• غزل  485

بفكن بر صف رندان، نظرى بهتر از اين         بر در ميكده ميكن، گُذرى بهترى از اين

در حقِ من، لبت آن لطف كه مى‌فرمايد         گرچه خوب است، وليكن قدرى بهتر از اين

آن كه فكرش گره از كارِ جهان بگشايد         گو: در اين نكته بفرما، نظرى بهتر از اين

دل بدان رُودِ گرامى چه كنم گر ندهم؟         مادرِ دَهْر ندارد، پسرى بهتر از اين

ناصحم گفت: كه جز غم، چه هنر دارد عشق؟         گفتم: اى خواجه غافل! هنرى بهتر از اين

گر بگويم: كه قدح گير ولبِ ساغر بوس         بشنو اى جان! كه نگويد دگرى بهترى از اين

كِلْكِ حافظ، شكرينْ شاخِ نبات است، بچين         كه در اين باغ، نبينى ثمرى بهتر از اين

خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به دوست واشاره به عنايات حضرتش بوده، وبهتر از آن را از او تمنّا مى‌نموده. مى‌گويد :

بفكن بر صف رندان، نظرى بهتر از اين         بر در ميكده ميكن، گذرى بهتر از اين

محبوبا! به ما رندان واز تعلّقات دنيا وآخرت گذشتگان وتنها يادت را اختيار كنندگان، نظرى وگذرى بهتر از اين داشته باش وبه خود را همان ده واز ديدارت بهره‌مندمان كن. به گفته خواجه در جايى :

من خرابم ز غمِ يارِ خراباتى خويش         مى‌زند غمزه او، ناوكِ غم بر دل ريش

با تو پيوستم واز غيرِ تو دل ببريدم         آشناى تو ندارد، سَرِ بيگانه وخويش

به عنايت نظرى كن، كه منِ دلشده را         نرود بى‌مددِ لطف تو، كارى از پيش

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب، گر بنوازد درويش[1]

در حقِ من، لبت آن لطف كه مى‌فرمايد         گرچه خوب است، وليكن قدرى بهتر از اين

معشوقا! اگرچه به من عنايتها دارى واز لبت آب حياتم مى‌بخشى وزندگى تازه‌ام مى‌دهى، بيش از اينم لطفت را شامل حالم فرما، تا بكلّى از خويش گرفته شوم، وحالاتم مقام شود، وباقى به تو گردم. در جايى مى‌گويد :

توانگرا! دلِ درويشِ خود بدست آور         كه مخزنِ زَرْ وگنجِ دِرَم نخواهد ماند

سروش عالم غيبم، بشارتى خوش داد         كه بر دَرِ كَرَمش كس دُژَم نخواهد ماند

بر اين رواقِ زبرجد، نوشته‌اند به زَرْ         كه جز نكويىِ اهلِ كَرَم نخواهد ماند

زمهربانىِ جانان، طمع مَبُر حافظ!         كه نقشِ مِهْر ونشانِ ستم نخواهد ماند[2]

آن كه فكرش گره از كارِ جهان بگشايد         گو: در اين نكته بفرما، نظرى بهتر از اين

دلبرا! دانسته‌ام گره‌گشايى از مشكلات عالم واهل آن، رويّه وشيوه توست وكوتاهى در آن نمى‌نمايى، امّا بهتر از اين باش. كنايه از اينكه: به عاشقانت هم نظر داشته باش واز جمال خويش در حجابشان مگذار وبه قرب ووصل وفناى تامّ وبقايشان نايل ساز. به گفته خواجه در جايى :

درآ، كه در دل خسته، توان درآيد باز         بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز

به پيش آينه دل، هر آنچه مى‌دارم         به جز خيال جمالت، نمى‌نمايد باز

غمى كه چون سپهِ زنگ، مُلك دل بگرفت         ز خيل شادىِ رُومِ رُخت زدايد باز

بدان‌مثل، كه‌شب‌آبستن آمده‌است به روز         ستاره مى‌شمرم، تا كه شب چه زايد باز[3]

دل بدان رُودِ گرامى چه كنم؟ گر ندهم         مادرِ دَهْر، ندارد پسرى بهتر از اين

بخواهد بگويد: دلدارا! اگر دل به تو وتجلّيات ومشاهدات دلفزايت ندهم، به چه مى‌توانم دل دهم. ديدارت راحت روح، وجلوه‌هايت روشنايى‌بخش جان است. در جايى مى‌گويد :

آن كه پامال جفا كرد، چو خاك راهم         خاك مى‌بوسم وعُذرِ قدمش مى‌خواهم

من نه آنم، كه به جور از تو بنالم، حاشا!         چاكرِ معتقد وبنده دولت خواهم

ذرّه خاكم ودر كوىِ توام‌وقت، خوش‌است         ترسم اى دوست! كه بادى ببرد ناگاهم

بر سَرِ شمعِ قدت، شُعلهْ صفت مى‌لرزم         گرچه دانم، كه هواىِ تو كُشد ناگاهم[4]

وممكن است منظور خواجه از «رُودِ گرامى»، رسول‌الله9 باشد. وبخواهد حضرتش را براى دردمندى وراه گشايى جهت رسيدن به كمالاتش شفيع قرار داده وبگويد: چگونه مى‌توانم بدان پسر زيبا وگرامىِ درگاه دوست دل ندهم، واو را واسطه خواسته‌هاى خود نبينم، وحال اينكه مادر دهر بهتر از او براى اين امر نيافريده. به گفته خواجه در جايى :

آن سيه چَرده، كه شيرينىِ عالم با اوست         چشم‌مِيگون،لبِخندان، دلِخرّم با اوست

گرچه شيرين دهنان پادشهانند، ولى         آن سليمان زمان است، كه خاتَم با اوست

رُوىْ خوب است وكمالِ هُنر ودامنِ پاك         لاجرم، همّتِ پاكان دو عالم با اوست

خال مشكين، كه بر آن عارضِ گندم گُون است         سرِّ آن دانه كه شد رهزنِ آدم، با اوست[5]

ناصحم گفت: كه جز غم چه هنر دارد عشق؟         گفتم: اى خواجه غافل! هنرى بهتر از اين

زاهد ويا واعظ ويا عقلم مرا پند دادند كه اين چه كار است كه پيش گرفته‌اى، عشق را هنرى جز غم نيست. جوابشان گفتم كه: مگر عاشق، دارو وپرستارى جز غم عشق معشوق را مى‌پسندد؟! به گفته خواجه در جايى :

اى‌همه‌كار تو مطبوع وهمه جاىِتو خوش!         دلم از عشوه شيرينِ شكَرْخاىِ تو خوش

شيوه ناز تو شيرين، خط وخال تو مليح         چشم وابروى تو زيبا، قد وبالاى تو خوش

پيش چشم تو بميرم، كه بدان بيمارى         مى‌كند دردِ مرا از رُخ زيباىِ تو خوش

در رَهْ عشق، كه از سيل فنا نيست گذار         مى‌كنم خاطرِ خود را به‌تمنّاى تو خوش[6]

گر بگويم: كه قدح گير ولبِ ساغر بوس         بشنو اى جان! كه نگويد دگرى بهتر از اين

اى خواجه! ويا اى سالك طريق! اين سخن از من بشنو وآويزه گوش خود كن : همواره به مراقبه وياد دوست باش واو را از ياد مبر، تا از شراب مشاهداتش بهره‌مند گردى وآب حيات ابدى از لبش برگيرى؛ كه :«يا أباذَرٍّ!… إحْفَظِ اللهَ يَحْفَظْكَ، إحْفَظِ اللهَ تَجِدْهُ أمامَكَ.»[7] : (اى ابوذر!… خدا را ]در نظر خود[ نگاهدار، تا او تو را نگاه دارد، خدا را حفظ كن، تا

او را مقابل خود بيابى.) وبه گفته خواجه در جايى :

رندى‌آموز وكرم‌كن،كه نه‌چندين هنراست         حَيَوانى كه ننوشد مِىْ وانسان نشود

اسم‌اعظم بكندكار خود اى‌دل! خوش‌باش         كه به تلبيس وحِيَل، ديو سليمان نشود

ذرّه را تا نبود همّتِ عالى حافظ!         طالبِ چشمه خورشيدِ درخشان نشود[8]

كِلْكِ حافظ، شكرينْ شاخِ نبات است، بچين         كه در اين باغ، نبينى ثمرى بهتر از اين

الحق چنين است وبايد از گفتارش ميوه‌هاى معارف را چيد وراهنماى به حضرت دوست شد. اين شرح كه اقتباس از بيانات استاد مرحوم علّامه طباطبائى(رضوان‌الله تعالى عليه) است، نمونه‌اى از ثمره‌هاى باغ خواجه است.

[1] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص  255.

[2] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 199، ص  167.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص  246.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص  285.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 31، ص  58.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص  265.

[7] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 89.

[8] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص  196.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا