- غزل 501
مزرعِ سبز فَلَك ديدم وداس مَهِ نو يادم از كِشته خويش آمد وهنگام درو
گفتم:اى بخت! بخسبيدى وخورشيد دميد گفت: با اين همه، از سابقه نوميد مشو
تكيه بر اخترِ شبگرد مكن، كاين عيّار تاجِ كاووس ربود وكَمرِ كيخسرو
گر رَوى پاك ومجرّد، چو مسيحا به فلك از فروغ تو، به خورشيد رسد صد پرتو
آسمان،گو:مفروش اين عظمت، كاندر عشق خرمنِ مَهْ به جوى، خوشه پروين به دو جو
گوشوارِ دُر ولَعْل، ار چه گران دارد گوش دورِ خوبى گذران است، نصيحت بشنو
چشمِ بد دور زخال تو، كه در عرصه حسن بيدقى راند، كه بُرد از مَهْ وخورشيد گرو
هر كه در مزرعِ دل، تخمِ وفا سبز نكرد زردْرويى كشد از حاصلِ خود، گاهِ درو
اندراين دايرهمىباش،چو دَفْ حلقه بهگوش ور قفايى خورى، از دايره خويش مرو
آتش زرق وريا، خرمنِ دين خواهد سوخت حافظ! اين خرقه پشمينه بينداز وبرو
خواجه در اين غزل تنبّهات واعتبارات ونصايحى به خود واهل طريق الىالله داده، مىگويد :
مزرعِ سبز فَلَك ديدم وداس مَهِ نو يادم از كِشته خويش آمد وهنگام درو
گفتم:اىبخت! بخسبيدى وخورشيد دميد گفت: با اين همه، از سابقه نوميد مشو
چون به آسمان مىنگرم وچشمم به هلال اوّل هر ماه مىافتد، به خود مىآيم ومىبينم يك ماه بر من گذشته، وعملى كه مرا به مقصدم نزديك كند وقرب محبوب را خريدار شوم ننمودهام. به بخت ولطيفه ربّانىام مىگويم: شبها در خواب شدى وبخسبيدى واز بيدارى شب كه مشكل تو را حل مىكرد بهرهاى نبردى، تا آنكه خورشيد دميد؛ كه: «السَّهَرُ أحَدُ الحَياتَيْنِ.»[1] : (شب بيدارى، يكى از دو زندگانى است.)
ونيز: «سَهَرُ العُيُونِ بِذْكْرِ اللهِ فُرْصَةُ السُّعَدآءِ وَنُزْهَةُ الأوْلِيآءِ.»[2] : (شب را به ياد خدا بيدار بودن، فرصت سعادتمندان ونزهتگاه اوليا مىباشد.)؛ امّا لطيفه ربّانىام مرا جواب داد وگفت: با اين همه، از سابقه «سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ.»[3] : (رحمت ومهربانى اش بر خشم وغضبش پيشى
گرفته.) ويا سابقه ازلى كه بر (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[4] :
(وايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!)، (بَلى، شَهِدْنا): (بله، گواهى مىدهيم.) گفتى، نبايد نااميدى به خود راه دهى. در جايى مىگويد :
آن كيست؟ كز روى كرم، با من وفادارى كند بر جاىِ بدكارى چو من، يك دم نكوكارى كند
اوّل به بانگ ناى ونى، گويد به من پيغام وى وآنگه به يك پيمانه مِىْ، با من هوادارى كند
دلبر كه جان فرسود از او، كام دلم نگشود از او نوميد نتوان بود از او، باشد كه دلدارى كند[5]
با اين همه :
تكيه بر اخترِ شبگرد مكن، كاين عيّار تاجِ كاووس ربود وكَمرِ كيخسرو
اى خواجه! ويا اى سالك! به طالع سعد وستاره بخت ازلىات اعتماد مكن، وبه كار ومجاهده وبندگى خالصانهات ادامه بده واز غفلت بپرهيز، تا حجاب از فطرتت برداشته شود، وباز (بَلى، شَهِدْنا) گويى؛ به گفته خواجه در جايى :
اى بىخبر! بكوش كه صاحب خبر شوى تا راه بين نباشى، كى راهبر شوى؟
در مكتب حقايق وپيشِ اديبِ عشق هان! اى پسر! بكوش كه روزى پدر شوى
دست از مسِ وجود، چو مردان رَهْ بشوى تا كيمياىِ عشق بيابى وزَرْ شوى
خواب وخورت زمرتبه عشق دور كرد آندم رسى بهدوست،كهبىخواب وخور شوى[6]
اين توجّه به طالع سعدِ دو روز كام گرفتن از دنياى ناپايدار بود، كه كاووس وكيخسرو بدان اعتماد كردند، ودر غفلت، عمر بسر بردند تا در نتيجه گردش ايّام تاج وكمر را از آنان ربود تا آنكه تهيدست به زير خاك رفتند.
گر رَوى پاك ومجرّد، چو مسيحا به فلك از فروغ تو، به خورشيد رسد صد پرتو
اى خواجه! ويا اى سالك! چنانچه از تعلّقات دنيا چون حضرت عيسى 7 تجافى حاصل كنى، فرمانروايى بر عالم مىنمايى وخورشيد از تو كسب نور كند. در واقع مىخواهد بگويد: اين به تمام معنى از خود بريدن وفانى گشتن است، كه بشر را به مقام قرب الهى رهنمون مىگردد، وحق به جاى بنده مىنشيند ومخلَص(به فتح لام) مىشود. اينجا ديگر او نيست وحقيقت اوست، واگر خورشيد به عالم نور افشانى مىكند، اين كار را به ملكوتش مىنمايد، پس به يك معنا حقّ سبحانه مىباشد كه نورافشانى به عالم مىكند؛ كه: (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[7] : (خدا، نور
آسمانها وزمين مىباشد.) وبه حسابى انسان كامل وفانى فىالله است كه عالم از نور او استضائه مىنمايد، چون ملكوت او از ملكوت عالم جدا نيست.
و اينان انبياء واوصياء : به خصوص اكمل انبياء، حضرت محمّد 9 واوصيائش : مىباشند كه در دعاى ناحيه مقدسه آمده: «أسْألُكَ بِما نَطَقَ فيهِمْ مِنْ مَشِيَّتِكَ، فَجَعَلْتَهُمْ مَعادِنَ لِكَلِماتِكَ وَأرْكانآ لِتَوْحيدِكَ وَآياتِكَ وَمقاماتِكَ الَّتى لاتَعْطيلَ لَها فى كُلِّ مَكانٍ يَعْرِفُكَ بِها مَنْ عَرَفَكَ. لافَرْقَ بَيْنَكَ وَبَيْنَها إلّا أنَّهُمْ عِبادُكَ وَخَلْقُكَ، فَتْقُها وَرَتْقُها بِيَدِكَ، بَدْؤُها مِنْكَ وَعَوْدُها إلَيْكَ، أعْضاءٌ وَأشْهادٌ، وَمُناةٌ وأزْوادٌ وَحَفَظَةٌ وَرُوّادٌ، فَبِهِمْ مَلاَْتَ سَمآئَكَ وَأرْضَكَ حَتّى ظَهَرَ أنْ لا إلهَ إلّا أنْتَ….»[8] : (از تو مسئلت دارم به ]حقّ[ مشيّتى كه در ]مورد [ايشان
جارى نموده ودر نتيجه ايشان را معدنها وكانهاى كلمات، واركان وپايه هاىتوحيد وآيات ونشانهها ومقامهاى خويش كه در هيچ جا تعطيلى بر آنها نيست ]ودر تمام امور گذرا هستند.[ وتمام كسانى كه تو را مىشناسند به آنها مىشناسند، قرار دادى. فرق وتفاوتى ميان تو وايشان نيست، جز آنكه آنان بندگان ومخلوقات تواند وشكافتن و]آفرينش [ودوختن وبستن ]ومرگ[ ايشان به دست توست. آغاز ايشان از تو وبازگشت آنان به سوى توست. ]ايشانند [ياوران وگواهان ]بر اعمال[ وخواستهها وآرزوها وتوشهها ونگاهداران وراهبران ]ما[، در نتيجه به ايشان آسمان وزمين خويش را پُر نمودى تا اينكه آشكار گشت كه معبودى جز تو نيست.) ودر زيارت جامعه مىخوانيم: «إنْتَجَبَكُمْ لِنُورِهِ، وَأيَّدَكُمْ بِرُوِحِهِ، وَرَضِيَكُمْ خُلَفآءَ فى أرْضِهِ، وَحُجَجآ عَلى بَرِيَّتِهِ… بِكُمْ فَتَحَ اللهُ، وَبِكُمْ يَخْتِمُ، وَبِكُمْ يُنَزِّلُ الغَيْثَ، وَبِكُمْ يُمْسِكُ السَّمآءَ أن تَقَعَ عَلَى الأرْضِ إلّا بِإذنِهِ وَبِكُمْ يُنَفِّسُ الهَمَّ، وَيَكْشِفُ الضُّرَّ.»[9] : (]خداوند[ شما را براى نور ]وهدايت مردمان[
برگزيده، وبه روح خويش يارى نموده، و بهعنوان جانشينان خويش در روى زمين وحجّتهاى خود بر خلايق پسنديد… به شما خداوند ]تمام امور را[ آغاز نمود، وبه شما پايان داد. وبه شما باران را فرو مىفرستد. وبه شما آسمان را از فرو افتادن بر زمين، جز به اذن خويش نگاه مىدارد، وبه شما نگرانى را برطرف نموده، ورنج وگرفتارى را مىگشايد.)
وپس از اين بزرگواران، آنان كه قدم جاى قدم ايشان نهادهاند، به قدر ظرفيتشان از اين منزلت بهرهمندند. خواجه هم مىگويد :
گر روىپاك ومجرّد چو مسيحا بهفلك از فروغ تو، به خورشيد رسد صد پرتو
به گفته وى در بيت ديگرش :
فيضِ رُوح القُدُس ار باز مدد فرمايد دگران همبكنند، آنچه مسيحا مىكرد[10]
ودر جاى ديگر مىگويد :
گر نور عشق حق، به دل وجانت اوفتد بالله، كز آفتابِ فَلَك خوبتر شوى
از پاى تا سرت، همه نور خدا شود در راهِ ذوالجلال، چو بىپا وسر شوى
بنياد هستى تو، چو زير و زبر شود در دل مدار هيچ، كه زير و زبر شوى[11]
لذا باز مىگويد :
آسمان،گو:مفروش اين عظمت، كاندر عشق خرمنِ مَهْ به جوى، خوشه پروين به دو جو
خلاصه آنكه! آسمان با آن عظمت، وماه وستارگانى كه در اطراف او حلقه زدهاند را در مقابل بشر پاك ومجرّد وعاشقى كه به مقام رفيع خلافت نايل آمده، عظمت وارزش وقدرى نيست؛ بلكه آنان هم در پيشگاه شخصِ كامل براى خود ارزشى نمىبينند، وخاضع وخاشع اويند؛ كه: «ما عَرَفَنى عَبْدٌ إلّا وَخَشَعَ لى، وما خَشَعَ لى عَبْدٌ إلّا خَشَعَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[12] : (هيچ بندهاى مرا نشناخت مگر اينكه در برابر من خشوع و فروتنى نمود،
و هيچ بندهاى در پيشگاه من خاشع وفروتن نشد، مگر اينكه تمام اشياء براى او خاشع وافتاده وفروتن مىشوند.)
گوشوارِ دُر ولَعْل، ار چه گران دارد گوش دورِ خوبى گذران است، نصيحت بشنو
كنايه از اينكه: اى خواجه! ويا اى سالك! زَرْ وزيور دنيا اگرچه غفلت آور است، ونمىگذارد بشر به گفتار انبياء واولياء : وكلام حق گوش فرا دهد؛ ولى دوران زندگى وخوشيهاى آن نمىماند. نصيحت بشنو وفكرى به حال خود كن، مگذار عمرت به غفلت وتوجّه به تعلّقات دنيا بگذرد؛ كه: «إحْذَرُوا ضِياعَ الاْعْمارِ فيما لا يَبْقى لَكُمْ فَفآئِتُها لايَعُودُ.»[13] : (بپرهيزيد از اينكه عمرهاى خويش را در چيزى كه براى شما باقى
نمىماند، ضايع سازيد، كه آنچه از عمرها از بين برود، ديگر بازگشت نمىكند.) ونيز: «إنَّ أوْقاتَكَ أجْزآءُ عُمْرِكَ، فلاتَنْفُدْ لَكَ وَقْتآ إلّا فيما يُنْجيكَ.»[14] : (براستى كه اوقات تو جز جزء
عمر توست، پس هيچ وقتى را جز در آنچه كه مايه نجات توست، صرف مكن.) وبه گفته خواجه در جايى :
ايمن مشو ز عشوه دنيا، كه اين عجوز مكّاره مىنشيند محتاله مىرود
چون سامرى مباش، كه زَرْ ديد و از خرى موسى بِهَشْت واز پىِ گوساله مىرود[15]
چشمِ بد دور زخال تو، كه در عرصه حسن بيدقى[16] راند، كه بُرد از مَهْ وخورشيد گرو
محبوبا! خال سياه وظهور صفت جلالىات در عرصه صفت جمالىات نَرْدِ حُسن را در نيكويى از ماه ومهر ربوده. الهى كه از چشم زخم محفوظ بماند! شايد با اين بيان بخواهد تقاضاى وصال جانان را نموده باشد وبگويد :
مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم طاير قدسم واز دامِ جهان برخيزم
يارب! از ابر هدايت، برسان بارانى پيشتر زآنكه، چو گَردى زميان برخيزم
به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى از سرِ خواجگىِ كَوْن ومكان برخيزم
سَرْوِ بالا بنما، اى بُتِ شيرينْ حركات! كه چو حافظ، ز سرِ جانوجهان برخيزم[17]
هركه در مزرعِ دل، تخمِ وفا سبز نكرد زردْرويى كشد از حاصلِ خود، گاهِ درو
آرى، تخم توحيد وولايت وقرب جانان ووفاء به عهد ازلى را بايد در اين عالم در دل كاشت واستوار بر آن بود، تا ميوه معرفت را بار دهد، ونتيجه آن را در جهان ديگر گرفت؛ وگرنه در آن روز به خجالت وزردرويى در پيشگاه الهى دچار خواهيم شد، وانگشت ندامت مىگزيم كه چرا عمر خويش را به بطالت بسر برده واز حضرت دوست بهرهاى نبرديم. خواجه هم مىگويد: «هر كه در مزرعِ دل، تخمِ وفا سبز نكرد…» و در جايى مىگويد :
عمر بگذشت،به بىحاصلى وبوالهوسى اى پسر! جامِ مِىْام دِهْ، كه به پيرى برسى
كاروان رفت وتو در خواب وبياباندر پيش وه! كه بس بىخبر از غُلْغُلِ بانگ جرسى
بال بگشا وصفير از شجرِ طوبى زن حيف باشد چو تو مرغى،كهاسير قفسى[18]
اندر اين دايره مىباش،چو دَفْ حلقه بهگوش ور قفايى خورى، از دايره خويش مرو
مىگويد: اى سالك! ويا اى خواجه! در ميدان سير وسلوك، ويا معاشقه با حق، ويا مبارزه با نفس، چون دايره (اى كه حلقههايى در اطراف دارد وهر چه به آن مىكوبند، آن حلقهها به رقص مىآيند وبه هيچ وجه خود را از دايره كنار نمىكشند) مىباش، وبا ناملايماتِ روزگار، آشفتگى به خود راه مده، وهمواره حلقه بگوش درگاه حضرت دوست باش، تا به مقصود خود راه يابى؛ زيرا: (إنَّ الَّذينَ قالُوا: رَبُّنَااللهُ، ثُمَّ اسْتَقامُوا، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ المَلائِكَةُ: ألّا تَخافُوا وَلاتَحْزَنُوا، وَأبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ )[19] : (همانا آنان كه گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ]بر اين اعتقاد و گفتار خويش[
پايدار ماندند، فرشتگان بر ايشان فرو آمده ]و مىگويند :[ كه هرگز ترس وغم واندوهى نداشته باشيد. وشما را بشارت باد به بهشتى كه وعده داده مىشديد.) در جايى مىگويد :
از ثبات خودم اين نكته خوش آمد كه به جور بر سر كوى تو، از پاى طلب ننشستم[20]
آتش زرق وريا، خرمنِ دين خواهد سوخت حافظ! اين خرقه پشمينه بينداز وبرو
اى خواجه! زهد خشك وعبادات قشرى وريايى، تو را از مقصد اصلىات باز مىدارد كه: «فَاتَّقُوا اللهَ فِى الرِّيآءِ، فَإنَّهُ الشِّرْكُ بِاللهِ؛ فَإنَّ المُرآئِىَ يُدْعى يَوْمَ القِيامَةِ بِأرْبَعَةِ أسْمآءَ : يا كافِرُ! يا فاجِرُ! يا غادِرُ! يا خاسِرُ! حَبَطَ عَمَلُكَ وَ بَطَلَ أجْرُكَ، فَلاخَلاصَ لَكَ اليَوْمَ، فَالْتَمِسْ أجْرَكَ مِمَّن كُنْتَ تَعْمَلُ لَهُ.»[21] : (پس در مورد ريا از خدا بپرهيزيد، زيرا ريا شرك به خداوند است،
براستى كه رياكار در روز قيامت به چهار نام خوانده مىشود: اى كافر! اى بدكار! اى مكّار! اى زيانكار! عملت از بين رفت وپاداشت نابود شد، پس امروز رهايى نخواهى داشت وپاداشت را از كسى كه برايش عمل مىنمودى، بخواه.) وآتش به خرمن پيروى دين فطرىات كه بايد بدان توجّه داشته باشى، مىزند؛ كه: (فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ )[22] : (پس استوار
ومستقيم روى و تمام وجودت را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است، ولى اكثر مردم ]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.) پس! «حافظا! خرقه پشمينه، بيانداز وبرو».
ويا بخواهد به خود خطاب كرده وبگويد: اين همه تظاهر به زهد خشك(براى آنكه كسى از حالت آگاه نشود) مكن؛ زيرا ممكن است اين كار تو دين واقعىات را كه دين فطرى است، از تو بستاند؛ پس: «حافظا! خرقه پشمينه، بيانداز وبرو».
[1] و 2 ـ غرر ودرر موضوعى، باب السّهر، ص 170.
[3] ـ بحارالانوار، ج90، ص158.
[4] ـ اعراف: 172.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص 121.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص 376.
[7] ـ نور: 35.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص646.
[9] ـ بحار الانوار، ج 102، ص 132 – 129.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 205، ص 172.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص 376.
[12] ـ وافى، ج 2، ابواب المواعظ، باب مواعظالله سبحانه، ص40.
[13] ـ غرر ودرر موضوعى، باب العمر، ص 276.
[14] ـ غرر ودرر موضوعى، باب العمر، ص 276.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 207، ص 173.
[16] ـ گويا بيدق، نرد آخرى است كه در قمار بكار برده مىشود.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص 418.
[19] ـ فصّلت: 30.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل ، ص .
[21] ـ وسائل الشيعة، ج 1، ص 51، از حديث 16.
[22] ـ روم: 30.