- غزل 484
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان
مَهْ جلوه مىنمايد، بر سبزِ خَنگِ گردون تا او بسر درآيد، بر رَخْش پا بگردان
يغماىِ عقل ودين را، بيرون خرام سرمست بر سر كُلاه بشكن، در بر قبا بگردان
مرغوله را بگردان، يعنى به رغمِ سنبل گِرد چمن بُخورى، همچون صبا بگردان
اى نور چشم مستان! در عين انتظارم چنگ حزين وجامى، بنواز يا بگردان
دوران چو مىنويسد، بر عارضِ بُتان خط يارب! نوشته بد از يار ما بگردان
حافظ! زخوبرويان، قسمت جز اينقدر نيست گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان
خواجه در اين غزل فرياد از روزگار فراق داشته وبا بيانات شيوايش تمنّاى ديدار دوست را نموده ومىگويد :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان
محبوبا! بس است مرا فراق، بيش از اينم در هجرت مسوزان، جفايم روا مدار واز اين بلايم بِرَهان، كه سخت در ناراحتى بسر مىبرم.
آرى در عين اينكه عاشق بايد به آنچه دوست مىپسندد راضى وصابر باشد، ولى كجا مىتواند رخساره وجمال معشوق خويش را نبيند وصابر باشد، اين است كه همواره در ناراحتى بسر مىبرد؛ كه: «وَهَبْنىü صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِكَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إلى كَرامَتِكَ.»[1] : (وگيرم كه بر سوز آتش ]جهنّم[ تو صبر نمودم، چگونه بر محروم شدن
ودورى از نگريستن به كرامت وبزرگوارىات شكيبا باشم.) وبه گفته خواجه در جايى :
بىمِهرِ رُخت، روزِ مرا نور نمانده است وز عمر، مرا جز شبِ ديجور نمانده است
هنگام وداعِ تو، زبس گريه كه كردم دور از رُخ تو، چشمِ مرا نور نمانده است
مِنبعد چهسود،ار قدمىرنجهكنددوست؟ كز جان رمقى در تنِ رنجور نمانده است
صبر است مرا چاره زهجران تو، ليكن چونصبرتوانكرد؟كهمقدورنماندهاست[2]
مَهْ جلوه مىنمايد بر سبزِ خَنگِ گردون تا او به سر برآيد، بر رَخْش پا بگردان
معشوقا! همانگونه كه ماه فلكى بر اسب نيلگون فلك سوار وجلوهگرى مىكند، تو هم بر اسب مراد خويش كه فرمودى: «أجْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ.»[3] : (دوستدار آن شدم كه
شناخته شوم.) درآى، تا «خَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[4] : (مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) مشهود من گردد؛ وجلوهگرى بنماى تا ماه فلكى از نظر من فرو ريزد.
كنايه از اينكه: تا تو جلوه گرى نكنى، مظاهرت به جمال خويش مرا مىفريبند واستقلال جمالى به من مىفروشند، بيا وجلوهاى كن تا تو وجمالت را محيط به همه عالم ببينم وبه كثرات ومظاهرت هم به ديده تو بنگرم كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاكِ الأنْوارِ.»[5] : (اى
خدايى كه با صفت رحمانيتت ]بر تمام موجودات[ چيره گشته واحاطه نمودى! پس عرش ]وموجودات[ در ذاتت غايب گشت. آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده واغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.). در جايى مىگويد :
گُل، بىرُخِ يار خوش نباشد بىباده بهار، خوش نباشد
طَرْفِ چمن وهواىِ بستان بيلالهْ عذار، خوش نباشد
رقصيدنِ سَرْو وحالتِ گل بىصورت هزار، خوش نباشد
باغ گُل ومُل خوش است، ليكن بىصحبتِ يار، خوش نباشد[6]
يغماىِ عقل ودين را بيرون خرام سرمست بر سر كُلاه بشكن، در بر قبا بگردان
دلبرا! تا تو برايم جلوه ننمايى وبه سرمستى مشاهدهات نكنم وكلاه پادشاهى وعزّت بر سر ننهى وقباى سلطنت در بر نپوشى وبه جاى عقل من ننشينى ودين وزهد خشك را از من نستانى، كجا مىتوانم به وصالت راه يابم. بيا وبخرام وهرچه مراست بستان وخود به جاى من بنشين؛ كه: «إلهى! وَألْحِقْنى بِنُورِ عِزِّكَ الأبْهَجِ، فَأكُونَ لَكَ عارِفآ، وَعَنْ سِواكَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْكَ خآئِفآ]مُراقبآ[.»[7] : (پروردگارا! ومرا به درخشانترين نورِ مقام
عزّتت بپيوند، تا عارف وشناساى تو بوده، واز غير تو روگردانده، وتنها از تو ترسان ]ومراقب[ باشم.) ونيز: «وَلاَسْتِغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[8] : (وهر آينه عقل او ]عامل به
رضاى خود[ را غرق در معرفت وشناخت خود ساخته، وخود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.)
مرغوله را بگردان، يعنى به رغم سنبل گِرد چمن بُخورى همچون صبا بگردان
محبوبا! همان طورى كه باد صبا چون به چمنزار مىگذرد، دور مىزند وطراوتى به آن مىبخشد، وغنچه را مىشكافد و عطر آن را ظاهر مىسازد، بيا ودست از بىعنايتى خويش بردار ودر چمنزار مظاهر برايم جلوه كن تا بوى تو را از ملكوتشان استشمام نمايم ومشاهدهات كنم؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثار وَتَنَقُّلاتِ الأطوارِ، أَنَّ مُرادَكَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لاأجْهَلَكَ فى شَىْءٍ.»[9] : (بارالها! با پى در پى درآمدن
آثار ومظاهر ودگرگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را هر در چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) ونيز: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[10] : (وتويى كه در هر چيز خود را به من
شناساندى، تا اينكه آشكارا تو را در هر چيز نگريستم، وتويى آشكار براى هر چيز.)
اى نور چشم مستان! در عين انتظارم چنگ حزين وجامى بنواز يا بگردان
اى نور چشم عاشقان واى دوست حقيقىام! در انتظارت سوختم، نفحاتى از نسيمهاى شورانگيز وجلوهاى از جلواتِ به وجد آورندهات را براى من بفرست، ويا جامى از مشاهداتت را در مجلس انس ما بگردان تا به ديدارت طراوت يابم، به گفته خواجه در جايى :
ديدم به خواب دوش، كه ماهى برآمدى كز عكس روى او، شب هجران سرآمدى
تعبير رفت ويارِ سفر كرده مىرسد اى كاش! هرچه زودتر از در درآمدى
خامانِ ره نرفته، چه دانند ذوقِ عشق دريا دلى بجوى ودليرِ سرآمدى[11]
ونيز در جايى مىگويد :
ألا يا أيُّهَا السّاقى! أدِرْ كَأسآ وَناوِلْها كه عشق آسان نمود اوّل، ولى افتاد مشكلها
به بوى نافهاى كآخر، صبا زآن طُرّه بگشايد زتابِ جَعدِ مشكينش چه خون افتاد در دلها[12]
دوران چو مىنويسد، بر عارضِ بُتان خط يارب! نوشته بد از يار ما بگردان
كنايه از اينكه: روزگار جمال مظاهر را بر ما جلوهگر مىسازد وملكوتشان را از ما در حجاب نگاه مىدارد، الهى كه در زير پرده پندار نمانيم ويار ما را از نظر نياندازد وبتوانيم او را با كثرات مشاهده كنيم. در جايى مىگويد :
كرشمهاى كن وبازارِ ساحرى بشكن به غمزه، رونقِ بازار سامرى بشكن
به باد دِهْ سر ودستارِ عالمى، يعنى كلاه گوشه به آيينِ دلبرى بشكن
به زُلف گوى: كه آيينِ سركشى بگذار به طُرّه گوى: كه قلبِ ستمگرى بشكن
برون خرام وببر گوىِ نيكى از همه كس سزاىِ حور دِهْ ورونقِ پرى بشكن[13]
حافظ! زخوب رويان قسمت جز اينقدر نيست گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان
اى خواجه! طريقه خوب رويان ومحبوب حقيقىات بر كرشمه وناز بوده وهست، ومعشوق كُشى همواره كار او مىباشد؛ زيرا تا كُشته نشوند زنده به دوست نمىگردند. «گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان»؛ كه «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى لَيْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ.»[14] : (حمد وسپاس مخصوص خداوندى است كه چيزى نمىتواند قضا واراده حتمى او
را دفع نمايد.) وبه گفته خواجه در جايى :
دست در حلقه آن زلفِ دوتا نتوان كرد تكيه بر عهد تو وبادِ صبا نتوان كرد
آنچه سعى است، من اندر طلبت بنمودم اين قدر هست، كه تغيير قضا نتوان كرد
نظرِ پاك توان در رُخ جانان ديدن كه در آئينه نظر جز به صفا نتوان كرد[15]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 708.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 108.
[3] و 2 ـ بحارالانوار، ج 87، ص 344.
[5] ـ اقبال الاعمال، 350.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 235، ص 192.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[8] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، مواعظ الله سبحانه، ص40.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 562، ص 402.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 1، ص 39.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص 339.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص . 147