• غزل  497

خطِّ عذار يار، كه بگرفت ماه از او         خوش‌حلقه‌اى‌است،ليك‌به‌در نيست‌راه از او

ابروى دوست، گوشه محراب دولت است         آنجا بساى چهره وحاجت بخواه از او

اى‌جرعهْ نوشِ مجلسِ جَمْ! سينه پاك دار         كآيينه‌اى است جامِ جهان بين، كه آه از او!

سلطان غم، هر آنچه تواند، بگو: بكن         من برده‌ام به باده فروشان، پناه از او

كردارِ اهلِ صومعه‌ام كرد مِىْ پرست         اين دود بين، كه نامه من شد سياه از او

ساقى! چراغ مِىْ به رَهِ آفتاب دار         گو: بر فروز مشعله صبحگاه از او

آبى به روزنامه اعمال ما فشان         بتوان مگر سِتُرد، حروفِ گناه از او

آخر در اين خيال، كه دارد گداى شهر         روزى شود، كه ياد كند پادشاه از او

حافظ، كه سازِ مجلسِ عِشّاق راست كرد         خالى مباد، عرصه اين بزمگاه از او!

خواجه در اين غزل با بيانات شيرين توحيدى خود در مقام تقاضاى ديدار حضرت دوست بوده، مى‌گويد :

خطِّ عذار يار، كه بگرفت ماه از او         خوش حلقه‌اى‌است،ليك به در نيست راه از او

بخواهد با اين بيان وتمثيل خطّ عذار به هلال ماه[1]  بگويد: اگرچه كثرات، جمال

محبوب مرا مستور داشته، ولى اينان از خود چيزى ندارند هر چه دارند، به حضرتش دارند ومرا راهنماى به او مى‌باشند. «خوش حلقه‌اى است به در نيست راه از او»؛ كه: «ألْحَمْدُللهِِ المُتَجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ.»[2] : (حمد وسپاس خدايى را كه با مخلوقات

خويش براى آنها تجلّى نموده وآشكار است.) وبه گفته خواجه در جايى :

گرچه آشفتگىِ حال من از زُلف تو بود         حلِّ اين عُقده هم از زلف نگار آخر شد[3]

با اين بيان بخواهد بگويد :

كرشمه‌اى كن وبازارِ ساحرى بشكن         به غمزه، رونقِ بازار سامرى بشكن

به باد دِهْ سر و دستار عالمى، يعنى         كلاهْ گوشه، به آيينِ دلبرى بشكن

به زلف گوى: كه آيينِ سركشى بگذار         به طُرّه گوى: كه قلبِ ستمگرى بشكن

برون خرام وببر گُوىِ خوبى از همه كس         سزاىِ حور دِهْ ورونقِ پرى بشكن[4]

ابروى دوست، گوشه محراب دولت است         آنجا بساى چهره وحاجت بخواه از او

اى خواجه! مشاهده جمال دوست ودولت از دست رفته‌ات، به مراقبه وتوجّه به محراب ابروان وسربندگى ساييدن به پيشگاهش بدست مى‌آيد. «آنجا بساى چهره وحاجت بخواه از او.»؛ كه: «إلهى! فَاسْلُكْ بِنا سُبُلَ الوُصُولِ إلَيْكَ، وَسَيَّرْنا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلوُفُودِ عَلَيْكَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا البَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا العَسيرَ الشَّديدَ، وَألْحِقْنا بِالعِبادِ ]بِعِبادِكَ[ الَّذينَ هُمْ بِالبِدارِ إلَيْكَ يُسارِعُونَ، وَبابَكَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإيّاكَ فِى اللَّيْلِ يَعْبُدُونَ.»[5]  :

(معبودا! پس ما را در راههاى وصول ورسيدن به درگاهت رهسپار ساز، ودر بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان. دور را بر مانزديك، و]كار[ دشوار سخت را بر ما آسان گردان وبه آن گروه از بندگانت كه به پيشى گرفتن به درگاهت شتاب مى‌نمايند، وپيوسته درِ خانه تو را مى‌كوبند، ودر شب تنها به پرستش تو مشغولند، ملحق نما.) وبگو :

روشنىِ طلعتِ تو، ماه ندارد         پيش تو گل، رونقِ گياه ندارد

گوشه ابروى توست، منظرِ چشمم         خوشتر از اين گوشه، پادشاه ندارد

حافظ اگر سجده تو كرد، مكن عيب         كافرِ عشق اى صنم! گناه ندارد[6]

اى جُرعهْ نوشِ مجلسِ جَمْ! سينه پاك دار         كآيينه‌اى است جامِ جهان بين، كه آه از او!

اى سالكى كه جرعه‌اى از جام جهان بين‌ات داده‌اند ومى‌خواهى به مقام خليفة‌اللّهى وكمالِ «كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِهِ.»[7] : (گوش او مى‌شوم

كه بدان مى‌شنود، وچشم او كه به آن مى‌بيند.) نايل آيى، ودر حمل امانتِ (وَحَمَلَهَا الإنْسانُ )[8] : (وانسان آن را حمل نمود.) پابرجا باشى! سينه از قذارات عالم طبيعت

وتعلّقات آن پاك‌دار، كه در آن جام جز به چشم دل پاك نتوان نگريست. آن آئينه‌اى است كه آهى غبار آلودش مى‌كند وبا مختصر غفلت، از مشاهده آن جمال بى‌بهره خواهى شد ودوام ديدارت حاصل نمى‌شود.

وممكن است بخواهد بگويد: اى آن كه هوس نوشيدن جرعه‌اى از جام شراب تجلّيات محبوب حقيقى را دارى! آن را به هر كس ندهند، سينه ودلى پاك از آلودگيها وشرك بايدت، تا به ديدارش دست يابى. به گفته خواجه در جايى :

فتوىِ پيرِ مغان دارم وقولى است قديم         كه‌حرام‌است،مِىْآن‌را كه نه‌يار است‌ونديم

چاك خواهم زدن اين‌دلق ريايى، چه‌كنم؟         روح‌را، صُحبتِناجنس، عذابى است اليم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من         سالها زآن شده‌ام بر دَرِ ميخانه مقيم[9]

سلطانِ غم هر آنچه تواند، بگو: بكن         من برده‌ام به باده فروشان پناه از او

درست است غم عشق، ويا هجر دوست، ويا غم بود ونبود وتعلّقات، با سلطه‌اى كه بر عالم بشريّتم دارند، هر زمانم به ناراحتى مبتلا مى‌كند، باكى نيست؛ چرا كه راه زدودن آن غم را يافته‌ام، وآن توجّه ومراقبه جذبات چشمان و جمال حضرت دوست مى‌باشد؛ كه: (ألا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[10] : (آگاه باشيد! كه دلها تنها به

ياد خدا آرام مى‌گيرند.) وبه گفته خواجه در جايى :

چون نقش غم ز دور ببينى، شراب خواه         تشخيص كرده‌ايم ومداوا، مقرَّر است

ما باده مى‌خوريم وحريفان، غمِ جهان         روزى، به قدرِ همّتِ هر كس مقرَّر است[11]

وممكن است منظور از «باده فروشان»، علىّ 7، ويا اساتيد وبرجستگان باشند. بخواهد بگويد: غم دورى دلدارم هرچه مى‌خواهد بگو بكند، براى آرامش آن به دامن اوليائش دست زده‌ام.

كردارِ اهل صومعه كرد مِىْ پرست[12]          اين دود بين، كه نامه من شد سياه از او

اعمال وكردار رياكارانه وخود پرستى وبر خلاف فطرت عمل نمودنِ اهل صومعه، مرا به مِىْ پرستى وپيمودن طريقِ فطرت وتنها به دوست نظر داشتن واداشت، با اين همه عوض اينكه من آنان را نامه سياه بخوانم، آنان مرا به خيال خود سياه نامه وگناه كار مى‌دانند، «اين دود بين، كه نامه من شد سياه از او» به گفته خواجه در جايى :

خيز، تا خرقه صوفى به خرابات بريم         دفتر زُرق به بازار خرافات بريم

تا همه خلوتيان، جام صبوحى گيرند         چنگ وسنجى،به دَرِ پير مناجات بريم

ورنهد در ره ما، خارِ ملامت زاهد         از گُلِسْتانْش، به زندانِ مكافات بريم

سوى رندان قلندر، به رَهْ آوردِ سفر         دلق شطّاحى وسجّاده طامات بريم[13]

ساقى! چراغ مِىْ به رَهِ آفتاب دار         گو: برفروز مشعله صبحگاه از او

اى دوست! در ساعتى كه ابتداى شروع طلوع آفتاب است وسپيده صادق مى‌خواهد آشكار شود، مرا به مشاهده جمال وتجلّياتت بهره‌مند ساز و به من بگو : صبح خود را به روشنايى جمالم آغاز كن. در جايى مى‌گويد :

زدر درآ وشبستانِ ما منوّر كن         دَماغِ مجلس روحانيان معطّر كن

ستاره شب هجران، نمى‌فشاند نور         به بام قصر برآ وچراغِ مَهْ بر كن

حجاب ديده ادراك شد، شعاعِ جمال         بيا وخرگهِ خورشيد را منوّر كن[14]

ويا بخواهد بگويد: به جمال خويش برآفتاب روشنايى بخش، كنايه از اينكه : آفتاب را به جمال واسماء وصفات ونورت برافروخته ساز تا به عالم نور فشاند.

و نتيجه آنكه (بنا بر هر دو معنى): مرا به ديدارت بهره‌مند ساز تا ديگران از من بهره‌مند گردند.

آبى به روزنامه اعمال ما فشان         بتوان‌مگر سِتُرد حروفِ گناه از او

آرى، منشأ گناه دو چيز است: يك،  غفلت؛ ويكى انّيّت وتوجّه به خويش. ودر واقع غفلت از آثار انيّت وخودبينى است. تنها چيزى كه مى‌تواند آن دو را از بشر بگيرد، ذكر ومراقبه وتوجّه ومحبّت به حضرت دوست مى‌باشد. خواجه هم بخواهد بگويد: روزنامه اعمال ما به خود بينى وفراموش نمودنت سياه شده، محتاج به شراب تجلّيات ومحبّت توايم تا بتوانيم بكلّى از خويش بيرون شويم وحروف گناه را از نامه اعمالمان بزداييم. به گفته خواجه در جايى :

از اين مرقّع پشمينه نيك در ننگم         به يك كرشمه صوفى وشم قلندر كن

فضول نفس، حكايت بسى كند ساقى!         تو كار خود مده از دست ومِىْ به‌ساغر كن

لب پياله ببوس، آنگهى به مستان دِهْ         بدين لطيفه، دماغِ خِرَد معطّر كن[15]

آخر در اين خيال كه دارد گداىِ شهر         روزى شود كه ياد كند پادشاه از او؟

نمى‌دانم ـ اى دوست! ـ با اين همه آرزويى كه گداى تواز ديدارت دارد، روزى مى‌شود يادى از اين بنده كنى وبه مشاهده‌ات نايل سازى واز غم وغصّه هجرانش برهانى؟ در جايى مى‌گويد :

من از ديار حبيبم، نه از بلاد رقيب         مهيمنا! به رفيقان خود رسان بازم

خداى را مددى، اى دليل راه! كه من         به كوى ميكده ديگر عَلَم برافرازم[16]

حافظ كه سازِ مجلس عشّاق راست كرد         خالى مباد عرصه اين بزمگاه از او!

اى دوست! اين من وهمّت من كه خود را آماده نموده‌ام تا همنشين عشّاقت باشم ودر زمره آنانم قرار دهى. اميد آنكه در بزمگاهِ (عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ)[17] : (نزد

پادشاه مقتدر.) و(عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ )[18] : (نزد پروردگارشان روزى داده مى‌شوند.) مرا هم

جاى دهى. در جايى مى‌گويد :

به‌چشم وابروى جانان، سپرده‌ام دل وجان         زدر درآ وتماشاىِ باغ ومنظر كن

از آن شمايل والطاف وحُسن خوش، كه تو راست         ميان بزمِ حريفان چو شمع سر بر كن

زخاك مجلس ما، اى نسيم باغ بهشت!         ببر شمامه وچون عود، عطر مجمر كن[19]

وممكن است بخواهد بگويد: خواجه‌ات كه با گفتار عاشقانه‌اش مجالس فريفتگانت را صفا ومعنويّت بخشيد، به خود راهش ده كه از تو بى‌بهره نباشد. در جايى مى‌گويد :

دلِحافظ چو صبا، بر سر كوىِ تو مقيم         دردمندى‌است، به امّيد دوا مى‌گردد[20]

[1] ـ شايد اين تمثيل به اعتبار اين است كه در كنار گونه جوانان در ابتدا موهايى هلال وار درمى‌آيد وبهچهره آنان زيبايى خاصّى مى‌دهد ودر عين اينكه جمالشان را مى‌پوشد ولى راهنماى به آن است.

[2] ـ نهج البلاغة، خطبه 108.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص  170.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص  348.

[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص  168.

[7] ـ اصول كافى، ج 2، ص 352، از روايت 7.

[8] ـ احزاب: 72.

[9] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 430، ص  316.

[10] ـ رعد: 28.

[11] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص  67.

[12] ـ در تعبير «مِىْ پرست» لطافتى است كه در «ميخواره» نيست.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 406، ص  300.

[14] و 2 ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص  345.

[15]

[16] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص  331.

[17] ـ قمر: 55.

[18] ـ آل عمران: 169.

[19] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص  345.

[20] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 222.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا