• غزل  500

مرا چشمى است خون افشان، ز چشمِ آن كمان ابرو         جهان پر فتنه مى‌بينم، از آن چشم واز آن ابرو

غلامِ چشمِ آن تُركم، كه در خوابِ خوش مستى         نگارينْ گلشنش،روىاست ومشكين سايبان، ابرو

هلالى شد تنم زين غم، كه با طُغراىِ مشكينش         كه باشد مَهْ، كه بنمايد، زطاقِ آسمان، ابرو؟

هميشه چشم مستش را، كمانِ حُسْن در زِهْ باد!         كه از پشتىِّ تير او، كشد بر مَهْ كمان، ابرو

روانِ گوشه گيران را، زحُسنش طُرْفه گلزارىاست         كه بر طرف سمنزارش، همى گردد چمان، ابرو

رقيبان غافلند از ما، كز آن چشمِ سِيَهْ هر دم         هزاران گونه پيغام است وحاجبْ درميان ابرو

دگر حور وپرى را كس، نگويد با چنين حُسنى         كه آن را اين چنين چشم‌است واين را آنچنان ابرو

تو كافر دل نمى‌بندى، نقابِ زُلف ومى‌ترسم         كه محرابم بگرداند، خَمِ آن دلستان ابرو

اگرچه مرغ زيرك بود، حافظ در هوادارى         به‌تيرِ غمزه، صيدش كرد چشمِ آن‌كمان ابرو

مى‌نمايد كه خواجه را از حضرت دوست ديدارى حاصل گشته، در اين غزل حكايت آن را نموده ومى‌گويد :

مرا چشمى است خون افشان، ز چشمِ آن كمان ابرو         جهان پر فتنه مى‌بينم، از آن چشم واز آن ابرو

جمال محبوبم وجذبه چشمان وتجلّيات نابود كننده وكمان ابروانش، چنان مرا صيد خود كرد، كه گريه شوق در ديدارش فرو ريختم، وبر من در آن حال آشكار شد كه آشوب جهان از فتنه چشم وابروان او برپاست، (بدانند يا ندانند)؛ به گفته خواجه در جايى :

خمى كه ابروىِ شُوخ تو در كمان انداخت         به قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت

به‌يك كرشمه، كه نرگس زخود فروشى كرد         فريبِ چشمِتو صد فتنه در جهان انداخت

نبود نقش دو عالم، كه رسم اُلفت بود         زمانه، طرحِ محبّت، نه اين زمان انداخت

مگر گشايشِ حافظ، در اين خرابى بود         كه قسمتِ ازلش، در مِىِ مغان انداخت[1]

غلامِ چشمِ آن تُركم، كه در خوابِخوش مستى         نگارينْ گلشنش، روى است ومشكين سايبان، ابرو

من، غلام جذبه جمال وچشم خمارين وخواب آلود وكشنده وفانى كننده محبوبى كه عاشق خود را مى‌كشد وبى اعتناى به او مى‌باشد؛ با اين همه، باز وى را در سايه ابروان ولطف خويش وگلشن جمالش زندگى تازه‌اى مى‌بخشد. در جايى مى‌گويد :

عفى الله چين ابرويش،اگرچه ناتوانم كرد         به رحمت هم پيامى، بر سر بيمار مى‌آورد

زبيم غارت چشمش، دل خونين رها كردم         ولى مى‌ريخت خون در رَهْ، بدين هنجار مى‌رود

عجب مى‌داشتم ديشب، زحافظ جام وپيمانه         ولى منعش نمى‌كردم، كه صوفى وار مى‌آورد[2]

وممكن است بخواهد بگويد: من غلام وبنده وفداى معشوقى گردم كه چشمان خمارين ومستش را، روى زيبا وابروان مشكين است، بخواهد بگويد :

به چشم كرده‌ام، ابروىِ ماه سيمايى         خيالِ سبز خطى، نقش بسته‌ام جايى

زهى كمال، كه منشورِ عشقبازى من         از آن كمانچه ابرو رسد به طُغرايى

مرا كه از رُخ تو، ماه در شبستان‌است         كجا بود به فروغِ ستاره، پروايى[3]

هلالى‌شد تنم زين غم، كه با طُغراىِ مشكينش         كه باشد مَهْ، كه بنمايد، زطاقِ آسمان، ابرو؟

ابروان كمانى وطغراگونه يار من خط بطلان كشنده بر تمام زيبايى‌هاى عالم مى‌باشد. اين غم وغصّه مرا مى‌كشد كه ماه آسمان وموجودات در مقابل جمال يار من بخواهند جلوه گرى واظهار وجود داشته باشند، خلاصه بخواهد بگويد: من نمى‌توانم ببينم موجودات در مقابل جلوه‌گرى‌هاى محبوب من خودنمايى داشته باشند. به گفته خواجه در جايى :

سزد كه از همه دلبران ستانى باج         چرا كه بر سرِ خوبانِ عالَمى چون تاج

دو چشمِ شوخ، برهم زده خَتا وخُتَن         به چينِ زُلف تو، ماچين وهند داده خراج

بياض‌روى تو، روشن چو عارضِ خورشيد         سواد زُلف تو تاريكتر زظلمت داج

لب تو، خضر ودهان تو، آب حيوان است         قد تو، سرو وميان تو موى وگردن عاج[4]

هميشه چشم مستش را، كمانِ حُسْن در زِهْ باد!         كه از پشتىِّ تير او، كشد بر مَهْ كمان، ابرو

دعايى است از خواجه، تقاضاى دوام ديدارش را از محبوب نموده، مى‌گويد : الهى! كه چشم مست وجمال جذّاب يار من كه در زير كمان ابروان وجلوه ديگرش قرار دارد، همواره برايم برقرار باد تا هدف توجّه جمالهاى مظاهرش قرار نگيرم. در جايى مى‌گويد :

اى پسته تو، خنده زده بر حديث قند!         مشتاقم از براى خدا، يك شكر بخند

جايى كه يار ما به شكرْ خنده دم زند         اى‌پسته! كيستى تو؟ خدا را دگر مخند

طوبى زقامت تو نيارد كه دم زند         زين قصّه بگذرم، كه سخن مى‌شود بلند

آشفتگىّ حال من آگاه كى شود         آن‌را كه دل نگشت، گرفتار اين كمند؟![5]

روانِ گوشه گيران را، زحُسنش طُرْفه گلزارى است         كه بر طرف سمنزارش، همى گردد چمان، ابرو

آرى، آن كس از حسن دلدار مى‌تواند بهره‌مند گردد، كه با گوشه‌گيرى وانعزال وانقطاع از عالم، روانش براى ديدار جمال محبوب از هر آلودگى آراسته شده باشد. اين زمان است كه حسن او را در گلزار اسماء وصفات جمال وجلال مظاهرش مشاهده خواهد كرد.

بخواهد بگويد: مظاهر وحسن وجمالشان از آن جهت در نظر من جلوه‌گرى دارند، كه حسنشان را از آنِ حسن مطلق مى‌دانم وآن را از گوشه‌گيرى وانقطاع به دست آورده‌ام، كه: «ألوُصْلَةُ إلَى اللهِ، فِى الإنْقِطاعِ عَنِ النّاسِ.»[6] : (بار يافتن به وصال خدا، در

گسستن از مردم ميسّر مى‌شود.) ونيز: «مَنِ انْفَرَدَ عَنِ النّاسِ، أنِسَ بِاللهِ سُبْحانَهُ.»[7] : (هر كس از مردم ]گسسته و[ تنهايى گزيند، با خداوند سبحان اُنس وآشنايى پيدا مى‌كند.) وهمچنين: «نِعْمَ الْعِبادَةُ ألْعُزْلَةُ.»[8] : (چه خوب عبادتى است عزلت وتنهايى گزينى!) ونيز: «مُلازَمَةُ الخَلْوَةِ دَأْبُ

الصُّلَحآءِ.»[9] : (پيوسته تنهايى گزيدن، روش شايستگان است.) وبه گفته خواجه در جايى :

پيرِ پيمانه كش ما، كه روانش خوش باد!         گفت:پرهيز كن از صُحبتِ پيمان شكنان

بر جهان تكيه مكن،گر قدحى مِىْ دارى         شادىِ زُهرهْ جبينان خور ونازك بدنان[10]

رقيبان غافلند از ما، كز آن چشمِ سِيَهْ هر دم         هزاران‌گونه پيغام است وحاجبْ درميان ابرو

آنان كه با طريقه ما مخالفند، نمى‌دانند كه ما از جذبه چشم وتجلّيات پر شور محبوب هر دم چه بهره‌ها داشته، وچه پيغامهايى را به گوش جان از او مى‌شنويم؛ امّا ابروان وكثرات مظاهر نمى‌گذارند رقيبان ما آن پيامها را با گوش جان بشنوند وبا ديده دل مشاهده نمايند. در جايى مى‌گويد :

اى گداىِ خانقه! بازآ، كه در ديرِ مغان         مى‌دهند آبىّ ودلها را توانگر مى‌كنند

حُسن بى‌پايان‌او، چندانكه عاشق مى‌كشد         زمره‌ديگر، به‌عشق از غيب سر بر مى‌كنند

خانه خالى‌كن دلا! تا منزل جانان شود         كاين هوسناكان، دل وجان، جاىِ ديگر مى‌كنند

آه آه! از دستِ صرّافانِ گوهر ناشناس         هر زمان خر مهره را با دُر برابر مى‌كنند[11]

ويا بخواهد بگويد كه: حاجب ودربان وواسطه وراهنماى به هزاران پيام از گوشه چشم وجمال معشوق، ابروان اوست، ما با نظر كردن به محراب ابروان حضرتش، به چشم وتجلّيات واسرار وجذبه هايش توجّه مى‌كنيم.

دگر حور وپرى را كس نگويد با چنين حُسنى         كه آن را اين چنين چشم است واين را آنچنان ابرو

با مشاهده حسن حضرت محبوب، كس را نرسد كه با ما سخن از حسن مظاهر وحور وپرى گويد، زيرا تمام زيبايى‌هاى اين جهان وآن جهان مظهرى از جمال وكمال اويند و از خويش چيزى ندارند؛ به گفته خواجه در جايى :

نعيمِ هر دو جهان، پيش عاشقان به جوىِ         كه اين متاع قليل است وآن بهاى حقير[12]

ودر جايى مى‌گويد :

زباغ وَصلِ تو يابد، رياضِ رضوان آب         زتاب هجر تو دارد، شرارِ دوزخ تاب

به حُسن عارض وقَدِ تو برده‌اند پناه         بهشت وطوبى «طوبى لهم وحسن مآب»

بهار، شرح جمال تو داده در هر فصل         بهشت، ذكر جميل تو كرده در هر باب[13]

تو كافر دل نمى‌بندى، نقابِ زُلف ومى‌ترسم         كه محرابم بگرداند، خَمِ آن دلستان ابرو

معشوقا! اينكه مى‌نگرم هر لحظه پرده از كثرات بركنار مى‌نمايى و از جمالت بهره‌مندم مى‌فرمايى، گويا مى‌خواهى به اين بنده‌ات ترحّم روا ندارى، ونظرت بر آن است كه از خويشم بگيرى وفانى سازى تا ديدارت را شايسته باشم؛ امّا مى‌ترسم قبله‌ام را با اين رفتارت بگردانى واز توجّه به ظاهر مظاهر، به ملكوتشان راهنمايم گردى وبگويى: (أيْنَما تُوَلُّوا، فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ)[14] : (پس هر جا روى كنيد، همانجا روى

]واسماء وصفات[ خداست.)

گفتارى است عاشقانه، با اين بيان تقاضاى دوام ديدار محبوب را مى‌نمايد تا علاوه بر توجّه به قبله ظاهرى، همواره به محراب ابروان وقبله حقيقى هم توجّه داشته باشد؛ كه: (قَدْأفْلَحَ المُؤْمِنُون… ألَّذين هُمْ فى صَلوتِهِمْ خاشِعُونَ )[15] : (بى‌گمان مؤمنان

رستگار شدند… آنان كه در نمازهايشان خاشع وفروتن وافتاده‌اند.) وهمچنين: «مُداوَمَةُ الذِّكْرِ خُلْصانُ الأوْلِيآءِ.»[16] : (مداومت ذكر وياد ]خدا[، همدم بى‌آلايش اوليا مى‌باشد.) ونيز: «مُداوَمَةُ

الذِّكْرِ قُوتُ الأرْواحِ وَمِفْتاحُ الصَّلاحِ.»[17] : (پيوسته به ياد ]خدا [بودن، خوراك روحها وكليد شايستگى است.)

اگرچه مرغ زيرك بود، حافظ در هوادارى         به‌تيرِ غمزه، صيدش كرد چشمِ آن‌كمان ابرو

محبوبا! من آن نيستم ونبوده‌ام كه هر كس مرا به دام خود افكند وصيدم نمايد، ولى غمزه وچشم وجذبات جمالت با كمان ابروانت دست به دست هم دادند ومرا از من ستانيدند وگرفتار تو كردند. به گفته خواجه در جايى :

دل، سرا پرده محبّت اوست         ديده، آيينهْ دارِ طلعت اوست

من كه سر در نياورم به دو كَوْن         گردنم زير بارِ منّت اوست

من كه باشم، در آن حرم كه صبا         پرده‌دارِ حريم حُرْمَت اوست؟

من ودل گر فنا شويم، چه باك؟         غرض اندر ميان، سلامتِ اوست[18]

[1] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 99، ص  102.

[2] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص 183.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص  387.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 115، ص  112.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 129، ص  121.

[6] و 2 ـ غرر ودرر موضوعى، باب العزلة، ص 249.

[7]

[8] ـ غرر ودرر موضوعى، باب العزلة، ص 250.

[9] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الخلوة، ص 97.

[10] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 475، ص  346.

[11] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 262، ص  210.

[12] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص  236.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 22، ص  52.

[14] ـ بقره: 115.

[15] ـ مؤمنون: 1 و2.

[16] و 4 ـ غرر ودرر موضوعى، باب ذكرالله، ص 125.

[17]

[18] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 30، ص  58.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا