• غزل  50

به جان خواجه و حقّ قديم و عهدِ درست         كه مونس دم صبحم، دعاى دولت توست

سرشك من، كه ز طوفان نوح دست ببرد         ز لوح سينه نيارست نقشِ مهر تو شست

بكن معامله‌اى، وين دلِ شكسته بخر         كه با شكستگى ارزد، به صد هزار درست

شدم ز عشق تو شيداىِ كوه و دشت و هنوز         نمى‌كنى به ترحّم، نطِاقِ سلسله سست

ملامتم به خرابى مكن، كه مرشد عشق         حوالتم به خرابات كرد، روزِ نخست

دلا! طمع مَبُر از لطفِ بى‌نهايت دوست         چو لاف عشق زدى، سر بباز چابك و چست

زبانِ مور برآصف دراز گشت و رواست         كه خواجه، خاتَم جَمْ ياوه كرد و باز نجست

به صدق كوش، كه خورشيد زايد از نفست         كه از دروغ، سيه روى گشت صُبحِ نخست[1]

مرنج حافظ! و از دلبران وفا كم جوى         گناه باغ چه باشد، چو اين گياه نرست؟

خواجه دراين غزل در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست و تمنّاى پايان يافتن ايّام فراقش بوده و مى‌گويد :

به جانِ خواجه و حقِّ قديم و عهدِ درست         كه مونس دمِ صبحم، دعاى دولت توست

محبوبا! قسم به جان خواجه (رسول الله 9)، و قسم به حقّ اُلفت و محبّتى كه ميان من و تو در ازل برقرار شد و تو ( ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! )[2]  : (آيا من پروردگار شما

نيستم؟!) فرمودى، و من ( بَلى، شَهِدْنا. )[3] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، و قسم به عهد عبوديّت صادقانه‌اى كه ميان من و تو برقرار گرديد؛ كه: ( مِنَ المُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عَاهَدُوا اللهَ عَلَيْهِ. )[4]  : (مردانى از مؤمنان هستند كه به آنچه با خدا

پيمان بستند، وفا نمودند.) و نيز: ( إنَّما يَتَذَكَّرُ اُولُوا الألْبابِ، أَلَّذينَ يُوفُون بِعَهْدِ اللهِ وَلا يَنْقُضُونَ الميثاقَ. )[5] : (تنها خردمندان و عاقلان واقعى متذكّر شده و به ياد مى‌آورند،

آنان كه به عهد خود با خدا وفا نموده و هرگز پيمان نمى‌شكنند.)، هنگام صبح، دعاى من تمنّاى پايندگى سلطنت تو (كه خود، پاينده است.) مى‌باشد. كنايه ازاينكه: فرموده‌اى: ( فَاذْكُرُونى، أذْكُرْكُمْ. )[6]  : (پس به ياد من باشيد، تا شما را ياد

كنم.)، مَنَت مى‌خوانم، مورد عنايتم قرارده و به مشاهده جمالت نايل ساز. به گفته خواجه در جايى :

توانگرا! دل درويش خود بدست آور         كه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

براين رواق زبرجد نوشته‌اند به زر         كه جز نكويى اهل كرم نخواهد ماند[7]

و نيز در جايى مى‌گويد :

خداى را مددى، اى دليل راه حرم!         كه نيست باديه عشق را كرانه پديد

بهار مى‌گذرد، مهرگسترا! درياب         كه‌رفت موسم وعاشق هنوز مِىْ نچشيد[8]

سرشكِ من كه ز طوفان نوح دست ببرد         زلوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

كنايه ازاينكه: معشوقا! نه تنها همواره تو را دعاگو و به ياد دارم، كه اشك چشمانم در فراقت، نقش مهرت را نخواهد شست، اگرچه سيل آسا باشد؛ زيرا مرا بر محبّت خود آفريدى؛ كه: «إبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعاً، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعاً، ثُمَّ … بَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[9]  : (با قدرت خويش مخلوقات را نوآفرينى

فرموده و بر طبق خواست و مشيّت خويش اختراع خاصّى نمود، سپس… آنها را در راه دوستى به خود برانگيخت.) و من از بندگان تو مى‌باشم (اگر قبولم فرمايى)؛ كه : «عِبادَ اللهِ! إنَّ مِنْ أحَبِّ عِبادِ اللهِ إلَيْهِ عَبْداً أعانَهُ اللهُ عَلى نَفْسِهِ… وَتَخلّى مِنَ الهُمُومِ إلّا هَمّاً واحِداً انْفَرَدَ بِهِ.»[10]  : (]اى  [بندگان خدا! همانا از محبوبترين بندگان خدا در نزد او،

بنده‌اى است كه خداوند او را عليه نفس خويش كمك نموده… و از تمام دل مشغوليها و انديشه‌ها تُهى شده، جز يك همّ و غمّ كه تنها بدان مشغول گرديده است.) و به گفته خواجه در جايى :

به چشم كرده‌ام ابروى ماه سيمايى         خيال سبزْ خطى نقش بسته‌ام جايى

زمام دل به كسى داده‌ام من مسكين         كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايى

سرم زدست شد و چشم انتظارم سوخت         در آرزوى سر و چشم مجلس آرايى

به روز واقعه، تابوتِ ما ز سرو كنيد         كه مرده‌ايم به داغ بلندْ بالايى[11]

بكن معامله‌اى، وين دل شكسته بخر         كه با شكستگى ارزد به صدهزار درست

آرى، هرچيز شكسته شود فاقد ارزش مى‌گردد، امّا دل با شكسته شدنش ارزش يافته و مورد لطف حضرت دوست قرار مى‌گيرد؛ كه: «..لاِنّى عِنْدَ المُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُمْ.»[12]  :

(…زيرا من در نزد شكسته دلان هستم.)، خواجه هم مى‌خواهد بگويد: اى دوست! دل شكسته به فراقم را به وصال خود خريدارى نما؛ كه: «إلهى! كَسْرى لا يَجْبُرُهُ إلّا لُطْفُکَ وَحَنانُکَ، وَفَقْرى لايُغْنيهِ إلّا عَطْفُکَ وَإحْسانُکَ… وَكَرْبى لا يُفَرِّجُهُ سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ.»[13]  : (معبودا! شكسته دلى‌ام را جز لطف و

مهربانى‌ات درمان نمى‌كند، و فقر و نادارى‌ام را جز عنايتِ و نيكى تو بى‌نياز نمى‌نمايد… و غم و اندوه شديدم را جز رحمتت پايان نمى‌دهد، و رنج و آلامم را جز رأفت و مهربانى‌ات برطرف نمى‌سازد، و سوز و حرارت درونى‌ام را جز وصالت فرو نمى‌نشاند.) و به گفته خواجه در جايى :

دل رميده ما را كه پيش مى‌آرد؟         خبر دهيد ز مجنونِ خسته از زنجير

چو لاله در قدحم ريز ساقيا! مىِ ناب         كه نقش خال نگارم نمى‌رود ز ضمير[14]

شدم زعشقِ تو شيداىِكوه ودشت وهنوز         نمى‌كنى به ترحّم، نطاقِ سلسله سُست

خلاصه بخواهد بگويد: محبوبا! چرا پرده از جمال زلف و كثراتت برنمى‌دارى و به دام خود نمى‌افكنى‌ام، و مرا بر عشقت آواره كوه و دشت مى‌پسندى؟ كه : «إلهى!… لَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقآؤُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إلاَّ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[15]  : (معبودا!… آتش باطنى‌ام را جز لقايت خاموش نمى‌كند، و به

شوقم به تو جز نظر به روى ]و اسماء و صفات [ ات آب نمى‌زند، و قرارم جز به قرب تو آرام نمى‌گيرد.) و به گفته خواجه در جايى :

نَفَس برآمد و كام از تو برنمى‌آيد         فغان! كه بخت من از خواب درنمى‌آيد

دراين خيال بسر شد زمان عمر و هنوز         بلاى زلف سياهت بسر نمى‌آيد

قدبلند تو را تا به برنمى‌گيرم         درختِ بختِ مرادم به برنمى‌آيد[16]

ملامتم به خرابى مكن، كه مرشدِ عشق         حوالتم به خرابات كرد روز نخست

ممكن است مراد خواجه از «مرشد عشق»، حضرت محبوب باشد، بخواهد بگويد: اى زاهد! مرا به دلدادگى به معشوقم سرزنش مكن؛ زيرا اوست كه مرا عرض امانت فرمود و عاشقانه آن را پذيرفتم؛ كه: ( إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأَبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً. )[17]  :

(براستى كه ما امانت ]= ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم ولى همه از تحمّل آن سرپيچى نموده و هراسيدند. و تنها انسان آن را حمل نمود، بدرستى كه او بسيار ستمگر و نادان است.)، و اوست كه مرا تعليم اسماء فرمود؛ كه: ( وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها. )[18]  : (و همه اسماء ]خود[ را به آدم آموخت.)، و اوست كه از من

اخذ ميثاق نمود؛ كه: ( وَإذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! )[19]  : (و ]يادآور [هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان

آدم، نسل و فرزندان ايشان را برگرفته و خودشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) و من ( بَلى، شَهِدْنا. )[20] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، و اوست كه مرا بر فطرت توحيدم خلق نمود و فرمود: ( فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفاً، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّيüنُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ. )[21]  : (پس راست و استوار، روى و تمام وجود خود را به سوى دين برپادار،

همان سرشتى كه خداوند مردم را برآن آفريد، هيچ دگرگونى در آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار و برپا دارنده ] و مايه قِوام مصالح دنيوى و اُخروى و معنوى مردم  [است، وليكن بيشتر مردم ]به اين حقيقت [ آگاهى ندارند.)

و يا منظور از «مرشد عشق»، رسول الله 9 باشد. بخواهد بگويد: زاهدا! مرا در فريفتگى و عشق ورزى به محبوب صاحب جمال و كمالم سرزنش مكن؛ زيرا راهنماى من به او، رسول الله 9 است كه (از لسان محبوبم) فرمود: ( وَالَّذينَ آمَنُوا أشَدُّ حُبّاً لِلّهِ. )[22]  : (و آنان كه ايمان آورده‌اند محبّت شديدتر و افزونترى به خدا

دارند.) و نيز فرمود: ( إنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً. )[23]  :

(براستى كه هرچه زودتر خداوند بسيار مهربان، براى آنان كه ايمان آورده و كردارهاى شايسته انجام مى‌دهند، مهر و عطوفتى ]نسبت به خود، و يا در دل ديگران نسبت به ايشان [ قرار خواهد داد.)

و يا مقصود از «مرشد عشق»، استادش باشد. در جايى مى‌گويد :

روز اوّل كه به استاد سپردند مرا         ديگران‌را خرد آموخت، مرا مجنون كرد[24]

دلا! طمع مَبُر از لطفِ بى‌نهايت دوست         چولافِ عشق زدى، سر بباز چابك و چست

آرى، صفت طمع در نهاد بشر نهفته است، و تا او در بشريّت خود باقى است طمع لازمه اوست؛ ولى اگر آن را در جايى كه مطلوب حضرت معشوق است بكار زند (چون رسيدن و وصول به محبوب حقيقى)، مطلوب مى‌باشد. خواجه هم به خود خطاب كرده و مى‌خواهد بگويد: چون دم از عشق او زدى و وصالش را طالبى، تو را دوكار ضرورى است: اوّل، سرباختن و بى‌باكانه از خود تهى گشتن، و همه كاره و همه چيز او را دانستن؛ و دوّم، چشم طمع به عنايات بى‌پايانش دوختن. و سپس بگويى: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[25]  : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى

اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.) و نيز بگويى: «إلهى! بِذَيْلِ كَرَمِکَ أعْلَقْتُ يَدى، وَلِنَيْلِ عَطاياکَ بَسَطْتُ أمَلى، فَأَخْلِصْنى بِخالِصَةِ تَوْحيدِکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ صَفْوَةِ عَبيدِکَ.»[26] : (معبودا! به دامان كرم و بزرگوارى تو دست زده‌ام، و براى نيل به عطايايت آرزوگشاده‌ام؛ پس مرا با توحيد ناب خويش پاكيزه نموده و از بندگان برگزيده‌ات قرارده.) و بگويى :

به‌هيچ در نروم‌بعد ازاين، زحضرت‌دوست         چو كعبه يافتم، آيم ز بُت پرستى باز

شبى، وصال تو از بخت خويش مى‌خواهم         كه با تو شرح سرانجامِ خود كنم آغاز

تنم‌زهجر تو،چشم از جهان‌فرو مى‌دوخت         اميدِ دولتِ وصل تو داد جانم باز[27]

زبان مور بر آصف دراز گشت و رواست         كه خواجه، خاتَمِ جَمْ ياوه كرد و باز نجست

خلاصه بيان بيت اينكه: اگر مور گفت: ( ياأيُّهَا النَّمْلُ! اُدْخُلُوا مَساكِنَكُمْ، لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَجُنُودُهُ، وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ. )[28]  : (اى مورچگان! به خانه‌هاى خود داخل شويد،

مبادا سليمان و سپاهيانش ندانسته شما را پايمال نمايند.) حقّ داشت؛ زيرا حضرتش انگشتر خود را گم كرد و نتوانست بازيابد و كارهايى كه در نبوّتش انجام مى‌داد، از دستش شد.

ولى بعيد به نظر مى‌رسد كه اين بيت از حافظ باشد؛ زيرا بيان اين بيت دو منزلت را از حضرت سليمان  7 ناديده گرفته، يكى مقام عصمت[29] ، و ديگرى علم غيب

داشتن حضرتش[30] ؛ و حال اينكه خداوند او و تمام انبياء و برگزيدگانش  : را بر

مقام عصمت داشته و مى‌فرمايد: ( وَسَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذينَ اصْطَفى. )[31]  : (و سلام

و درود بر بندگان برگزيده خداوند.) و در جاى ديگر مى‌فرمايد: ( وَسَلامٌ عَلَى المُرْسَلينَ. )[32]  : (و سلام و درود بر پيامبران مُرسَل.) و خواجه خود در جايى به

مقام عصمت حضرتش اشاره كرده و مى‌گويد :

دلى كه غيبْ نماى است و جامِ جم دارد         ز خاتمى كه از او گم شود، چه غم دارد[33]

و نيز خداوند در مورد عالم به غيب بودن آنان  :، مى‌فرمايد: ( عالِمُ الغَيْبِ، فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أحَداً، إلّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ، فَإنَّهُ يَسْلُکُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً، لِيَعْلَمَ أنْ قَدْ أبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ، وَأحاطَ بِما لَدَيْهِمْ، وَأحْصى كُلَّ شَىْءٍ عَدَدآ. )[34]  : (تنها

]خدا [دانا و آگاه به غيب است، لذا جز كسى را كه از او راضى و خشنود است از جمله پيامبر مُرسَل، هيچكس را بر غيب خود آگاه نمى‌گرداند. براستى كه خداوند نگهبانانى را از پيش‌رو و پشت‌سر او روانه مى‌سازد تا بداند كه ايشان پيامهاى پروردگارشان را كاملاً رسانده‌اند، و به آنچه نزد ايشان است احاطه دارد و به شماره هر چيزى آگاه است.) و حضرت سليمان  7 نيز از ( مَنِ ارْتَضى ) مى‌باشد، و نيز در مورد علم حضرتش 7 مى‌فرمايد: ( وَكُلّاً اتَيْنا حُكْماً وَعِلْماً. )[35]  : (و هر يك از

ايشان ]حضرت سليمان و داود  8 [ را مقام حُكم و فرمانروايى و دانش و آگاهى داديم.) و خواجه خود نيز مى‌گويد :

گر انگشت سليمانى نباشد         چه خاصيّت دهد نقش نگينى[36]

به صدق كوش، كه خورشيد زايد از نَفَست         كه از دروغ، سيه‌روى گشت صبح نخست

بخواهد بگويد: اى خواجه! بكوش تا دربندگى حضرت دوست به تمام معنا چون سپيده صادق صبح، صادق بوده و از شرك جلّى و خفىّ بركنار، و در دوستى و محبّت او صادق و به فناى خود راه‌يابى؛ كه: ( قُلْ: رَبِّ! أدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأخْرِجْنى مُخْرَجَ صِدْقٍ، وَاجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصيراً. )[37]  : (بگو: پروردگارا! مرا ] در

تمام امور [ با صدق و راستى داخل، و با راستى و درستى خارج گردان، و براى من از نزد خود تسلّط و چيرگى‌اى يارى دهنده قرارده.) اينجاست كه تو خورشيدى خواهى شد و ذيل آيه گذشته را خواهى گفت كه: ( وَقُلْ: جآءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الباطِلُ، إنَّ الباطِلَ كانَ زَهُوقاً. )[38]  : (و بگو: حقّ آمد و نابود رفت، براستى كه باطل رفتنى است.) و به

اذن خداوند ديگران را هم به نور خود روشن خواهى كرد؛ و امّا اگر در بندگى واقعى كوشا نباشى، چون سپيده كاذب خواهى بود و سير و سلوك چيزى جز سيه رويى نمى‌افزايدت؛ كه: «عَلَيْکَ بِالصِّدْقِ فى جَميعِ اُمُورِکَ، فَإنَّ اللهَ تَعَبَّدَکَ وَجَميعَ خَلْقِهِ بِالصِّدْقِ.»[39]  :

(در تمام كارهايت همدم و ملازم صدق و راستى باش، كه خداوند، تو و تمام مخلوقاتش را با راستى و درستى به بندگى خود فراخوانده است.)

مَرنج حافظ و از دلبران وفا كم جوى         گناهِ باغ چه باشد چو اين گياه نرست!

دراين بيت خواجه از زبان معشوق، و يا از زبان خود به خويش خطاب كرده و مى‌گويد: رنجش تو از فراق دوست و وفاطلبيدن از او، بى‌مورد است؛ زيرا وفاى وى در بى‌وفايى مى‌باشد. هنگامى وصالت نصيب مى‌گردد كه خود را نبينى. و اين آمادگى در تو وجود ندارد. «گناهِ باغ چه باشد چو اين گياه نرست؟» در جايى مى‌گويد :

تكيه بر جاى بزرگان نتوان زد به گزاف         مگر اسباب بزرگى همه آماده كنى

خاطرت كى رقمِ فيض پذيرد؟ هيهات         مگر از نقشِ پراكنده ورق، ساده كنى[40]

و نيز در جايى مى‌گويد :

به صورت بلبل و قمرى اگر ننوشى مى         علاج كى كنم‌ات آخرالدّواء الكَىّ

ذخيره‌اى بنه از رنگ و بوى فصل بهار         كه مى‌رسند ز ره، رهزنانِ بهمن ودى

چوگل نقاب برافكند و مرغ زد هوهو         منه زدست پياله، چه مى‌كنى هى هى

نوشته‌اند برايوان جنّت‌المأوى :         كه هر كه عشوه دنيا خريد، واى به وى![41]

[1] ـ بعضى از نسخه‌ها اين بيت را نيز دارد :هزار بار اگر عاشقى، نگارى رابيازمود، دلش سخت بود و پيمان سُست

[2] و 2 ـ اعراف : 172.

[3]

[4] ـ احزاب : 23.

[5] ـ رعد : 19و20.

[6] ـ بقره : 152.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 199، ص167.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص169.

[9] ـ صحيفه سجّاديه  7، دعاى 1.

[10] ـ نهج البلاغة، خطبه 87.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص387.

[12] ـ ارشاد القلوب، باب 32 (فى الخشوع لله سبحانه والتذلّل له تعالى)، ص115.

[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص149ـ150.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 403، ص236.

[15] ـ بحار الانوار، ج94، ص149ـ150.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 256، ص205.

[17] ـ احزاب : 72.

[18] ـ بقره : 31.

[19] و 3 ـ اعراف : 172.

[20]

[21] ـ روم : 30.

[22] ـ بقره : 165.

[23] ـ مريم : 96.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 280، ص221.

[25] و 3 ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[26]

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 307، ص229.

[28] ـ نمل : 18.

[29] ـ روا دانستن خواجه «لا يَشْعُرُونَ» گفتن مور را، و حال اينكه انبياء  : مصون ازاين معنى مى‌باشند.

[30] ـ گم نمودن حضرتش 7 خاتم را و پيدا نكردن آن.

[31] ـ نمل : 59.

[32] ـ صافّات : 181.

[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 191، ص161.

[34] ـ جنّ : 26ـ28.

[35] ـ انبياء : 79.

[36] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 571، ص409. «انگشت سليمانى»، يعنى مقام و منزلتسليمانى  7.

[37] ـ اسراء : 80 و 81.

[38] ـ اسراء : 80 و 81.

[39] ـ بحار الانوار، ج77، ص22، از روايت 41.

[40] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص389.

[41] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 544، ص390.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا