• غزل  504

از خون دل نوشتم، نزديكِ يار نامه         انّى رَأَيْتُ دَهْرآ مِنْ هِجْرِكَ القِيامَة

هر چند آزمودم، از وى نبود سودم         مَنْ جَرَّبَ المُجَرَّب، حَلَّتْ بِهِ النَّدامَة

دارم من از فراقت در ديده صد علامت         لَيْسَتْ دُمُوعُ عَيْنى هذى لَنَا العَلامَة

پرسيدم از طبيبى، احوال دوست، گفتا :         فى بُعْدِها عَذابٌ، فى قُرْبِها سَلامَة

گفتم: ملامت آرد، گر گِرْدِ دوست گردم         وَاللهِ ما رَأَيْنا حُبّآ بِلا مَلامَة

حالِ درونِ ريشم، محتاج شرح نبود         خود مى‌شود محقّق، از آبِ چشم خامه

باد صبا زحالم[1] ، ناگه نقاب برداشت         كَالشَّمْسِ فى ضُحاها تَطْلَعْ مِنَ الغَمامَة

حافظ چو طالب آمد، ساقى! بيار جامى         حَتّى يَذُوقَ مِنْها كَأْسآ مِنَ الكَرامَة

از اين غزل معلوم مى‌شود، خواجه در فراق اوّلى كه همه بدان مبتلايند گرفتار بوده، مى‌ناليده تا شايد از آن خلاصى يابد، ومشاهده‌اى كه در ازل داشته باز توجّه به آن نمايد. مى‌گويد :

از خون دل نوشتم، نزديكِ يار نامه         انّى رَأَيْتُ دَهْرآ مِنْ هِجْرِكَ القِيامَة[2]

گزارش حال خود را با خون دل (يعنى اشك ديدگان، كه از خون دل منشأ گرفته) به محبوب دادم، واين گريستنم نامه‌اى بود به او كه حكايت حال مرا در فراقش مى‌نمود كه چگونه عمرى را در آتش انتظار ديدارش بسر مى‌بردم. در جايى مى‌گويد :

صنما! با غمِ عشق تو، چه تدبير كنم؟         تا به‌كى در غم تو، ناله شبگير كنم؟

آنچه در مدّتِ هجر تو كشيدم، هيهات!         در دو صد نامه، محال است كه تحرير كنم

با سر زُلف تو، مجموعِ پريشانى خويش         كو مجالى؟ كه يكايك همه تقرير كنم[3]

هر چند آزمودم، از وى نبود سودم         مَنْ جَرَّبَ المُجَرَّب، حَلَّتْ بِهِ النَّدامَة[4]

هرچه نظر مى‌كنم، مى‌بينم دوست را با من عنايتى نيست، وتجربه به من ثابت نموده كه براى ديدارش تلاش نمودن جز ندامت نخواهد داشت؛ لذا از كوشش بى‌فايده خوددارى كردم، اميد است روزى مرا مورد لطف خود قرار دهد. بخواهد بااين بيان بگويد :

بفكن بر صف رندان، نظرى بهتر از اين         بر در ميكده ميكن، گذرى بهتر از اين

آن كه فكرش، گره از كارِ جهان بگشايد         گو: در اين نكته بفرما، نظرى بهتر از اين[5]

وبگويد :

بى‌مِهْرِ رُخَت، روز مرا نور نمانده‌است         وز عمر مرا جز شبِ ديجور نمانده است

مِنْبعد چه‌سود؟ ار قدمى‌رنجه‌كند دوست         كز جان رمقى، در تن رنجور نمانده‌است

صبر است مرا چاره،زهجران تو، ليكن         چون‌صبر توان‌كرد،كه‌مقدور نمانده‌است[6]

لذا مى‌گويد :

دارم من از فراقت در ديده صد علامت         لَيْسَتْ دُمُوعُ عَيْنى هذى لَنَا العَلامَة[7]

محبوبا! تنها اشك چشمم خبر از سختى روزگار فراقم نمى‌دهد، آثار ديگر هم در ديدگانم وجود دارد(ريختن مژه‌ها، سرخى سپيدى چشم، رفتن نور از آن، وزخم پلكها وغير آن) كه نشانگر آن است، در هجرت چه مى‌كشم، بخواهد بگويد :

مدّتى‌شد، كآتشِ سوداىِاو در جان ماست         وين تمنّا بين، كه دايم در دل ويران ماست

مَرْدُمِچشمم،به‌خوناب‌جگر غرقند،از آنك         چشمه‌مِهْرِ رُخَش،در سينه نالان ماست[8]

وبگويد :

اى نسيم سحر! آرامگه يار كجاست؟         منزل آن مَهِ عاشقْ كُشِ عيّار كجاست؟

عاشقِ خسته، زدردِ غم هجران تو سوخت         خود نپرسى تو كه آن عاشقِ غمخوار كجاست[9]

پرسيدم از طبيبى، احوال دوست، گفتا :         فى بُعْدِها عَذابٌ، فى قُرْبِها سَلامَة[10]

از استاد وطبيبى(كه درد مرا مى‌فهميد، ودواى مرا مى‌دانست) پرسيدم: مبتلايان فراق دوست را، دوا چيست؟ گفت: اين دردى است كه دوايش نزديكى به او مى‌باشد، واز دوريش انتظار سلامتى نبايد داشت، وهمواره بايد عاشق در آتش هجرانش بسوزد تا قابليّت ديدارش را پيدا كند. در نتيجه با اين بيان مى‌خواهد بگويد :

مى‌سوزم از فراقت، رو از جفا بگردان         هجران بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان

اى نور چشمِ مستان! در عين انتظارم         چنگ حزين وجامى، بنواز يا بگردان

دوران چو مى‌نويسد، بر عارض بُتان خط         يارب نوشته بد، از يار ما بگردان

حافظ! زخوب رويان، قسمت جز اينقدر نيست         گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان[11]

گفتم: ملامت آرد، گر گِرْدِ دوست گردم         وَاللهِ ما رَأَيْنا حُبّآ بِلا مَلامَة[12]

طبيب را گفتم: به گرد دوست گرديدن واختيار نمودن انس وعشق ويادش، به ملامت مبتلايم خواهد كرد. فرمود: مگر ممكن است عاشق شدن وملامت نكشيدن «وَاللهِ مارَأَيْنا حُبّآ بِلا مَلامَة» آن هم فريفتگى به كسى كه در جمال وكمال يكتاست. در جايى مى‌گويد :

صلاح از ما چه مى‌جويى؟ كه مستان را صلا گفتيم         به دور نرگسِ مستت، سلامت را دعا گفتيم

من‌از چشمِ خوشِ ساقى، خراب افتاده‌ام؛ ليكن         بلايى كز حبيب آمد، هزارش مرحبا گفتيم[13]

در جاى ديگر مى‌گويد :

من وصلاح وسلامت، كس اين گمان نبرد         كه كس به رند خرابات، ظنِّ آن نبرد[14]

خلاصه بخواهد به خود با اين بيان بگويد: از اختيار نمودن طريقه‌اى كه پيش گرفته‌اى، اگر چه راه به جايى نبرده‌اى، نادم مباش؛ زيرا :

دى پير ميفروش، كه ذكرش به خير باد!         گفتا: شراب نوش وغمِ دل ببر ز ياد

گفتم: به باد مى‌دهدم باده، نام وننگ         گفتا: قبول كن سخن وهرچه باد، باد

سود وزيان‌ومايه،چو خواهد شدن زدست         از بَهْرِ اين معامله، غمگين مباش وشاد

بى‌خار، گل نباشد وبى نيش، نوش هم         تدبير چيست؟ وضع جهان‌اينچنين فتاد[15]

حالِ درونِ ريشم، محتاج شرح نبود         خود مى‌شود محقّق، از آبِ چشم خامه

محبوبا! اشك ديدگانم خوب حكايت از درون ريشم در اشتياق مشاهده جمالت مى‌كند، ونشان مى‌دهد كه چگونه شعله‌هاى آتش فراقت در آن زبانه كشيده، كه : «إلهى!… ضُرّى لايَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِكَ، وَغُلَّتى لايُبَرِّدُها إلّا وَصْلُكَ، وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها إلّا لِقآؤُكَ، وَشَوْقى إلَيْكَ لايَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِكَ، وَقَرارى لايَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْكَ.»[16] : (معبودا!… رنج

وگرفتارى‌ام را جز رأفت ومهربانى‌ات برطرف نمى‌نمايد. وسوز وحرارت درونى‌ام را جز وصالت فرو نمى‌نشاند، وآتش باطنى‌ام را جز لقايت خاموش نمى‌كند، وبه شوقم به تو، جز نظر به روى ]واسماء وصفات[ات آب نمى‌پاشد، وقرارم جز به نزديكى به تو آرام نمى‌گيرد.) بخواهد بگويد :

بيا كه با تو بگويم، غم وملالت دل         چرا كه بى‌تو ندارم،مجال گفت وشنيد

بهاىِ وصل تو گر جان بود، خريدارم         كه‌جنسِ خوب،مُبصِّر به هرچه ديد،خريد

مريز آب سرشكم، كه بى‌تو، دور از تو         چو باد مى‌شد ودر خاكِ راه‌مى‌غلطيد

به لب رسيد مرا جان وبرنيامد كام         به سر رسيد اميد وطلب بهسر نرسيد[17]

در ناراحتى واظهار اشتياق به محبوب بودم، كه :

باد صبا زحالم[18] ، ناگه نقاب برداشت         كَالشَّمْسِ فى ضُحاها تَطْلَعْ مِنَ الغَمامَة[19]

باد صبا وپيام آورنده از جانب او بيامد ونقاب از چهره دلم برداشت ومژده وصالم بداد، به گونه‌اى كه خورشيدِ جمالش، از پس ابرهاى وجود خود وموجودات به درآمد واو را با ديده دل ديدم. در جايى مى‌گويد :

پيام‌دوست‌شنيدن،سعادت‌است وسلامت         فداىِ خاكِ دَرِ دوست باد، جانِ گرامى!

خوشا دمى كه درآيى وگويمت: بسلامت         قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ[20]

بسى نماند، كه روز فراق سرآيد         رَأَيْتُ مِنْ هَضَباتِالحِمى قِيامَ خِيامى[21]

اميد هست، كه زودت به كام خويش ببينم         تو شاد گشته‌به‌فرماندهى،ومن به‌غلامى[22]

وممكن است بنابر نسخه «باد صبا زِ ماهم ناگه نقاب برداشت» معنى اين باشد كه: باد صبا در اين هنگام كه در ناراحتى بسر مى‌بردم، پرده از رخسار محبوبم برداشت، واو را چون خورشيد كه از زير ابر بيرون آيد مشاهده نمودم؛ ولى معناى اوّل با گفتار گذشته وى وبيت ختم مناسبتر به نظر مى‌رسد.

حافظ چو طالب آمد، ساقى! بيار جامى         حَتّى يَذُوقَ مِنْها كَأْسآ مِنَ الكَرامَة[23]

اى دوست! حال كه خواجه خود را طالب خويش ديدى، جامى از مِىِ ديدارت به وى عطا كن تا از كرامتت در اين جهان برخوردار گردد؛ كه: (لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَمَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَريمٌ )[24] : (براى ايشان درجات وآمرزش ورزق و روزى گرامى ]وبا ارزش [در

نزد پروردگارشان خواهد بود.) ونيز: (إنَّ الأبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُورآ)[25]  :

(بدرستى كه نيكان از پيمانه ]شرابى[ كه به كافور آميخته شده، مى‌آشامند.) وبه گفته خواجه در جايى :

ساقيا! برخيز ودر دِهْ جام را         خاك بر سر كن غمِ ايّام را

ساغر مِىْ در كفم نِهْ، تا زسر         بركشم اين دَلْقِ ازرق فام را[26]

[1] ـ در نسخه‌اى به جاى «حالم»، «ماهم» آمده است.

[2] ـ من از هجر ودورى تو، قيامت را ]به چشم خويش[ ديدم.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 423، ص  312.

[4] ـ هر كس كارآزموده را بيازمايد، به پشيمانى گرفتار مى‌شود.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص  351.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص  108.

[7] ـ تنها اين اشكهاى چشم، نشانه ]فراق [ نيست.

[8] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 108، ص  109.

[9] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص  100.

[10] ـ در بُعد ودورى‌اش، عذاب، ودر قرب ونزديكى اش سلامتى است.

[11] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص  351.

[12] ـ به خدا سوگند، ما عشق ودوستى بى‌سرزنش نديده‌ايم.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 458، ص  335.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 248، ص  201.

[15] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 178، ص  153.

[16] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 – 149.

[17] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 153، ص  137.

[18] ـ در نسخه‌اى به جاى «حالم»، «ماهم» آمده است.

[19] ـ بسانِ آفتاب هنگام چاشت كه از ]پشت[ ابر سرمى كشد.

[20] ـ خوش آمدى، وبه جايگاه خوبى وارد شدى.

[21] ـ از بلنديهاى مرغزار، برپايى خيمه‌ها]ى خويش[ را نگريستم.

[22] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص  374.

[23] ـ تا حافظ، جامى از كرامت]ات[ را از آن بچشد.

[24] ـ انفال: 4.

[25] ـ انسان: 5.

[26] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص  46.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا