- غزل 502
اى در چمنِ خوبى، رُويت چو گلِ خود رو چينِ شكنِ زُلفت، چون نافه چين خوشبو
ماهاسترُختيا روز؟ مشكاستخطتياشب؟ سيماست برت يا عاج؟سنگاست دلت يا رو؟
لعلت به دُرِ دندان، بشكست لبِ پسته زلفت به خم چوگان، بربود دلم چون گو
آن رايحه زلف است، يا لَخْلَخه عنبر؟ يا غاليه مىسايد، در باغچه حُسْنِ او؟
گفتى: سخن خود را، با يار ببايد گفت اى كاش! توانستم، گفتن سخنى با او
بدگوى تو آن باشد، كز يار كند منعت گر يار نكو باشد، مشنو سخن بدگو
با ما بِهْ از اين مىباش، تا راز نگردد فاش نبود بد اگر باشى، با دلشدگان نيكو
استاد غزل سعدى است، پيش همه كس، امّا دارد سخنِ حافظ، طرزِ سخنِ خواجو
اگرچه خواجه در بيشتر اين غزل در مقام معرّفى جمال وكمال حضرت دوست با تشبيهات ظاهرى به زيباييهاى عالم طبيعت مىباشد، ولى خبر از شهود گذشته (ونه شهود فعلى) خود داده واظهار اشتياق به ديدار ديگر نموده. دليل بر اين بيان، بيت هفتم است. مىگويد :
اى در چمنِ خوبى، رُويت چو گلِ خود رو چينِ شكنِ زُلفت، چون نافه چين خوشبو
اى محبوبى كه جمالت در زيبايى، بىهمتا واز خود توست، واز ملكوت زلف وكثرات ومظاهرت عطر جمال وكمال وتجلّيات اسماء وصفاتى بلكه ذاتىات را مشام جان عارفانت استشمام مىنمايد؛ كه: (هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ، وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ )[1] :
(اوست آغاز وآنجام وپيدا ونهان.) ونيز: (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ)[2] : (ملكوت هر چيزى به
دست اوست.) وبه گفته خواجه در جايى :
اى رُخت چون خلد ولعلت سلسبيل سلسبيلت كرده جان ودل سبيل
ناوكِ چشم تو از هر گوشهاى همچو من افتاده دارد، صد قتيل
من نمىيابم مجال اى دوستان! گرچه او دارد جمالى بس جميل
عقل، در حسنش نمىيابد بدل طبع، در لطفش نمىبيند بديل[3]
ماه است رُخت يا روز؟ مشك است خطت يا شب؟ سيماست برت يا عاج؟ سنگ است دلت يا رو؟
معشوقا! نمىدانم جمالت را در روشنى به ماه تشبيه نمايم يا به روز روشن؟ وسياهى خط رُخسارت را به شب نسبت دهم يا به مُشكى كه در سياهى عطر افشانى دارد؟ ورخسارت در افروختگى وسپيدى به نقره بيان كنم يا عاج؟ ودلت را در سختى سنگ گويم يا پولاد؟ هيچ كدام از اين نسبتها تو را شايسته نيست، ولى تنها مىدانم كه مرا در كشاكش جمال وجلال وقهر ولطفت قرار دادهاى، گاهى به وصالم خشنود مىسازى، وگاهى به هجرم مىسوزى. بخواهد بگويد :
اى شاهدِ قدسى! كه كشد بند نقابت؟ وى مرغ بهشتى! كه دهد دانه وآبت؟
درويش نمىپرسى وترسم كه نباشد انديشه آمرزش وپرواىِ ثوابت
تيرى كه زدى بر دلم از غمزه، خطا رفت تا باز چه انديشه كند، راىِ صوابت
حافظ، نه غلامى است كه از خواجه گريزد لطفى كن وبازآ، كه خرابم زعتابت[4]
لذا باز مىگويد :
لعلت به دُرِ دندان، بشكست لبِ پسته زلفت به خم چوگان، بربود دلم چون گو
دلبرا! لعل لبت ودُرِ دندانت در حيات بخشى وزيبايى، وتجلّيات جمالىات پرده وحجاب از مظهريّت من ويا عالم برداشت ومغز آن را كه ملكوت آنان است بر من آشكار ساخت، وگوى سبقت را از گشوده شدن پسته وظاهر گرديدن مغزش ربود؛ ازطرفى ديگر زلف وتجلّيات جلالى وكثرات با پيچيدگى كه دارند چوگانى گشتند ودلم را گوى قرار داده وبه تو رهنمون گرديدند. خلاصه آنكه: جمال وجلالت هر دو در هدايتم به تو كوتاهى نداشتند. در جايى مىگويد :
در خرابات مغان، نور خدا مىبينم اين عجب بين، كه چه نورى زكجا مىبينم
هر دم از روى تو نقشى زَنَدم راهِ خيال با كه گويم، كه در اين پرده چهها مىبينم
نيستدر دايره،يكنقطهخلاف،از كموبيش كه من اين مسئله بىچون وچرا مىبينم[5]
ويا بخواهد بگويد :
آن كيست؟ كز روى كرم، با من وفادارى كند بر جاىِ بدكارى چو من، يك دم نكوكارى كند
اوّل به بانگ ناى ونى، گويد به من پيغام وى وآنگه به يك پيمانه مِىْ، با من هوادارى كند
زآن طُرّه پر پيچ وخم، سهل است اگر بينم ستم از بند وزنجيرش چه غم، آن كس كه عيّارى كند؟[6]
آن رايحه زلف است، يا لَخْلَخه عنبر؟ يا غاليه[7] مىسايد، در باغچه حُسن او؟
محبوبا! اين عطرى كه من از كثرات عالم استشمام مىكنم، از آنان است، ويا پارههايى از عنبر با آنها، ويا پرتوى از اسماء وصفات وحُسن توست كه به عطرافشانى وخودنمايى از مظاهرت مىبويم؟ در جايى مىگويد :
هَوَسِ باد بهارم به سوى صحرا برد باد، بوى تو بياورد وقرار از ما برد
هركجا بود دلى، چشم تو بُرد از راهش نه دل خسته بيمار مرا تنها برد
راهِ ماغمزه آن ترك كمان ابرو زد رَخْتِ ما، هندوى آن سروِ سهى بالا برد[8]
گفتى: سخن خود را، با يار ببايد گفت اى كاش! توانستم، گفتن سخنى با او
معشوقا! با من گفتى: ناراحتيهاى هجرانت را با من بايد گفتن، نه با غير. آرى چنين است وبايد با تو گفتمش. اى كاش! آن لحظهاى كه به خود راهم مىدهى مرا زود به هجرت مبتلا نسازى تا مهلت گفتار را داشته باشم.
ويا بخواهد بگويد: آنجا كه وصالم دست دهد، دامنم از دست خواهد شد وديگر ياراى سخنم نباشد.
ويا بخواهد بگويد: چون ببينمت، غم واندوهى نمىماند تا سخن آن توانم ياد آورد. به گفته شاعر :
گفته بودم چو بيايى، غم دل با تو بگويم چهبگويم؟كه غم از دل برود، چون تو بيايى
وممكن است بخواهد بگويد: سخن خود را با ما بگو. اى كاش! ديدارم ميسّر مىگرديد تا با توام گفتار باشد؛ امّا :
نَفَس برآمد وكام از تو بر نمىآيد فعان! كه بختِ من، از خواب در نمىآيد
قد بلند تو را، تا به بر نمىگيرم درختِ بختِ مرادم، به بر نمىآيد
زشستِ صدق گشادم، هزار تير دعا از آن ميانه، يكى كارگر نمىآيد[9]
بدگوى تو آن باشد، كز يار كند منعت گر يار نكو باشد، مشنو سخن بدگو
اى خواجه! سخن بدگويان واز عشق دلدار منع كنندگان، آن زمان بايد تو را بيآزارد كه از او بازت دارد وحضرتش به گفتار آنان گوش فرا دهد؛ ولى چون يارت نازنين است وبه رحمت والطاف واسعهاش همه بندگان را مورد عنايت قرار مىدهد، وتو هم از آنان مىباشى. چه باك از خبث بدگويان؟ به گفته خواجه در جايى :
حاليا مصلحت وقت در آن مىبينم كه كشم رَخْت بهميخانه وخوش بنشينم
جامِ مى گيرم واز اهل ريا دور شوم يعنى از اهل جهان، پاكدلى بگزينم
سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست كه دامن زجهان برچينم[10]
با ما بِهْ از اين مىباش، تا راز نگردد فاش نبود بد اگر باشى، با دلشدگان نيكو
اى دوست! رفتارت با من بهتر از اين باشد واز جمالت بهرهمندم ساز تا در فراقت نسوزم وبه ناليدن وگريستن رازِ ميان من وتو فاش نشود، خوش رفتار بودن با دلشدگانت بد نيست ونيكو طريقهاى است.
ويا بخواهد بگويد: اگر با من بِهْ از اين باشى وبه وصالت نايلم سازى، ديگر بد وبدگو نخواهم ديد وناراحتى نخواهم نمود. در جايى مىگويد :
پيرِ ما گفت: خطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظرِ پاكِ خطاپوشش باد![11]
ونيز در جايى مىگويد :
مرغدلم طايرىاست، قدسىِ عرشْ آشيان از قفسِ تن ملول، سير شده از جهان
از دَرِ اين خاكدان، چون بپرد مرغِ ما باز نشيمن كند، بر سر آن آشيان[12]
استاد غزل سعدىاست، پيش همه كس، امّا دارد سخنِ حافظ، طرزِ سخنِ خواجو
در بيت ختم مناسب ديده شد چند بيتى از سعدى[13] وچند بيتى از خواجوى[14]
نوشته شود. سعدى مىگويد :
بهحلاوت بخورم زهر،كه شاهد، ساقىاست به ارادت بكشم درد، كه درمان از اوست
زخم خونينم اگر بِهْ نشود، بِهْ باشد خنك آنزخم كه هرلحظه مرا مرهماز اوست
باز مىگويد :
بختِ جوان دارد، آن كه با تو قرين است پير نگردد، كه در بهشتِ برين است
ديگر از آن جانبم، نماز نباشد گر تو اشارت كنى، كه قبله چنين است
باز مىگويد :
به كمند سر زلفت، نه من افتادم وبس كه بههر حلقه زلف تو، گرفتارى هست
گر بگويم:كه مرا با تو سر وكارى نيست در وديوار، گواهى بدهد كآرى هست[15]
خواجوى مىگويد :
همه را گل به دست وما را خار همه را بهره گنج وما را مار
يار در پيش وما قرينِ فراق باده در جام وما انيسِ خمار
باز مىگويد :
تويى نمونه نقش نگارخانه كُنْ مكن صحيفه دل را سوادِ نقش ونگار
باز مىگويد :
كس نيست كه در دل، غم عشق تو ندارد كآنرا كه غمعشق كسىنيست،كسىنيست
باز مىگويد :
پرسم ز تو، پرسيدن اگر عيب نباشد عاشق چو نمىخواهى، معشوق چرايى؟
باز مىگويد :
فقر، مُلكى است در نشيمن غيب دو جهان را گرفته در منقار[16]
[1] ـ حديد: 3.
[2] ـ يس: 83.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 373، ص 279.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 43، ص 66.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 408، ص 302.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص 121.
[7] ـ غاليه، عطر مخصوصى است كه براى منصور دوانيقى ساختند وبرايش آوردند، چون بوييد، گفت :«غالِيَةٌ.» يعنى، يكتاست، پس از آن، به عطر بسيار خوب غاليه گفته شده.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 269، ص 214.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 256، ص 205.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 461، ص 336.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 220، ص182.
[12] ـ ديوان حافظ چاپ قدسى، غزل 482، ص350.
[13] ـ وى شرف الدّين مصلحبن عبدالله شيرازى متوفّاى 690 ويا 691 قمرى مىباشد كه مزارش در شيرازمورد توجّه خاصّ وعام است.
[14] ـ وى ابوالعطا محمودبن علىّبن محمود خواجوى كرمانى است كه در سال 842 قمرى بدرود دنيا راگفته ودر تُنگالله اكبر شيراز به خاك سپرده شده، معاصر با خواجه حافظ متوفّاى 791 ويا 792 بوده.
[15] ـ ابياتِ فوق از غزليّات او، كه در مجموعه ديوانش مىباشد، گرفته شده.
[16] ـ به ديوان خواجوى رجوع شود.