• غزل  509

خنك نسيم معنبر، شمامه دلخواه         كه در هواى تو برخاست، بامداد به گاه

دليل راه شو، اى طاير خجسته لقا!         كه ديده آب شد از شوقِ خاك آن درگاه

منم‌كه بى‌تو نفس مى‌زنم، زهى خجلت!         مگر تو عفو كنى، ورنه چيست عذر گناه

ببين به‌شخص نزارم، كه غرق خون دل‌است         هلال را زكنار اُفق كنند نگاه

زدوستان تو آموخت، در طريقت، مِهْر         سپيده دم، كه صبا چاك زد شعارِ سياه

به عشق روى تو، روزى كه از جهان‌بروم         زتربتم بدمد، سُرخْ گل به جاى گياه

مده به خاطر نازك ملالت از من ره         كه حافظ تو همين لحظه گفت: بسم الله

معلوم مى‌شود عمرى خواجه در پى ديدار حضرت دوست بوده، نصيبش نمى‌گشته، بامدادى با مشام جانش نسيمى كه خبر از روزگار وصال مى‌داده استشمام نموده، در تمنّاى آن شده، مى‌گويد :

خنك نسيم معنبر، شمامه دلخواه         كه در هواى تو برخاست، بامداد به گاه

محبوبا! نسيمهاى جانفزا ونفحات دلرباينده ومعطّر ودلخواهِ عاشقت، سحرگاهان وزيدن گرفت. آفرين بر او باد كه مژده واميد وصالت را به من داد! به گفته خواجه در جايى :

بَريدِ باد صبا، دوشم آگهى آورد         كه روز محنت وغم، رو به كوتهى آورد

به مطربانِ صَبوحى، دهيم جامه چاك         بدين نويد، كه بادِ سحرگهى آورد

نسيم زلف تو شد خضرِ راهم اندر عشق         زهى رفيق! كه بختم به همرهى آورد[1]

دليل راه شو، اى طاير خجسته لقا!         كه ديده آب شد از شوقِ خاك آن درگاه

اى نفحات هشدار دهنده وصال جانان! راهنما به اويم شويد، كه از فراق وى از بس سرشك ريختم، نور ازديدگانم بشد. بخواهد بگويد :

زگريه مردمِ چشمم، نشسته در خون است         ببين كه در طلبت، حالِ مردمان چون‌است

زمشرقِ سرِ كوى، آفتابِ طلعتِ تو         اگر طلوع كند، طالعم همايون است

زدور باده،به جان راحتى رسان ساقى!         كه رنجِ خاطرم از جورِ دور گردون است[2]

منم كه بى‌تو نفس مى‌زنم، زهى خجلت!         مگر تو عفو كنى، ورنه چيست عذر گناه

معشوقا! براى خواجه‌ات نَفَس زدن بى‌ياد وتوجّه به تو، شرمندگى است، تنها چاره ساز وعذر خواهِ او، عفو و بخشش توست، تا شايد به نظر لطف ورحمت به وى نظر نمايى وشايستگى ديدارت را بيابد وبه او آرامش دهد. به گفته خواجه در جايى :

بى‌تو اى سَرْوِ روان! با گل‌وگلشن چه كنم؟         زلف‌سنبل‌چه‌كشم؟عارض‌سوسن‌چه‌كنم؟

برقِغيرت‌چو چنين‌مى‌جهداز مَكْمَنِغيب         تو بفرما، كه منِ سوخته خرمن چه كنم؟

مددى گر به چراغى نكند آتشِ طور         چاره تيره شبِ وادى ايمن چه كنم؟[3]

ببين به‌شخص نزارم،كه غرق خون دل‌است         هلال را زِ كنارِ اُفق كنند نگاه

دلبرا! در فراقت چون هلال به لاغرى ونابودى وخون دل مبتلا گشته‌ام، بيا ونظرى مشتاقانه به اين بنده نحيفت بنما. در جايى مى‌گويد :

كارم زدور چرخ، به سامان نمى‌رسد         خون شد دلم زدرد وبه درمان نمى‌رسد

در آرزوت، گشته دلم زار وناتوان         آوخ! كه آرزوى من آسان نمى‌رسد

يعقوب را دو ديده زحسرت سفيد شد         وآوازه‌اى زمصر به كنعان نمى‌رسد[4]

زدوستان تو آموخت، در طريقت، مِهْر         سپيده دم، كه صبا چاك زد شعارِ سياه

محبوبا! باد صبا، شكافتن سياهى شب را با ظهور دادن سپيده صبح از بندگان تو آموخت؛ زيرا ايشان را با بندگان گناهكار عنايت وشفقت ومهربانى است وبه چشم محبّت به آنان مى‌نگرند. كنايه از اينكه: گناه وجودى‌ام محو فرما وبه نور جمالت بهره مندم ساز. به گفته خواجه در جايى :

مرا كارى است مشكل با دل خويش         كه گفتن مى‌نيارم مشكلِ خويش

ز واپس ماندگان يادى كن آخر         چه رانى تند جانا! محملِ خويش

مرا در اوّلِ منزل رَهْ افتاد         كى آمد كِشتى‌ام بر ساحل خويش

چه فرصتها كه گم كردم در اين راه         زبخت خوابناك غافل خويش[5]

ونيز در جايى مى‌گويد :

باز آى ساقيا! كه هواخواهِ خدمتم         مشتاق بندگىّ ودعاگوى دولتم

زآنجا كه فيض جام سعادت، فروغ توست         بيرون شدن نماى، زظلمات حيرتم

هر چند غرق بحر گناهم، زشش جهت         تا آشناى عشق شدم، زاهل رحمتم[6]

به‌عشق روى تو، روزى كه از جهان بروم         زتربتم بدمد، سُرخْ گل به جاى گياه

معشوقا! در فراقت چنان خونين دل گشته‌ام كه اگر عنايتى نفرمايى واز ديدارت بهره مندم ننمايى ودر عشقت جان دهم وبه خاكم بسپارند، بر مزارم عوض گياه، گل سرخ روييده خواهد شد. كنايه ازاينكه :

اى غايب از نظر! به خدا مى‌سپارمت         جانم بسوختىّ وبه دل، دوست دارمت

تا دامن كفن نكشم زير پاىِ خاك         باور مكن، كه دست زدامن بدارمت

خواهم كه پيش ميرمت اى بى‌وفا طبيب!         بيمار بازپرس، كه در انتظارمت

خونم بريز وازغم هِجرم خلاص كن         منّتْپذيرِ غمزه خنجر گذارمت

بارم دِهْ از كرم، بَرِ خود، تا به سوز دل         در پاى، دم به‌دم، گهر از ديده بارمت[7]

مده به خاطر نازك ملالت از من ره         كه حافظ تو همين لحظه گفت: بسم الله

اى دوست! اگر گله‌هاى عاشقانه از خواجه‌ات مى‌شنوى، به خاطر نازكت ملالت راه مده؛ زيرا من سالك وعاشق مبتدى هستم وتازه بسم‌الله گفته وبه راه عشقت قرار گرفته‌ام، وهنوز آداب حضور وسخن گفتن با تو را آن گونه كه بندگان خاصّت مى‌دانند، نمى‌دانم. در جايى مى‌گويد :

خموش حافظ! واز جور يار ناله مكن         تو را كه‌گفت:كه بر روىِخوب حيران باش؟[8]

ودر جايى هم مى‌گويد :

رموز مصلحتِ مُلك، خسروان دانند         گداى گوشه نشينى، تو حافظا! مخروش[9]

[1] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 143، ص  130.

[2] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص  94.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 394، ص  293.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص  196.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 247، ص  263.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص  287.

[7] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص  70.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 327، ص251.

[9] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 340، ص  260.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا