- غزل 49
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت
تا دامن كفن نكشم زيرِ پاى خاك باور مكن، كه دست زدامن بدارمت
گر بايدم شدن سوىِ هاروتِ بابلى صدگونه ساحرى بكنم، تا بيارمت
محراب ابروان بنما، تا سحرگهى دست دعا برآرم و در گردن آرمت
خواهمكه پيش ميرمت اى بىوفا طبيب! بيمار باز پرس، كه در انتظارمت
صد جوى آب بستهام از ديده در كنار بر بوىِ تخمِ مِهر، كه در دل بكارمت
خونم بريز و از غم هجرم خلاص كُن منّت پذيرِ غمزه خنجرْ گذارمت
مىگريم و مرادم از اين چشمِ اشكبار تُخمِ محبّت است كه در دل بكارمت
گر ديده دلم كند آهنگِ ديگرى آتش زنم در آن دل و بر ديده آرمت
بارم دِهْ از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل در پاىْ دمبدم، گهر از ديده بارمت
حافظ! شراب و شاهد ورندى نهوضع توست فىالجمله مىكنىّ و فرو مىگذارمت
از مجموع اين غزل معلوم مىشود كه خواجه پس از وصال به فراق مبتلا گشته، اظهار اشتياق و تمنّاى ديدار دوباره محبوب را نموده و مىگويد :
اى غايب ازنظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت
معشوقا! مرا به هجرت مبتلا ساختى و ديده دلم از ديدارت محروم گشته، خدا نگهدارت باد و همواره باقى باشى! (كه هستى) تا بازت ببينم؛ كه: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ، إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[1] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى
موحّدانت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان، بارالها! نَفْسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مىنمايى؟!) با آنكه در آتش فراقت مىسوزم؛ امّا به جان دوست دارمت و ناراحتيهاى ايّام هجران از توام جدا نمىسازد؛ كه: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟!»[2] : (كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را خواست؟!)؛ لذا باز
مىگويد :
تا دامنِ كفن نكشم زيرِ پاى خاك باور مكن كه دست ز دامن بدارمت
محبوبا! مرا به هجر خود مبتلا ساختى و سوختىام، امّا من آن نِيَم كه تا جان دارم از محبّتت دل بر كنم و معشوقى غير از تو را اختيار نمايم؛ كه: «]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً.»[3] : (]بارالها![ كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى يافت؟ و آن كه تو را
يافت، چه چيزى را از دست داد؟ قطعاً هر كس به جاى تو، به غير تو خرسند شد، نوميد گشت، و هر كه با سركشى از تو روگردان شد، زيان برد.) و به گفته خواجه در جايى :
هرگزم مهر تو از لوحِ دل و جان نرود هرگز از ياد من، آن سروِ خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت كه گرَمَ سر برود، مهر تو از جان نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود[4]
خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد: «إلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[5] : (معبودا! با رحمتت مرا بخوان تا به تو واصل آيم، و با منّت
و بخششت مرا به سوى خود بكش تا ]با همه وجود[ بر تو روى آورم.) و بگويد :
وصال او ز عمرِ جاودان بِهْ خداوندا! مرا آن ده كه آن بِهْ
به داغ بندگى مُردن دراين در به جان او، كه از ملك جهان بِهْ[6]
لذا مىگويد :
گر بايدم شدن سوى هاروتِ بابلى صدگونه ساحرى بكنم تا بيارمت
اى دوست! من آن نِيمَ تا به وصالم نايل نسازى دست از تو بشويم، به هر طريق و هر چيزى كه باشد متوسّل خواهم شد تا رضايت و عنايتت را به خود جلب نمايم و ديده به ديدارت گشايم. بخواهد بگويد: «أسْألُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[7] : (به انوار ]و يا :
عظمت [روى ]= اسماء و صفات [و به انوار ]مقام ذات [ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و اِنعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) و به گفته خواجه در جايى :
عمرىاست تا من در طلب، هر روز گامىمىزنم دست شفاعت هر دمى در نيكنامى مىزنم
بىماه مهر افروز خود، تا بگذرانم روز خود دامى به راهى مىنهم، مرغى به دامى مىزنم
تا بو كه يابم آگهى، ز آن سايه سرو سَهى گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامى مىزنم
هرچند آن آرام دل دانم نبخشد كام دل نقش خيالى مىكشم، فال دوامى مىزنم[8]
و نيز در جايى مىگويد :
دست از طلب ندارم تا كام من برآيد يا جان رسد به جانان يا خود زتن برآيد
از حسرت دهانت جانم به تنگ آمد خود، كام تنگدستان كى زآن دهن برآيد؟
هر دم چو بىوفايان نتوان گرفت يارى ماييم و آستانش تا جان زتن برآيد[9]
محرابِ ابروان بنما، تا سحرگهى دستِ دعا برآرم و درگردن آرمت
محبوبا! محراب ابروان و گوشهاى از جمال خود را نيمههاى شب به من بنما، تا با توجّه به آن رهنمون به تو شوم و سحرگاهان با دعاى عاشقانه بخوانمت شايد به تمام تجلّىات مشاهده نمايم و نهايت قرب و وصالم حاصل گردد؛ كه: ( وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ، عَسى أنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً، وَقُلْ: رَبِّ! أدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأخْرِجْنى مُخْرَجَ صِدْقٍ، وَاجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصيراً، وَقُلْ: جآءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الباطِلُ. )[10] : (و پاسى از شب بيدار باش، در حالى كه اين وظيفه اضافى مخصوص
توست. باشد كه پروردگارت تو را به جايگاه پسنديدهاى برانگيزد. و بگو: پروردگارا! مرا با صدق و راستى داخل، و با راستى و درستى خارج گردان، و از جانب خود براى من تسلّط و چيرگى اى يارى دهنده قرارده. و بگو: حقّ آمد و باطل رفت و نابود شد.) و به گفته خواجه در جايى :
روشنىِ طلعت تو، ماه ندارد پيش تو گل، رونقِ گياه ندارد
جانبِ دلها نگاه دار، كه سلطان مُلك نگيرد اگر سپاه ندارد
اى شَهِ خوبان! به عاشقان نظرى كن هيچ شهى چو تو اين سپاه ندارد
گوشه ابروى توست منظر چشمم خوشتر ازاين گوشه پادشاه ندارد[11]
لذا مىگويد :
خواهم كه پيش ميرمت اى بىوفا طبيب! بيمار بازپرس، كه در انتطارمت
اى طبيب خستگان! آرزويم آن است كه به عيادتم آيى و جان به آستان تو سپارم. نمىدانم چرا جوياى حال بيمار خود نيستى و بىوفايى را پيشه خودساختهاى و مرا به انتظار ديدارت چشم به راه گذاردهاى؟ در جايى مىگويد :
خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود گر تو بيداد كنى، شرط مروّت نبود
ما جفا از تو نديديم و تو هم نپسندى آنچه در مذهب ارباب فتوّت نبود
تا به افسون نكند، جادوىِ چشم تو مَدَد نور در سوختن شمع محبّت نبود[12]
و نيز در جايى مىگويد :
عمرى است تا به راه غمت رو نهادهايم روى و رياى خلق به يكسو نهادهايم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهايم هم دل برآن دوسنبل هندو نهادهايم
عمرى گذشت و ما به اميد اشارتى چشمى برآن دوگوشه ابرو نهادهايم[13]
صَدْ جوىِ آب بستهام از ديده در كنار بر بوىِ تخمِ مِهر، كه در دل بكارمت
دلبرا! چه بسيار از ديدگانم آب جارى ساختهام كه تخم مِهْر و الطافت را به خود آبيارى نمايم، تا شايد با فرو ريختن آن نظر عنايتى به من نمايى و از هجرم برهانى؛ كه: «وَعِزَّتى وَجَلالى، ما أدْرَکَ العابِدُون مِمّا أدْرَکَ البَكّآؤُونَ ]دَرَکَ البُكآءِ[ عِنْدى شَيْئاً.»[14] : (به عزّت و جلالم سوگند، هرگز عابدان، به چيزى از آنچه بسيار
گريهكنندگان در نزد من بدان نايل شدند، نرسيدند ]و يا: هرگز عابدان به ارج و ارزشى كه گريستن در نزد من دارد، نرسيدند[.) و به گفته خواجه در جايى :
به چشم مهر اگر با من مَهْام را يك نظر بودى ازآن سيمين بدن كارم به خوبى خوبتر بودى
هماش مهرآمدى بر من زمهر آن شاه خوبان را گر از درد دل زارم يكى روزش خبر بودى
به وصلش گر مرا روزى زهجران فرصتى بودى مبارك ساعتى بودى چه خوش بودى اگر بودى[15]
لذا مىگويد :
خونم بريز و از غم هجرم خلاص كن منّتْ پذيرِ غمزه خنجر گذارمت
محبوبا! دانستهام تا هنگامى كه شاهد فناى خود نگشتهام و خويش را مىبينم، در هجرت بسر خواهم برد، پس «خونم بريز و از غم هجرم خلاص كن.» كه پروايى از كشته شدن در پيشگاهت ندارم، بلكه منّت كرشمههاى كُشندهات را نيز مىكشم. در جايى مىگويد :
روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير پيش شمع آتش پروانه به جان گو درگير
در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سر كشته خويش آى و ز خاكش بر گيرِ[16]
و نيز در جايى مىگويد :
شاهدان گر دلبرى زينسان كنند زاهدان را رخنه در ايمان كنند
كن نگاهى از دو چشمت، تا درآن مرگ را بر بىدلان آسان كنند
عيدِ رُخسار تو كو؟ تا عاشقان در وفايت، جان و دل قربان كنند[17]
و به گفته شاعرى :
به نيمْ غمره، توانى كه قتلِ عام كنى نعوذ بالله اگر غمزه را تمام كنى!
مىگريم و مرادم ازاين چشمِ اشكبار تخم محبّت است كه در دل بكارمت
خواجه دراين بيت به بيان بيت ششم بازمىگردد و مىگويد: معشوقا! دانستهام اشك ديدگان در بذل عناياتت به بندگان و پاك نمودن زنگار دل تأثير بسزايى دارد، پس مىگريم تا شايد از هجرم خلاصى بخشى. بخواهد بگويد :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان
اى نور چشم مستان! در عين انتظارم چنگ حزين و جامى بنواز يا بگردان
حافظ! زخوبرويان قسمت جز اين قدر نيست گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان[18]
ويگويد :
اى خُرّم از فروغ رُخت لاله زارِ عمر! بازآ، كه ريخت بىگل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشك چوباران رود، رواست كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر[19]
گرديده دلم كند آهنگِ ديگرى آتش زنم درآن دل و بر ديده آرمت
محبوبا! مرا به ديدارت نايل گردان، و چنانچه پس ازاين ديده دلم بخواهد به غير تو توجّه كند، آتش عشقت را در آن خواهم افكند تا دلم به تنهايى جايگاه تو باشد؛ زيرا: ( ما جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فى جَوْفِهِ. )[20] : (خداوند براى هيچ كس،
دودل در درونش قرار نداده است.) و همچنين: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ]ذَا [الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟! إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ… أعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ.»[21] : (معبودا! كيست كه شيرينى محبّتت
را چشيد و به جاى تو ديگرى را طلبيد، و كيست كه به قرب تو انس گرفت و لحظهاى از تو رو گرداند. بارالها! پس ما را از آنانى قرار ده كه… از هجر و خشم و راندنت پناه داده، و در جوار خويش، در مقام صدق و راستى جايشان دادهاى.) و به گفته خواجه در جايى :
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجّاده، روان در بازم
صحبت حور نخواهم، كه بود عين قصور با خيال تو اگر با دگرى پردازم
مرغْ سان، از قفس خاك، هوايى گشتم به هوايى كه مگر صيد كند شهبازم
گر به هر موى، سرى بر تن حافظ باشد همچو زلفت، همه را در قدمت اندازم[22]
لذا باز مىگويد :
بارَم دِهْ از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل درپاى، دمبدم، گُهر از ديده بارمت
اى دوست! به فراقم پايان ده و از كرم خويش به پيشگاهت راهم ده، تا پس از ديدار جمال بىمثالت از سوزدل اشك شوق به پايت افشانم؛ كه: «أللّهُمَّ! اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الإرْتِياحُ إلَيْکَ وَالحَنينُ، وَدهْرُهُمُ ]دَيْدَنُهُمْ [ الزَّفْرَةُ وَالأنينُ، جِباهُهُمْ ساجِدَةٌ لِعَظَمَتِکَ، وَعُيُونُهُمْ ساهِرَةٌ فى خِدْمَتِکَ، وَدُمُوعُهُمْ سآئِلَةٌ مِنْ خَشْيَتِکَ، وَقُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ ]مُعَلَّقَةٌ [ بِمَحَبَّتِکَ، وَأفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِکَ.»[23] : (بارخدايا! ما را از آنانى قرارده كه
عادت و كارشان شوق و شادمانى و نشاط به سوى تو، و روزگار ]يا: شيوه [ شان آه و ناله است. ]هم آنان كه [پيشانىهايشان در برابر عظمتت در سجده و كرنش، و ديدگانشان در خدمت و بندگىات بيدار، و اشكهايشان از ترس ]عظمتت [ ريزان، و قلوبشان علاقمند و پا بست محبّتت، و دلهايشان از هراس تو از جا كنده شده است.)
حافظ! شراب وشاهد و رندى نه وضعِ توست فىالجمله مىكنىّ و فرو مىگذارمت
خواجه در بيت ختم از زبان معشوق با خويش سخن گفته. مىگويد: پس ازآن همه التماس و التجا براى ديدارش، مرا فرمود: هركس را قابليّت بهرهمند شدن از جمال و پرداختن به ذكر ما و پشت پا زدن به هرچه غير معشوق است، نمىباشد. و تو نيز از آنانى: «فىالجمله مىكنّى و فرو مىگذارمت.».
و ممكن است خطاب خواجه در بيت به خود باشد و بخواهد بگويد :
مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست حلّ اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
نظر پاك توان در رخ جانان ديدن كه در آئينه نظر جز بهصفا نتوان كرد[24]
و در جايى هم مىگويد :
مفلسانيم و هواى مى و مطرب داريم آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند[25]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص373.
[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 459، ص335.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص162.
[10] ـ اسراء : 79و80.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص168.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص144.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 427، ص314.
[14] ـ عدّة الدّاعى، ص 169.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص428.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص230.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص351.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص227.
[20] ـ احزاب : 4.
[21] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 407، ص301.
[23] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص148.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص149.