‌باشد، و همگان، بدانند يا ندانند، او را با ديده دل مى‌بينند، ولى عدّه‌اى در اثر خودبينى توجّه به توجّه ندارند؛ كه: «يا مَنْ هُوَ بِالمَنْظَرِ الأعْلى وَبِالاُفُقِ المُبينِ»[17] : (اى خدايى كه در ديدگاه وتماشاگاه بلند، ودر اُفق وكرانه آشكار مى‌باشى.) لذا

مى‌گويد: «رُخساره به كس ننمود، آن شاهد هر جايى» يعنى تا كس، كس است وعنايت به فناء ونيستى خويش ندارد، از ديدن حضرت دوست محروم است وحضرتش رخساره به وى نمى‌نمايد؛ در جايى مى‌گويد :

خيز ودر كاسه زَرْ، آبِ طربناك انداز         پيش از آنى كه شود كاسه سر، خاكْ انداز

چشم آلوده، نظر از رُخِ جانان دور است         بر رُخ او، نظر از آينه پاك انداز

چون گُل از نكهت او، جامه قبا كن حافظ!         وين قبا، در رَهِ آن قامتِ چالاك انداز[18]

ديشب گله زُلفش، با باد همى گفتم         گفتا: غلطى، بگذر زين فكرتِ سودايى

صد بادِ صبا آنجا، با سلسله مى‌رقصند         اين است حريف اى دل! تا باد نپيمايى

شب گذشته، كه باد صبا ونفحات جان فزاى دوست براى پرده گشايى از كثرات جهت عاشقان وجمال يار مى‌گذشت، گله‌اى از بى‌عنايتى او نسبت به خودنمودم. مرا گفت: اين فكر غلط را از خاطر دور كن، و «وَأنّ الرّاحِلَ إلَيْكَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأَنَّكَ لاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِكَ إلّا أنْ ]وَلكِنْ[ تَحْجُبَُهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ]الآمالُ [دُونَكَ.»[19]  :

(و]مى‌دانم [مسافت آن كه به سوى تو كوچ كند، كوتاه است، وتواز مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ]ولى[ اعمال زشت ]يا: آرزوهاى[شان حجاب آنها مى‌شود.) را بخوان، تا بدانى او از هيچ مظهرى مخفى نگشته، بدانند يا ندانند، وصد باد صبا(مقرّبان درگاهش)، به مشاهده او در وجد وحال بسر مى‌برند، ومى‌گويند: «يامَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ! مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاكِ الأنوارِ يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ أنْ تُدْرِكَهُ الأبْصارُ! يا مَنْ تَجَلّى بكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِوآءَ. كَيْفَ تَخْفى، وَأنْتَ الظّاهِرُ؟! أمْ كَيْفَ تَغيبُ، وَأنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟! إنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ وَالْحَمْدُللهِِ وَحْدَهُ.»[20] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيتت ]بر تمام

موجودات [چيره گشتى پس عرش ]موجودات[ در ذاتت غايب گرديد! آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده واغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى، اى خدايى كه در سراپرده‌هاى عرش وموجوداتت از اينكه مبادا ديدگان تو را دريابند، محجوب گشته‌اى! اى‌خدايى كه با نهايت فروغ وزيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت! چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟ يا چگونه غايبى در صورتى كه فقط تو
مراقب‌وحاضر هستى؟ همانا تو بر هر چيز توانايى.سپاس‌مخصوص‌خداوند يكتاست.).

اى خواجه! اين است توصيف حريف ومحبوبت، گله از زُلفش با نسيمهاى قدسى‌اش مكن، وگله خويش را به خود بر، كه به حجاب خودبينى وخودرأيى محجوب گشته‌اى؛ به گفته خواجه در جايى :

ميان عاشق ومعشوق، هيچ حايل نيست         تو خود حجاب خودى، حافظ! از ميان برخيز[21]

ساقى! چمن گل‌را،بى‌روىِ تو رنگى نيست         شمشاد خرامان كن، تا باغ بيارايى

كنايه از اينكه: اى محبوبى كه با تجلّياتت به عاشقان روح وروان تازه‌اى مى‌بخشى! جلوه‌اى بنما كه بى‌رويت مظاهرت در نظر ايشان جلوه‌گرى ندارند؛ كه : «وَأنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُكَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَكَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[22] : (وتويى كه معبودى جز تو نيست، خود

را به همه اشياء شناساندى لذا هيچ چيز به تو جاهل نيست وتويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى پس تو را آشكار وهويدا در هر چيز ديدم وتويى كه بر هر چيز آشكار وپيدايى.) بخواهد با اين بيان بگويد :

گر دولتِ وصالت، خواهد درى گشودن         سرها بر اين تخيّل، بر آستان توان زد

از شرم در حجابم، ساقى! تلطّفى كن         باشد كه‌بوسه‌اى چند، بر آن دهان توان زد

اهل نظر دو عالم، در يك نظر ببازند         عشق است وداوِ اوّل بر نقد جان‌توان زد

بر عزم كامرانى، فالى بزن چه دانى         باشد كه‌گوى عيشى، با اين وآن توان زد[23]

لذا مى‌گويد :

زين دايره مينا، خونين جگرم، مِىْ ده         تا حل كنم اين مشكل، در ساغر مينايى

اى دوست! بى‌روى تو، اين آسمان لاجوردى در نظر من چون زندانى است، مِىْام ده وبه مشاهده ملكوت مظاهرت مفتخرم نما، تا با ديدارت مشكلم حل شود؛ در جايى مى‌گويد :

ميخوارگان، كه باده به رطل گران خورند         رطل گران، زبَهْرِ غم بيكران خورند

در باده، نورِ عارضِ معشوق ديده‌اند         رطل گران، به قوّتِ بازوى آن خورند

رطل گران، زدل بَرَد انديشه گران         زآن رو بُوَد، كه باده به رطل گران خورند

خوشتر زباده، هيچ نصيبى نبرده‌اند         آنان كه مال ونعمتِ مُلك جهان خورند[24]

حافظ! شب هجران شد، بوى خوش صبح‌آمد         شاديت مبارك باد، اى عاشق شيدايى!

گويا خواجه گفتار گذشته را در شبى مى‌سروده، كه سحرگاهش استشمام مژده وصال را نموده مى‌گويد :

حافظ! شب هجران شد، بوى خوش صبح آمد         شاديت مبارك باد، اى عاشق شيدايى!

در جايى مى‌گويد :

مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طاير قدسم واز دامِ جهان برخيزم

يارب! از ابرِ هدايت، برسان بارانى         پيشتر زآنكه چو گردى زميان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كَوْن ومكان برخيزم

گرچه پيرم، تو شبى تنگ در آغوشم گير         تاسحرگه، زكنار تو جوان برخيزم

تو مپندار، كه از خاكِ سر كوىِ تو من         به جفاىِ فلك وجور زمان برخيزم[25]

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 92.

[2] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص  122.

[4] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الصبر، ص 191.

[5] و 4 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الصبر، ص 192.

[6]

[7] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[8] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص  230.

[9] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.

[10] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص  327.

[11] ـ شورى: 19.

[12] ـ ذاريات: 22.

[13] ـ روم: 37.

[14] ـ اقبال الاعمال، ص 339.

[15] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص  236.

[16] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص  53.

[17] ـ بحارالانوار، ج101، ص297.

[18] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص  244.

[19] ـ اقبال الاعمال، ص 68.

[20] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[21] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص  245.

[22] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[23] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص  166.

[24] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 284، ص  223.

[25] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص  328.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا