• غزل  483

منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيالوده‌ام به بد ديدن

وفا كنيم وملامت كشيم وخوش باشيم         كه در طريقت ما، كافرى است رنجيدن

به مِىْ پرستى از آن نقشِ خود بر آب زدم         كه تا خراب كنم نقشِ خود پرستيدن

به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات؟         بخواست جامِ مِى وگفت: راز پوشيدن

عنان به ميكده خواهيم تافت زين مجلس         كه وعظ بى‌عملان، واجب است نشنيدن

مراد ما زتماشاى باغِ عالم چيست؟         به دست مَردُم چِشم، از رُخِ تو گل چيدن

به رحمتِ سرِ زُلفِ تو واثقم، ورنه         كشش‌چو نبود از آن سو، چه سود كوشيدن

زخطّ يار بياموز مِهْر با رُخِ خوب         كه گِردِ عارض خوبان، خوش‌است گرديدن

مبوس جز لب معشوق وجامِ مِىْ حافظ!         كه دست زُهد فروشان، خطاست بوسيدن

از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه را حالى توحيدى دست داده وبه مشاهده‌اى نايل گشته كه آثارى در وى گذاشته، مى‌گويد :

منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيالوده‌ام به بد ديدن

(اين بيت وبيت آينده اشاره به كمالى است كه براى وى حاصل شده) مى‌گويد : در عشق ورزى به حضرت محبوب شهره آفاق گشته‌ام. وچون او را با همه مظاهر ومحيط به همه آنها يافته، وكردار وافعال آنان را به او وملكوتشان مشاهده نموده بودم؛ كه «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ.»[1] : (هيچ تحرّك ونيرو وقدرتى جز به خدا صورت

نمى‌گيرد.) جز خير ونيكى در عالم نديده‌ام؛ كه: (ألَّذى أحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ )[2]  :

(خدايى كه هر چيز را بيافريد، نيكو وزيبا گردانيد.) لذا خواجه مى‌گويد: منم كه ديده نيالوده‌ام به بدديدن.

آرى، ما اگر بد وخوب يا شر وخير مى‌گوييم، به حساب مقايسه وخبر نداشتن از باطن امور است، از حضرت دوست جز خير صادر نمى‌شود، شر امر عدمى است، عدمِ خير چيزى نيست تا به وجود مطلق منسوب باشد. به گفته خواجه در جايى :

در خرابات مغان، نورِ خدا مى‌بينم         اين عجب بين، كه چه نورى زكجا مى‌بينم

نيست‌در دايره،يك‌نقطه‌خلاف از كم‌وبيش         كه من اين مسئله،بى‌چون وچرا مى‌بينم[3]

ونيز در جايى مى‌گويد :

منم كه ديده به ديدارِ دوست كردم باز         چه شكر گويمت اى كار ساز بنده نواز!

نيازمند بلا گو: رُخ از غبار مشوى         كه كيمياى مراد است، خاكِ كوى نياز

طهارت ار نه به خون جگر كند عاشق         به‌قولِ مفتىِعشقش،درست‌نيست نماز[4]

وفا كنيم وملامت كشيم وخوش باشيم         كه در طريقت ما، كافرى است رنجيدن

آرى، عاشق عارفى كه در عالم ظهورى جز براى محبوب حقيقى خود نمى‌نگرد وبه توحيد فعلى وصفتى واسمى نايل گشته، كجا ممكن است به عهد عبوديّت ازلى پايدار نباشد وملامت ملامت كنندگانش را نكشد وبا اين همه خوش نباشد. بندگى واقعى ووفاى به عهد عبوديّت اقتضايش اين است كه عاشقانش سر در مقابل خواسته‌هاى او فرود آورند. خواجه هم مى‌گويد :

وفا كنيم وملامت كشيم وخوش باشيم         كه در طريقت‌ما، كافرى است رنجيدن

ونيز در جايى مى‌گويد :

گر رنج پيشت آيد وگر راحت اىحكيم!         نسبت مكن به غير، كه اينها خدا كند

حقّا كه در زمان برسد، مژده امان         گر سالكى، به عهد امانت وفا كند[5]

ونيز مى‌گويد :

هواخواه توام جانا! ومى‌دانم كه مى‌دانى         كه هم‌ناديده مى‌دانى وهم ننوشته مى‌خوانى

ملامتگر چه دريابد ز رازِ عاشق ومعشوق         نبيند چشمِ نابينا، خصوصْ اسرارِ پنهانى

گشادِ كار مشتاقان، در آن ابروى دلبند است         خدا را يك نفس با ما، گره بگشا زپيشانى[6]

به مى‌پرستى از آن نقش خود بر آب زدم         كه تا خراب كنم، نقشِ خود پرستيدن

آرى، آنچه بشر را گرفتار عالم ظاهر ساخته، خودپرستى است؛ كه: «ألرّاضى عَنْ نَفْسِهِ مَغْبُونٌ، وَالواثِقُ بِها مَفْتُونٌ.»[7] : (هر كس از خود خشنود وخرسند باشد، زيان برده، وآن كه

به خود اطمينان داشته باشد، فريفته وگول خورده است.) ونيز: «ألرّاضى عَنْ نَفْسِهِ مَسْتُورٌ عَنْهُ عَيْبُهُ.»[8] : (عيب وبدىِ شخص از خود راضى، بر خود او پوشيده است.) وهمچنين: «بِالرِّضا

عَنِ النّفْسِ تَظْهَرُ السَّؤْآتُ وَالعُيُوبُ.»[9] : (به خشنودى از نفس، بديها وعيوب ]انسان [آشكار

مى‌گردد.) ونيز: «شَرُّ الاُمُورِ ألرِّضا عَنِ النَّفْسِ.»[10] : (از خود خشنود وخرسند بودن بدترين امور مى‌باشد.) وخلاصى از اين خويشتن پرستى، به مى‌پرستى ومراقبه جمال دوست وجز محبّت او نگزيدن حاصل مى‌شود، اينجاست كه مى‌توان نقش خويش بر آب زد. خواجه هم مى‌گويد: «به مى پرستى از آن…».

بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ،… اجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِكَ، وَأخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَكَ، وَفرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّكَ، وَرَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَكَ، وَألهَمْتَهُ دِكْرَكَ، وَأوْزَعْتَهُ شُكْرَكَ، وَشَغَلْتَهُ بِطاعَتِكَ، وَصَيَّرْتَهُ مِنْ صالِحى بَرِيَّتِكَ، وَاخْتَرْتَهُ لِمُناجاتِكَ، وَقَطَعْتَ عَنْهُ كُلَّ شَىْءٍ يَقْطَعُهُ عَنْكَ.»[11] : (معبودا! پس ما را از

آنانى قرار ده كه… براى مشاهده‌ات برگزيده، وروى وتمام وجودشان را تنها براى خويش قرار داده ودلشان را براى محبّتت فارغ نموده، وبه آنچه در نزد خويش دارى راغب گرداندى، ويادت را به ايشان الهام نموده، وبه شكر وسپاسگزارى از خويش وادارشان ساخته وبه طاعت وعبادتت مشغول نموده واز خلايق شايسته خويش گردانده، وبراى مناجات با خويش برگزيده، واز هر چيزى كه از تو جدايشان مى‌سازد، گسسته‌اى.) خواجه نيز در جايى مى‌گويد :

طريقِ كام جستن چيست؟ تركِ كام خود گفتن         كلاهِ سرورى اين است، گر اين تَرْك بر دوزى

به عُجبِ علم نتوان شد ز اسبابِ طَرَب محروم         بيا زاهد! كه جاهل را زياده مى‌رسد روزى[12]

لذا باز مى‌گويد :

به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات؟         بخواست جام مِىْ وگفت: راز پوشيدن

از مرشد طريق پرسيدم: راه نجات از مهالك شرك وخودبينى ودنيا پرستى چيست؟ فرمود: مراقبه وياد دوست را فراموش مكن تا راز عالم حيات بر تو كشف گردد، وتوجّه داشته باش كه آن را از نااهلان مستور دارى. به گفته خواجه در جايى :

بيا تا در مِى صافيت، راز دهر بنمايم         به شرط آنكه ننمايى، به كجْ طبعان دل كورش

سماطِ دَهْرِ دون پرور، ندارد شهدِ آسايش         مذاق حرص وآز اى دل! بشوى از تلخ واز شورش[13]

ونيز در جايى مى‌گويد :

پير ميخانه چه خوش گفت به دُردى كِش خويش :         كه مگو حالِ دل سوخته با خامى چند[14]

استاد ما علّامه طباطبايى(رضوان الله تعالى عليه) به جاى «راز پوشيدن»، «باده نوشيدن» مى‌خواندند. خلاصه آنكه بخواهد بگويد: استاد فرمود: چاره نجات از مهالك توجّه به خداست؛ كه: «ذِكْرُاللهِ مَطْرَدَةُ الشَّيْطانِ.»[15] : (ياد خدا، دوركننده شيطان

مى‌باشد.) ونيز: «ذِكْرُ اللهِ دَوآءُ أعْلالِ النُّفُوسِ.»[16] : (ياد خدا، درمان دردهاى جانهاست.)

وهمچنين: «ذِكْرُاللهِ طارِدُ اللاَّْوآءِ وَالبُؤْسِ.»[17] : (ياد خدا، دور كننده شدّت ورنج وسختى است.)

حال :

عنان به ميكده خواهيم تافت زين مجلس         كه وعظِ بى‌عملان، واجب است نشنيدن

مجلس زهّاد وعبّاد ووعّاظ وآنان كه دعوت به خدا مى‌كنند وخود به شرك مبتلايند، درد ما را دوا نمى‌كند، لذا «عنان به ميكده خواهيم تافت» تا شايد آنان كه در طريق اخلاصند وهمواره در مقام مراقبه‌اند، درد ما را مداوا كنند. در جايى مى‌گويد :

واعظان كاين جلوه در محراب ومنبر مى‌كنند         چون به خلوت مى‌روند، آن كار ديگر مى‌كنند

يارب! اين نودولتان را بر خَرِ خودشان نشان         كاين همه ناز از غلامِ تُرك‌و استر مى‌كنند

بنده پير خراباتم، كه درويشان او         گنج را از بى‌نيازى، خاك بر سر مى‌كنند

خانه خالى كن دلا! تا منزل جانان شود         كاين هوسناكان، دل وجان، جاى ديگر مى‌كنند[18]

ونيز در جايى مى‌گويد :

واعظ، زتاب فكرت بى‌حاصلم بسوخت         ساقى كجاست؟ تا زند آبى برآتشم[19]

مراد ما زتماشاى باغ عالم چيست؟         به دست مَرْدُمِ چشم، از رُخ تو گل چيدن

محبوبا! ما در اين جهان پر ابتلا نيامديم كه پس از ديدار ازلى از آن محروم گرديم، آمديم كه جمال بى‌مثالت را با ديده دل ونور ايمان باز مشاهده نماييم، تا پس از اين عالم نگويى‌مان چرا فراموشم نموديد؛ كه: (وَإذ أخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِربِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا. أنْ تَقُولُوا يَوْمَ القِيامَةِ: إنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ، أوْ تَقُولُوا: إنّما أشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ، وَكُنّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ، أفَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ المُبْطِلُونَ. وَكَذلِكَ نُفَصِّلُ الآياتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ )[20] : (و]به يادآور[ هنگامى را كه پروردگارت از

پشت فرزندان آدم ]عليه السلام[ نسل وذرّيه آنان را برگرفته وايشان را بر خويش گواه گرفت كه : آيا من پروردگار شما نيستم؟! عرض كردند: بله گواهى مى‌دهيم. تا مبادا در روز قيامت بگويند : «كه ما از اين ]جريان[ غافل بوديم»، يا بگويند: «بى‌گمان پدران ما پيش از اين شرك ورزيدند وما فرزندان ونسل بعدى آنان بوديم ]واختيارى نداشتيم تا بازخواست شويم.[ پس آيا ما را به جهت آنچه اهل باطل انجام دادند، هلاك ونابود مى‌سازى.» واينچنين ما نشانه‌هاى روشن را بيان مى‌نماييم، باشد كه ]به سوى پروردگارت[ بازگشت نمايند.)

در نتيجه بخواهد با اين بيان بگويد: تا كى محجوب از ديدارت باشيم؟ وبگويد : پيش‌از اينت، بيش‌از اين غمخوارىِ عُشّاق‌بود         مهرورزىّ تو با ما، شهره آفاق بود

از دم صبح ازل، تا آخر شام ابد         دوستىّ ومهر، بر يك عهد ويك ميثاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق، چه شد؟         ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود[21]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

به رحمتِ سَرِ زُلفِ تو واثقم، ورنه         كشش چو نبود از آن سو، چه سود كوشيدن؟

معشوقا! چيزى كه مى‌تواند اميد ديدار دوباره‌ات را به من دهد، چشمداشت به عناياتت داشتن وحجاب عالم كثرت از نظرم محو شدن وديده دلم به ملكوت جهان آفرينش گشوده گرديدن، وچون حضرت ابراهيم 7 پس از (لا اُحِبُّ الآفِلينَ )[22]  :

(من هرگز غروب كنندگان  ونابودشوندگان را دوست نمى‌دارم.)، (إنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْضَ حَنيفآ، وَما أنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ )[23] : (همانا من استوار ومستقيم، روى وتمام

وجودم را به سوى كسى نمودم كه آسمانها وزمين را نوآفرينى فرمود، ومن هرگز از مشركان نيستم.) گفتن مى‌باشد، وگرنه: كشكش چو نبود از آن سو، چه سود كوشيدن؟ بخواهد بگويد :

چه بودى ار دلِ آن ماه مهربان بودى؟         كه كارِما، نه چنين بودى ار چنان بودى

بگفتمى كه چه ارزد نسيمِ طُرّه دوست         گَرَم به هر سو مويى، هزار جان بودى

كسى به كوى وى‌ام كاشكى نشان مى‌داد!         كه تا فراغتى از باغ وبوستان بودى[24]

زخطِّ يار بياموز مِهْرْ با رُخ خوب         كه گِردِ عارضِ خوبان، خوش است گرديدن

خواجه مى‌خواهد با اين تمثيل، به خود خطاب كرده وبگويد: همانگونه كه انبياء واولياء :، ويا ملائكه ومجرّدات ومقرّبان درگاه الهى كه خط يار ونشان دهنده جمال وكمال اويند واز انس با حضرت محبوب برخور دارند، تو هم كارى كن كه چنان شوى؛ زيرا «گرد عارض خوبان خوش است گرديدن». در جايى مى‌گويد :

سر سوداى تو اندر سَرِ ما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده، چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خم چوگانِ سرِ زُلف تو بست         لاجرم، گوىْ صفت، بى‌سر وپا مى‌گردد

هر چه بيداد وجفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او، دل به وفا مى‌گردد

به هوادارىِ آن سروْ قدِ لاله عذار         بسى آشفته وسرگشته چو ما مى‌گردد[25]

لذا مى‌گويد :

مبوس جز لب معشوق وجام مى حافظ!         كه دست زهد فروشان، خطاست بوسيدن

اى خواجه! ويا اى سالك! جز عبادات با اخلاص وبندگى واقعى ومراقبه جمال معشوق حقيقى را اختيار مكن، تا به منزلگاه قرب جانان راهت دهند؛ وبازاهدان منشين ودست ارادت به آنها مده كه تو را از صدق در بندگى بازمى‌دارند. به گفته خواجه در جايى :

ما وِرْدِ سحر بر سر ميخانه نهاديم         اوقاتِ دعا در رَهِ جانانه نهاديم

سلطان ازل، گنجِ غم عشق به ما داد         تا روىْ در اين منزل ويرانه نهاديم

در دل ندهم، رَهْ پس از اين مِهر بُتان را         مُهر لب او بر در اين خانه نهاديم

آن بوسه كه زاهد زپى‌اش داد به ما دست         از روىِ صفا، بر لبِ جانانه نهاديم[26]

[1] ـ بحار الانوار، ج 45، ص 50.

[2] ـ سجده: 7.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 408، ص  302.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص  241.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 228، ص  188.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 595، ص  426.

[7] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الرّضا عن النفس، ص 387.

[8] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الرّضا عن النفس، ص 388.

[9] و 5 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الرّضا عن النفس، ص 139.

[10]

[11] ـ بحارالانوار، ج 94، ص148.

[12] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص  428.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص  260.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 160، ص  142.

[15] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الذّكر، ص 124.

[16] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الذّكر، ص 124.

[17] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الذّكر، ص 124.

[18] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 262، ص  209.

[19] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 450، ص  329.

[20] ـ اعراف: 174 – 172.

[21] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 147، ص  133.

[22] ـ انعام: 76.

[23] ـ انعام : 79.

[24] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص  398.

[25] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص  221.

[26] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 440، ص  323.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا