- غزل 512
دوش رفتم به دَرِ ميكده خواب آلوده خرقه تَرْ، دامن وسجّاده شراب آلوده!
آمد افسوس كنان، مغبچه باده فروش گفت: بيدار شو اى رهرو خواب آلوده!
شست وشويى كن وآنگه به خرابات خرام تا نگردد زتو اين ديرِ خراب، آلوده
به هواى لب شيرين دهنان چند كنى جوهرِ روح، به ياقوتِ مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پيرىّ ومكن خلعتِ شيب، به تشريفِ شباب آلوده
آشنايان رهِ عشق، در اين بحر عميق غرقه گشتند ونگشتند به آب آلوده
پاك وصافى شو واز چاهِ طبيعت بدر آى كه صفايى ندهد، آبِ تراب آلوده
گفتم :اى جان جهان! دفتر گل عيبى نيست كه شود وقت بهار، از مِىِ ناب آلوده
گفت: حافظ! برو ونكته به عاقل مفروش آه! از اين لطفِ به انواعِ عتاب آلوده
از اين غزل معلوم مىشود، كه خواجه با حالات خوشى كه به او دست داده، پيش از آمادگى كامل، ديدار حضرت محبوب را تمنّا مىكرده وحال اينكه اين امر براى سالك عاشق، تا به كلّى از خود نرهد، ممكن نيست؛ لذا مىگويد :
دوش رفتم به دَرِ ميكده خواب آلوده خرقه تَرْ، دامن وسجّاده شراب آلوده!
شب گذشته با آنكه هنوز به تمام وجود مهيّاى ديدار محبوب نبودم وخواب آلوده وگرفتار تعلّقات عالم بشريت بودم، توجّه خاصّى در عبادات به من دست داد، وصال دايمش را تمنّا نمودم وگفتم :
منم غريب ديار وتويى غريب نواز دمى به حالِ غريبِ ديار خود پرداز
به هر كمند كه خواهى، بگير وبازم بند به شرط آنكه، زكارم نظر نگيرى باز
بر آستانِ خيال تو مىدهم بوسه بر آستين وصالت، چو نيست دست نياز
گَرَمچو خاكِزمين،خوار مىكنى سهلاست خرام ميكن وبرخاكْ سايه مىانداز[1]
ولـى :
آمد افسوس كنان، مغبچه باده فروش گفت: بيدار شو اى رهرو خواب آلوده!
خلاصه آنكه: مغبچه باده فروش وتجلّيات اسماء وصفاتى ومشاهدات جمالى يار با من سخنها داشتند، وافسوس كنان مىگفتند: اى آن كه تمنّاى ديدار او را دارى! بيدار شو واز عالم خيال وطبيعت بيرون آى، كه تا بكلّى از خود بيرون نشوى، به مشاهده كامل حضرتش نايل نخواهى شد. به گفته خواجه در جايى :
دست از مسِ وجود، چو مردانِ رَهْ بشوى تا كيمياى عشق بيابىّ وزَرْ شوى
خواب وخورت، زمرتبه عشق دور كرد آن دم رسى به دوست، كه بىخواب وخور شوى
گر نور عشقِ حق، به دل وجانت اوفتد بالله، كز آفتابِ فَلَك، خوبتر شوى
از پاى تا سرت، همه نور خدا شود در راهِ ذوالجلال، چو بىپا وسر شوى[2]
همچنين تجلّيات اسماء و صفاتى دوست گفتند :
شست وشويى كن وآنگه بهخرابات خرام تا نگردد زتو اين ديرِ خراب، آلوده
اى خواجه! ابتدا بايد از تعلّقات عالم طبيعت شستشوى كامل نمايى، وسپس طالب ديدار حضرتش گردى، تا از خرابى به آبادى كشيده شوى؛ در جايى مىگويد :
رويش به چشمِ پاك توان ديد چون هلال هر ديده، جاىِ جلوه آن ماه پاره نيست
فرصت شمر طريقه رندى، كه اين نشان چون راهگنجِ بر همه كس آشكاره نيست[3]
از خويش نرستگان، نه تنها خود از ما بهرهمند نمىشوند، كه محلّ پاكان وخرابات را هم آلوده خواهند كرد. كنايه از اينكه: پاكان را با ناپاكى خود متّهم ساخته وخواهند گفت: ايشان را در نزد دوست منزلتى نمىباشد.
به هواى لب شيرين دهنان چند كنى جوهرِ روح، به ياقوتِ مذاب آلوده
وباز گفتند: اى خواجهاى كه طالب ديدار شيرين دهنان وشهود اسماء وصفات وتجلّيات دوستى! چه شده كه توجّه خود را از مظاهر ناپايدار وفانى برنمى دارى، ومىخواهى ميان مشاهده ظواهر ياقوت لبان فانى وديدن ملكوتشان جمع نمايى. اين محال است؛ كه: «خابَ الوافِدُونَ على غَيْرِكَ، وَخَسِرَ المُتَعَرِّضُونَ إلّا لَكَ، وَضاعَ المُلِمُّونَ إلّا بِكَ، وَأجْدَبَ المُنْتَجِعُونَ إلّا مَنِ انْتَجَعَ فَضْلَكَ.»[4] : (آنان كه بر غير تو فرود آمدند ]وخواسته
هايشان را از ديگران خواستند[، نوميد ومحروم گشتند، وآنان كه جز از تو طلب نمودند زيان بردند، وكسانى كه جز آهنگ وقصد تو را نمودند گمراه شدند، وآنان كه ]فضل وبزرگى را[ جستند با خشكى ونيستى مواجه شدند، مگر كسانى كه جوياى فضل تو بودند.) وبه گفته خواجه در جايى :
به سرِّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد كه خاك ميكده، كُحلِ بصر توانى كرد
تو كز سراىِ طبيعت نمىروى بيرون كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد
جمال يار ندارد نقاب وپرده، ولى غبارِ رَهْ بنشان، تا نظر توانى كرد[5]
آرى، آن كس كه هواى جانان دارد، نبايد روح خويش را به مظاهر عالم طبيعت مكدّر سازد، تا حقيقت براستى براى او جلوهگر شود. در جايى مىگويد :
من نه آن رندم، كه تركِ شاهد وساغر كنم محتسب داند، كه من اين كارها كمتر كنم
چون صبا، مجموعه گل را به آبِ لطف شست كَجْ دلم خوان، گر نظر بر صفحه دفتر كنم
عشق، دُردانه است ومن، غوّاص ودريا، ميكده سر فرو بردم در آنجا، تا كجا سر بر كنم[6]
وممكن است بخواهد بگويد: اى آن كه دل به شيرين دهنان ومظاهر عالم طبيعت بستهاى! اينها خود حقيقت دوست نيند، مذاب وآثارى از ملكوت وصفات اويند. زنهار دل به اينان مبند؛ لذا مىگويد :
به طهارت گذران منزل پيرىّ ومكن خلعتِ شيب، به تشريفِ شباب آلوده
وباز توجّهام دادند وگفتند: هرچند در جوانى از جمالهاى ظاهرى وعيش ونوش با آنان بهره بردى وروح خود را آلوده ساختى؛ كه: «إلهى وَقَدْ أفْنَيْتُ عُمْرى فِى شِرَّةِ]شَرَهِ[ السَّهْوِ عَنْكَ، وَأبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْكَ.»[7] : (بارالها! عمرم را در حرص وآز شديد
غفلت از تو فانى ساختم، وجوانى را در مستى بُعد ودورى از تو فرسودم.)؛ حال كه به پيرى رسيدى، ديگر ديده دل از غير دوست بازدار وبه فكر يكتاپرستى شو؛ زيرا: (ماجَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فى جَوْفِهِ )[8] : (خداوند براى هيچ كس دو دل در درونش قرار نداده است.)
ونيز: «ألْقَلْبُ حَرَمُ اللهِ، فَلاتُسْكِنْ حَرَمَ اللهِ غَيْرَاللهِ.»[9] : (قلب، حرم وسراپرده خداوند است، پس
در سراپرده خدا، غير خدا را جاى مده.) وبه گفته خواجه در جايى :
دراين زمانه رفيقى، كه خالى از خلل است صراحىِ مِىِ ناب وسفينه غزل است
جريده رو، كه گذرگاهِ عافيت تنگ است پياله گير، كه عمرِ عزيز بىبدل است
خَللپذير بود هر بنا كه مىبينى مگر بناى محبّت،كه خالى از خللاست[10]
آشنايان رهِ عشق، در اين بحر عميق غرقه گشتند ونگشتند به آب آلوده
خلاصه بخواهد از زبان مغبچه باده فروش به خود خطاب كرده وبگويد: آنان كه با معشوق حقيقى پيوند دوستى برقرار نمودهاند، از دنيا بهره مىگيرند؛ ولى پابند زخارف آن نمىشوند؛ كه: (رِجالٌ لاتُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَلابَيْعٌ عَنْ ذِكْرِاللهِ)[11] : (مردانى كه
تجارت وخريد وفروش آنان را از ياد خدا بازنمى دارد.) ونيز: «يا هِشامُ! إنَّ لُقْمانَ قالَ لاِبْنِهِ:… يا بُنَىَّ! إنَّ الدُّنْيا بَحْرٌ عَميقٌ، قَدْ غَرِقَ فيها عالَمٌ كَثيرٌ، فَلْتَكُنْ سَفينَتُكَ فيها تَقْوَى اللهِ، وَحَشْوُها الإيمانَ، وَشِراعُهَا التَّوَكُّلَ، وَقَيِّمُهَا العَقْلَ، وَدَليلُهَا العِلْمَ، وَسُكّانُهَا الصَّبْرَ.»[12] : (اى هشام! براستى كه
لقمان به پسرش فرمود:… اى فرزند عزيزم! همانا دنيا درياى ژرفى است كه مردمان بسيارى در آن غرقه گشتهاند؛ بنابراين بايد كِشْتى تو در آن توجّه وپاييدن خداوند، وبار آن ايمان، وبادبانش توكّل، وسرپرست كشتىبانش عقل، وراهنمايش علم وآگاهى، وسُكّانش صبر وشكيبايى باشد.)؛ پس اى خواجه! تو هم بيا وآشناى رَهِ عشق شو، و «مكن، خلعت شيب، به تشريف شباب آلوده» و نيز :
پاك وصافى شو واز چاهِ طبيعت بدر آى كه صفايى ندهد، آبِ تراب آلوده
باز گفتندم: اى خواجه! همان گونه كه آب گل آلود پاكيزگى نمىدهد، جمع ميان اُلفت با عالم خاك وخاكيان واُنس با پاكان وملكوت آنان ممكن نيست، بيا ودل از اين عالم برگير وبه نظر استقلال به آن منگر، تا به پاكى رهنمون گردى؛ كه :«مَنْ أَبْصَرَ بِها بَصَّرَتْهُ؛ وَمَنْ أبْصَرَ إلَيْها أعْمَتْهُ.»[13] : (هر كس به واسطه دنيا بنگرد، دنيا ]دل[ او را
بينا مىگرداند؛ وهر كس به خود آن چشم بدوزد، كور ونابينايش مىنمايد.)وبه گفته خواجه در جايى :
كمانْ ابروى ما را، گو: مزن تير كه پيشِ چشمِ بيمارت بميرم
غمِ گيتى چو از پايم درآورد بجز ساغر نباشد دستگيرم
به فريادم رس اى پير خرابات! به يك جرعه جوانم كن كه پيرم[14]
گفتم:اى جان جهان! دفتر گل عيبى نيست كه شود وقت بهار، از مِىِ ناب آلوده
گفت: حافظ! برو ونكته به عاقل مفروش آه! از اين لطفِ به انواعِ عتاب آلوده
با مغبچه باده فروش(تجلّيات اسماء وصفاتى) كه همواره در طراوت وجمال وكمالات چون كودكى زيبا بود وپيرى وكهنگى به او راه نداشت، گفتم: چه مىشود كه براى خواجهات چون گل اوّل بهار در كمال طراوت وسرخى جلوه كنى؟ فرمود : برو وبا ما نكتهپردازى مكن. نزد عاقلان نكته بردن خطاست. «آه! از اين لطفِ به انواعِ عتاب آلوده» آه! از اين گفتارى كه در عين لطف وظرافت، انواع سرزنشها در برداشت؛ چرا كه: «أنْتَ الفاعِلُ لِما تَشآءُ، يُعَذِّبُ مَنْ تَشآءُ بِما تَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ، وَتَرْحَمُ مَنْ تَشآءُ بِما تَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ، وَلاتُسْئَلُ عَنْ فِعْلِكَ، وَلاتُنازَعُ فى مُلْكِكَ، وَلاتُشارَكُ فى أمْرِكَ، وَلاتُضادُّ فى حُكْمِكَ، وَلايَعْتَرِضُ عَلَيْكَ أحَدٌ فى تَدْبيرِكَ، لَكَ الخَلْقُ وَالأمْرُ، تَبارَكَ اللهُ]تَبارَكْتَ يا[ رَبَّ العالَمينَ.»[15] : (تويى كه هر چه را بخواهى انجام مىدهى، هر كس را بخواهى به هر چه بخواهى
وبه هر صورت كه مشيّتت تعلّق بگيرد عقوبت وكيفر مىفرمايى. وهر كس را بخواهى به هر چه بخواهى وبه هر صورت كه مشيّتت تعلّق بگيرد رحمتت را شامل حالش مىفرمايى. از كارت بازخواست نمىشوى، وكسى نمىتواند در سلطنت وپادشاهىات با تو كشمكش نموده، ودر امرت مشاركت كرده، ودر حكم وفرمانت ستيزه ومخالفت نمايد. واَحَدى نمىتواند در تدبير وكاردانىات خرده بگيرد. ]عالم [خلق وامر تنها از آن توست. بلند مرتبه است ]بلندمرتبهاى، اى[ خدا، پروردگار عالميان!)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص 376.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 84، ص 93.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 643.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 330.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[8] ـ احزاب: 4 – 3.
[9] ـ بحارالانوار، ج 70، روايت 27، ص 25.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 69، ص 83.
[11] ـ نور: 37.
[12] ـ اصول كافى، ج1، ص16، از روايت 11.
[13] ـ نهج البلاغة، خطبه 82.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 391، ص 291.
[15] ـ اقبال الاعمال، ص 69.