- غزل 505
از من جدا مشو، كه توام نور ديدهاى آرام جان ومونسِ قلب رميدهاى
از دامنِ تو دست ندارند عاشقان پيراهنِ صبورى ايشان دريدهاى
از چشمْ زخمِ دَهْر مبادت گزند! از آنك در دلبرى، به غايتِ خوبى رسيدهاى
منعام كنى زعشقِ وى اى مفتىِ زمان! معذور دارمت، كه تو او را نديدهاى
زين سرزنش كه كرد تورا دوست، حافظا! بيش از گليم خويش، مگر پا كشيدهاى
گويا ديدارى از محبوب براى خواجه دست داده، ادامه آن را در اين غزل از حضرت محبوب تقاضا نموده ومىگويد :
از من جدا مشو، كه توام نور ديدهاى آرام جان ومونسِ قلب رميدهاى
اى معشوق بىهمتا ونور ديده دلم! حال كه مرا به ديدارت مفتخر نمودى، دوام ديدارم بخش وبه هجرم مبتلا مساز؛ زيرا تويى كه مونس قلب رميده وآرام بخش عشّاقت مىباشى؛ كه «إلهى! بِكَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلى مَعْرِفَتِكَ جُمِعَتِ العُقُولُ المُتَبايِنَةُ؛ فَلاتَطْمَئِنُّ القُلُوبُ إلّا بِذِكْراكَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إلّا عِنْدَ رُؤْياكَ.»[1] : (معبودا! دلهاى
واله وحيران، پابست عشق ومحبّت توست، وعقول مختلف بر معرفت وشناسايى تو متّفقند؛ لذا دلها جز به يادت اطمينان نمىيابند، وجانها جز هنگام ديدارت آرام نمىگيرند.) وبه گفته خواجه در جايى :
هرگزم مهرِ تو از لوحِ دل وجان نرود هرگز از يادِ من آن سروِ خرامان نرود
آنچنان مِهْرِ توام،در دل وجان جاىگرفت كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود
در ازل بست دلم، با سر زلفت پيوند تا ابد سر نكشد، وز سر پيمان نرود[2]
لذا مىگويد :
از دامنِ تو دست ندارند عاشقان پيراهنِ صبورى ايشان دريدهاى
محبوبا! چنان جمالت عاشقان را به خود جذب نموده، كه نمىتوانند صبر بر فراقت داشته باشند ودست از دامن لطفت بردارند وبرقرارىِ مشاهداتت را طالب نباشند؛ كه: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِكَ، فَرامَ مِنكَ بَدَلاً؟! وَمَنْ]ذَا[ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِكَ، فَابْتَغى عَنْكَ حِوَلا؟!.»[3] : (بارالها! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد وجز تو را خواست؟!
وكيست كه با مقام قرب تو انس گرفت واز تو روى گردان شد.) در نتيجه با اين بيان خبر از حال خود داده وبخواهد بگويد :
در ضمير ما نمىگنجد، به غير از دوست كس هر دو عالم را بهدشمن ده،كه ما را دوست بس
غافل است آن كو به شمشير از تو مىپيچد عنان قند را لذّت مگر، نيكو نمىداند مگس
خاطرم وقتى هوس كردى، كه بينم چيزها تا تو را ديدم، نكردم جز به ديدارت هوس[4]
از چشمْ زخمِ دَهْر مبادت گزند! از آنك در دلبرى، به غايتِ خوبى رسيدهاى
معشوقا! جمالت كه در حُسن و جمال دلربايى به نهايت خوبى رسيده، الهى كه از چشم زخم بر حذر باشد! به گفته خواجه در جايى :
اى روى ماه منظر تو، نوبهارِ حسن خال وخط تو مركزِ لطف ومدار حسن
ماهى نتافت چون رُخَت از برجِ نيكويى سروى نخاست، چون قدت از جويبار حسن
خُرّم شد از ملاحت تو، عهدِ دلبرى فرّخ شد از لطافتِ تو، روزگار حسن
از دام زلف ودانه خال تو در جهان يك مرغِ دل نماند، نگشته شكار حسن
حافظ! طمع بُريد كه بيند نظير دوست ديّار نيست، غير تو اندر ديار حسن[5]
دعايى است عاشقانه، مىخواهد بگويد: الهى! ديدار جمالت همواره برايم مستدام باد؛ كه: «إلهى! لاتَحْجُبْ مِشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ.»[6] : (معبودا!…
مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان.)
منعام كنى زعشقِ وى اى مفتىِ زمان! معذور دارمت، كه تو او را نديدهاى
اى مفتى زمان! واى آن كه مىخواهى مرا از عشق ورزى به محبوبِ سراپا جمالم برحذر دارى! مرا واگذار، چنانچه او را چون من ديده بودى، از اويم بازنمىداشتى «معذور دارمت، كه تو او را نديدهاى»، در جايى مىگويد :
عشقبازى وجوانىّ وشرابِ لعل فام مجلس اُنس وحريف همدم وشُرب مدام
شاهدى در لطفوپاكى، رشك آب زندگى دلبرى در حسن وخوبى، غيرتِ ماه تمام
غمزه ساقى به يغماى خِرَد آهخته تيغ زُلف دلبر از براى صيدِ دل گسترده دام
هر كه اين مجلس نجويد، خوشدلى از وى مجوى وآنكه اين عشرت نخواهد، زندگى بر وى حرام[7]
زين سرزنش كه كرد تورا دوست، حافظا! بيش از گليم خويش، مگر پا كشيدهاى
آرى، عاشق تا با بقايايى از وجودش، طالب ديدار دوست باشد، محروم از دوام ديدار او، وقابل سرزنش حضرتش بوده وپاى از گليم خود درازتر كرده است، زيرا به انقطاع كامل از عالم طبيعت مىتوان به چنان مشاهدهاى دست يافت؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْكَ، وأَنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْكَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ»[8] :(معبودا! انقطاع وگسستن
كامل از غير به سوى خويش را به من عطا نما، وديدگان دلمان را با تابش نگاهش به سوى خود، روشن گردان تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، وبه معدن عظمتت واصل گشته، وارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.)
خواجه هم خطاب به خود كرده، مىگويد: تو از او دوام ديدارش را تمنّا دارى وحال آنكه هنوز بقايايى از وجودت باقى است وبه فناى مطلق دست نيافتهاى، تا بكلّى از خويش بيرون نشدهاى، از خواستهات چشم بپوش. به گفته خواجه در جايى :
نقدِصوفى، نه همه صافى بىغش باشد اىبسا خرقه، كه مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محكِ تجربه آيد به ميان تا سِيهْ روى شود، هر كه در او غش باشد
دلق وسجّاده حافظ، ببرد باده فروش گر شراب از كف آن ساقىِ مَهْوَش باشد[9]
[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 151.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص 213.
[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص 249.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص 339.
[6] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 426، ص 313.
[8] ـ اقبال الاعمال: ص 687.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 260، ص 208.