- غزل 507
اى كه با سلسله زُلف دراز آمدهاى! فرصتت باد! كه ديوانهْ نواز آمدهاى
آب وآتش به هم آميختهاى از لبِ لعل چشم بد دور! كه خوشْ شعبده باز آمدهاى
ساعتى ناز مفرما وبگردان عادت چون به پرسيدنِ اربابِ نياز آمدهاى
آفرين بر دل نرم تو! كه از بَهْرِ ثواب كشته غمزه خود را، به نماز آمدهاى
زهد من با تو چه سنجد، كه به يغماى دلم مست وآشفته، به خلوتگه راز آمدهاى
پيشبالاى تو ميرم،چه بهصلح وچه بهجنگ كه به هر حال، برازنده ناز آمدهاى
گفت:حافظ! دگرت خرقه،شراب آلودهاست مگر از مذهبِ اين طايفه باز آمدهاى
اين غزل حكايت از مقدّمات شهودى مىكند كه براى خواجه دست داده، اظهار اشتياق به اصل آن نموده. مىگويد :
اى كه با سلسله زُلف دراز آمدهاى! فرصتت باد! كه ديوانهْ نواز آمدهاى
اى معشوقى كه از طريق مظاهر وكثرات خلقى مادّى ومجرّد، بندگان عاشق خويش را به ملكوتشان مىخوانى تا گرفتار خود نمايى! كه: «فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[1] : (مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم]وآنها مرا بشناسند[.) ونيز: «إلهى! عَلِمْتُ
بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ أنَّ مُرادَكَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حتّى لاأَجْهَلَكَ فى شَىْءٍ.»[2] : (بارالها! با پى درپى درآمدن آثار ومظاهر ودگرگون شدن تحوّلات دانستم كه
مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) فرصتت باد براى بدام افكندن ونوازش دادن ديوانگان عشقت!
كنايه از اينكه: تا فريفتگانى چون ما را دارى وغرض از خلقتت را مىتوانيم پاسخ دهيم، از شناسايى وديدارت محروممان مفرما. در جايى مىگويد :
لعلِسيراب بهخون تشنه لبِ يار مناست وز پى ديدن او، دادن جان كارِ من است
بنده طالع خويشم، كه در اين قحطِ وفا عشق آنلولىِ سر مست،خريدار من است
شربت قند وگلاب، از لب يارم فرمود نرگس او كه طبيب دلِ بيمار من است[3]
آب وآتش به هم آميختهاى از لب لعل چشم بد دور! كه خوشْ شعبده باز آمدهاى
اى محبوبى كه براى فريب عاشقانت، از لب حيات بخش ونمكين وتجلّيات جمالى وجلالىات آب وآتش را به يكديگر آميختهاى. از چشم زخم محفوظ بمانى كه «خوشْ شعبده باز آمدهاى» كنايه از اينكه: هرچه زودتر دلباختگانت را با فنايشان به ديدارت نايل ساز. به گفته خواجه در جايى :
زهى خجسته! زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش، همى طپد دل صيد خيال آنكه، به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سَرِ راهش، نشستهام چون گَرد به آن هَوَس، كه بر اين رهگذار باز آيد
چه جورها كه كشيدند بلبلان از دى به بوى آنكه، دگر نوبهار باز آيد[4]
لذا مىگويد :
ساعتى ناز مفرما وبگردان عادت چون بهپرسيدنِ اربابِ نياز آمدهاى
دلبرا! درست است كه طريقه معشوقان ناز كردن است، آن هم تويى كه در جمال وكمال بىنظيرى ودر مقام عزّت قرار دارى ونمىخواهى با بودِ تو، كسى دم از خويش زند؛ حال كه مىخواهى جوياى حال نيازمندانت گردى، لحظهاى از طريقه خويش چشم پوش تا ايشان از ديدارت بهرهمند گردند؛ كه: «إلهى! لاتُغْلِقْ على مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَلاتَحْجُبْ مُشتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميüلِ رُؤْيَتِكَ.»[5] : (معبودا!
درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، ومشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.)
آفرين بر دل نرم تو! كه از بَهْرِ ثواب كشته غمزه خود را، به نماز آمدهاى
محبوبا! بنازم به تو معشوق با عطوفتى كه پس از كُشتن عاشقت، بر او نماز هم مىخوانى وبه مقام ومنزلت خويش آشنايش مىسازى. بخواهد بگويد: چون او را كُشتى، به منزلت فناى فعلى وصفتى واسمى وذاتى وبقاى بعد از فناء نايل مىگردانى. باز با اين بيان تقاضاى شهود ووصال، وكمال خود ودوستانش را مىنمايد. در جايى مىگويد :
بيا وكِشتى ما، در شطِ شراب انداز غريو و ولوله، در جان شيخ وشاب انداز
مرا به كِشتى باده، درافكن اى ساقى! كه گفتهاند: نكويى كن ودرآب انداز
مَهِل كه روزِ وفاتم، به خاك بسپارند مرا به ميكده بر، در خُم شراب انداز[6]
زهد من با تو چه سنجد،كه بهيغماى دلم مست وآشفته، به خلوتگه راز آمدهاى
اى دوست! اين گونه كه مىبينمت بنا دارى در خلوتِ راز خود، مست وآشفته برايم تجلّى مىنمايى، معلوم مىشود كه مىخواهى مرا از من بستانى وبه زهد من پايان دهى. در جايى مىگويد :
ساقى ار باده از اين دست به جام اندازد عارفان را، همه در شُرب مدام اندازد
ور چنين زير خَمِ زُلف نَهَد دانه خال اى بسا مرغِ خِرَد را كه به دام اندازد
اىخوشا حالتآن مست!كه درياىحريف سر و دستار نداند، كه كدام اندازد[7]
ونيز در جايى مىگويد :
خلوت ما را، فروغ از عكس جام باده باد زآنكه كُنج اهل دل، بايد كه نورانى بُوَد
بىچراغِ جام در خلوت نمىآرم نشست وقتِ گُل، مستورىِ مَستان زنادانى بود
مجلس اُنس وبهار وبحث عشق اندر ميان جاممِى نگرفتناز جانان،گران جانى بود[8]
لـذا مىگويد :
پيش بالاى تو ميرم،چه بهصلح وچه بهجنگ كه به هر حال، برازنده ناز آمدهاى
قربان جمال محبوبى گردم كه هيچگاه از ناز خود نمىكاهد ومقام عزّت خود را حفظ مىكند تا كسى دم از خود نزند. در جايى مىگويد :
اى سَرْوِ نازِ حُسن! كه خوش مىروى بهناز عُشّاق را به ناز تو، هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طالع نازت! كه در ازل ببريدهاند بر قَدِ سروت، قباى ناز
آن را كه بوى عنبرِ زلف تو آرزوست چون عود گو:بر آتشِ سوزان بسوز وساز[9]
گفت:حافظ! دگرت خرقه، شراب آلودهاست مگر از مذهبِ اين طايفه باز آمدهاى؟
از بيت ختم معلوم مىشود كه خواجه از توجّه ومراقبه به معشوق توبه نموده وسپس باز به مراقبه پرداخته. حضرت محبوب كه براى دلدارى او دگربار آمده تا ديدارش نصيب گرداند، به او خطاب فرموده كه: اى خواجه! چه شده دگربار به فطرت بازگشته، وتوبه از توبه نموده واز قشر به لُبّ پرداخته واز غفلت به مراقبه جمال ما مشغول گشتهاى؟ گويا از مذهب زُهّاد وخرقه پوشان باز آمده وپشت به طريقه آنان كردهاى. در جايى مىگويد :
مرا مِىْ دگرباره از دست برد به من باز آورد مِىْ دستبرد
برو زاهدا! خُرده بر ما مگير كه كار خدايى، نه كارى است خُرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت قضاىِ نوشته نشايد سِتُرد[10]
[1] ـ بحار الانوار، ج 87، ص 352.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 41، ص 65.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 313، ص 242.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 212، ص 176.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص 163.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص 238.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.