- غزل 499
گلبن عيش مىدمد، ساقىِ گلعذار كو؟ بادِ بهار مىوزد، باده خوشگوار كو؟
هر گل نو، ز گُلرخى ياد همىدهد، ولى گوشِ سخنْ شنو كجا؟ ديده اعتبار كو؟
مجلسِ بزم عيش را، غاليه مراد نيست اىدم صُبحِ خوش نَفَس! نافه زلف يار كو؟
حُسنْ فروشىِ گُلَم، نيست تحمّل اى صبا! دست زدم به خون دل، بَهْرِ خدا،نگار كو؟
شمع سَحَر به بزمگه، لاف زعارضِ تو زد خصم زبان دراز شد، خنجر آبدار كو؟
گفت: مگر، زلعل من، بوسه ندارى آرزو؟ مُردم از اين هوس ولى، قدرت واختيار كو؟
حافظ! اگرچه در سخن، خازنِ گنجِ حكمت است از غم روزگارِ دُون، طبعِ سخن گذار كو؟
گويا روزگار هجران خواجه به درازا كشيده، كه در اين غزل با بيانات مختلف تمنّاى ديدار حضرت دوست را نموده، مىگويد :
گلبن عيش مىدمد، ساقىِ گلعذار كو؟ باد بهار مىوزد، باده خوشگوار كو؟
فصلى كه همه مظاهر عالم در عيش وطراوت مىباشند فرا رسيد، وباد بهار وزيدن گرفت؛ امّا نفحات جانبخش مشاهدات وتجلّيات يار من نوزيد، ومرا شادمان نساخت. بخواهد بگويد: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِكَ مُلْتَمِسآ قِراكَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِكَ مُرْتَجِيآ نَداكَ، فما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِكَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواكَ مَوْلىً بِالإجْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[1] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو فرود آمد
وميهمانى اش ننمودى؟! وكيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد وبه او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمىشناسم؟!) وبگويد :
ساقيا! برخيز ودر دِهْ جام را خاكْ بر سر كن، غم ايّام را
دودِ آهِ سينه سوزانِ من سوخت اين افسردگانِ خام را
صبر كن حافظ! بهسختى، روز وشب عاقبت، روزى بيابى كام را[2]
هر گل نو زگلرخى، ياد همى دهد، ولى گوشِ سخنْ شنو كجا؟ ديده اعتبار كو؟
هر گلى كه در بهاران جلوه گرى دارد، نشان دهنده گلرخانى است كه در اين جهان آمدند ورفتند، وبا زبان بىزبانى با ما سخنها دارند ومىگويند: شما هم روزى خواهيد مرد وخاك مىشويد واز خاكتان گلها خواهد روييد، تا فرصتى داريد از باده تجلّيات حضرت دوست در اين عالم بهرهمند شويد، تا پس از اين جهان به محروميّت گرفتار نباشيد، «گوش سخن شنو كجا؟ ديده اعتبار كو؟».
وممكن است بخواهد بگويد: گلهاى شكفته شده بهارى، نشان دهنده اسماء وصفات وظهور دهنده تجلّيات الهى از ملكوت آنان مىباشند، وبا زبان بىزبانى به جمال وكمال او اشاره دارند. «گوش سخن شنو كجا؟…» خلاصه با اين بيان مىخواهد بگويد: عمر ما سپرى شد وبهره از ديدار محبوب نبرديم. در جايى مىگويد :
عُمر بگدشت به بىحاصلى وبوالهوسى اى پسر! جام مىام دِهْ، كه به پيرى برسى
كاروانرفت وتو در خواب وبيابان در پيش وه! كه بس بىخبر از غلغلِ بانگ جرسى
بال بگشا وصفير از شجر طوبى زن حيف باشد چو تو مرغى، كه اسيرِ قفسى
چند پويد به هواى تو زِ هر سو حافظ؟ يَسَّرَ اللهُ طريقآ بِكَ، يا مُلتَمسى![3]
لذا مىگويد :
مجلس بزم عيش را، غاليه مراد نيست اى دمِ صُبحِ خوش نفس! نافه زلف يار كو؟
بىدوست عمر به سر بردن، ومجلس بزم وعيش در اين جهان بىعطر جمال او داشتن وزيستن، چه سود؟ اى نسيمهاى صبح! واى نفحات جانفزاى كوى جانان! چرا نمىوزيد وبوى او را از ملكوت كثرات ومظاهر به مشام جان ما نمىرسانيد؟ بخواهد بگويد :
اى خُرّم از فروغِ رُخَت، لاله زار عمر بازآ، كه ريخت بىگُل رويت، بهارِ عمر
از ديده گر سرشك چو باران رود، رواست كاندر غمت، چو برق بشد، روزگارِ عمر
بىعمر زندهام من وزين بس عجب مدار روزِ فراق را كه نَهَد در شمار عمر؟!
در هر طرف زخيلِ حوادث، كمينگه است زآن رو، عنانْ گسسته دواند سوارِ عمر[4]
حُسنْ فروشىِ گُلم، نيست تحمّل، اى صبا! دست زدم به خون دل، بَهْرِ خدا، نگار كو؟
اى دوست! تا كى نفحات، پيام آورنده از جانب مظاهر عالم از من دلربايى كنند، وتو از ديده دلم در حجاب باشى؟ اى نسيمهاى جانبخش محبوب! بياييد وبراى خدا پرده از رخسارش، بر كنار نماييد، تا حسن او آشكار شود وبا جلوهاى دست به خون دلم زند، ومرا از خويش بگيرد وفانى سازد. در نتيجه با اين بيان تقاضاى ديدار حضرت محبوب را نموده وبخواهد بگويد :
بىتو اىسروِ روان! با گُل وگُلشن چه كنم؟ زُلفسُنبلچهكشم؟عارضِسوسنچهكنم؟
مددى گر به چراغى، نكند آتشِ طور چاره تيرهْ شبِ وادىِ ايمن چه كنم؟[5]
وبگويد :
زين خوشْ رَقَم، كه بر گلِ رُخسار مىكشى خط بر صحيفه گُلِ گُلزار مىكشى
گفتى: سر تو بسته به فَتْراكِ ما سزد سهلاست، اگر تو زحمتِ اين بار مىكشى
بازآ، كه چشمِ بَد ز رُخَت دور مىكنم اىتازه گل! كه دامن از اينخار مىكشى[6]
شمع سحَر به بزمگه، لاف زعارضِ تو زد خصم زبان دراز شد، خنجرِ آبدار كو؟
اى دوست! بس است اين همه در پنهان از ديدار تو زيستن ودر حجاب از مشاهده جمالت ماندن، مگذار در بزم سحرگاهىام كه با يادت انس برقرار نمودهام، شمع با نور وروشنايى خود دم از عارض وجمال تو زند ومرا به جلوه خود توجّه دهد. كجاست خنجر ابروانت تا شعله ونور شمع در نظرم به خاموشى گرايد، ونگذارد كه او اين همه لاف از عارض تو زند؟ در واقع مىخواهد بگويد: تا تو رخ ننمايى، رخسار مظاهرت از من دل مىربايند. در سحرگاهان با جلوهاى بزم من روشن ساز، كه زيبايى مظاهر پرتوى از حسن وجمال تو مىباشد.
در جايى مىگويد :
به چشم كردهام ابروىِ ماهْ سيمايى خيالِ سبز خطى، نقشْ بستهام جايى
سرم زدست شد وچشمِ انتظارم سوخت در آرزوىِ سر وچشمِ مجلس آرايى
مرا كه از رُخ تو، ماه در شبستان است كجا بود به فروغِ ستاره پروايى؟[7]
گفت: مگر زلعل من، بوسه ندارى آرزو مُردَم ازاين هوس ولى، قدرت واختيار كو؟
دوست، اجازه بوسيدن لب وآب حيات گرفتن از خويش را به من داد، ومنتهى آرزويم هم آن بود، ولى قدرت واختيارش را نداشتم؛ زيرا هنوز بقايايى از من باقى بود وعظمت او مانع از اينكه با بودِ خود بهره از او گيرم مىشد. در جايى مىگويد :
هرچه هست، از قامتِ ناسازِ بىاندام ماست ورنه تشريف تو، بر بالاىِ كس كوتاه نيست
بر دَرِ ميخانه رفتن، كار يكرنگان بود خودفروشان را، به كوىِ ميفروشان راه نيست[8]
حافظ اگر چه در سخن، خازنِ گنج حكمت است از غم روزگارِ دُون، طبع سخن گذار كو؟
آرى، به فطرت راه يافتگان را، خزاين حكمت دادهاند، كه: (وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ، فَقَدْ اُوتِىَ خَيْرآ كَثيرآ)[9] : (وبه هر كس حكمت داده شد، همانا خير فراوانى بدو عنايت شده.)،
وآن را در گفتار وكردار وقلم خود جارى وظاهر مىنمايند؛ كه: «ألْحِكْمَةُ شَجْرَةٌ تَنْبُتُ فِى القَلْبِ، وَتَثْمُرُ عَلَى اللِّسانِ.»[10] : (حكمت، درختى است كه در دل مىرويد وبر زبان ميوه
مىدهد.) وهمچنين: «بِالحِكْمَةِ يُكْشَفُ غِطآءُ العِلْمِ.»[11] : (تنها با حكمت مىتوان از علم وآگاهى پرده بردارى نمود.) ونيز: «لِلنُّفُوسِ طَبايِعُ سُوءٍ، وَالحِكْمَةُ تَنْهى عَنْها.»[12] : (نَفْسها خويهاى بدى
دارند وحكمت ]ايشان را[ از آن خويها باز مىدارد.)؛ امّا غم روزگار بشر را از توجّه به فطرت باز داشته، به گونهاى كه نمىتواند از آن بهره بگيرد، چه رسد كه آن را در گفتار ويا طبع شاعرانه ظاهر سازد. خواجه هم مىگويد :
حافظ اگر چه در سخن، خازن گنج حكمتاست از غم روزگارِ دون طبع سخن گذار كو؟
[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص 46.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص 418 ـ اى مطلوب من: خداوند، راه ]من[ به سوى تو راآسان سازد.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص 227.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 394، ص 293.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 567، ص 406.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص 387.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص 61.
[9] ـ بقره: 269.
[10] و 4 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الحكمة، ص 78.
[12] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الحكمة، ص 79.